❤️🌱
لحظه وصل به یک چشم زدن میگذرد
این فراق است که هر ثانیه اش یکسال است..
✍محمدشيخى
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🌱
باید
این سر
برود
تا دلم
آرام شود...
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور در کنار #شهید_شاهرخ_دایی_پور (نفر سوم از سمت چپ)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاهم از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکا
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد : «یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد : «نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید : «فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند : «بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت : «بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد : «اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت : «من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد : «در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد : «شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد : «ماشاءالله! کورشون کرده!»
با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد : «خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد : «برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهادت خیلی متفاوت با مرگ است چرا که کسی که از دنیا می رود دستش از دنیا قطع می شود، اما شهدا بعد از مرگ تازه فعالیتشان آغاز می شود و من این را به شخصه در این مدت لمس کرده ام...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ|همسر شهید📝
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#حاج_حسین_یکتا :
#امام_زمان (عج) زمانی از دست ما آزرده میشود که به #گناه آلوده شویم؛ بنابراین باید با پیروی از #ولایت و #تعالی_روحی_و_معنوی یاریگر رهبر معظم انقلاب برای وصل به انقلاب حضرت مهدی (عج) موعود باشیم.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مراسم وداع با پیکر #شهید_مرتضی_ابراهیمی، #شهید_امنیت که در جریانات و اغتشاشات آبان ۹۸ به شهادت رسید.
مادر شهید : نه گریه نمی کنم [مرتضی] دشمن شادت نمی کنم، نترس.
▫️سهشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۸ در معراج شهدا
✔️پخش به مناسبت ۲۶ آبان، اولین سالگرد شهادت
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
آبروی حسین به کهکشان می ارزد
یک موی حسین بر دو جهان می ارزد
گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست
گفتا که حسین بیش از آن می ارزد...
✍سید حسن خوشزاد
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
☘❤️☘❤️☘
❤️☘
☘
#قصه_اصغر (۴)
🌷اصغر نیرویی بود که هر فرماندهای آرزویش را دارد. اگر کاری به او محول میشد، شب و روز برایش یکی میشد. دیگر زمان و مکان برایش معنا نداشت، فقط تلاش میکرد کارش را به نحو احسن انجام بدهد. همین هم حس اعتماد و آرامش فرماندهاش را تامین میکرد.
📆تا اواخر سال ۹۴، باز هم اصغر کنار فرمانده حلب بود. ارکان فرماندهی، خیلی باب میل فرمانده وقت و به قولی کار راهبینداز نبود. برعکس اصغر که نه توی کارش نداشت. فرمانده برخلاف چیزی که شاید در ایران از اصغر میدیدند، استعدادها و تواناییهایش را پرورش داد، به او اعتماد کرد و بهاش میدان داد.
📍البته اصغر خودش هم پای کار بود. تلاش میکرد، همت داشت و کم نمیگذاشت. از اینجا به بعد اصغر رشد جهشی پیدا کرد.
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت حبیب صادقی
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘