eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
241 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 🔹جمعیت زیادی روبرومون ایستاده بود. تعدادشون خیلی بیشتر از ما بود. بعضی هاشون آموزش دیده بودند و آماده هر اقدامی بودند. بچه های ما حسابی خسته شده بودند. بعضی هاشون عقب تر از ما بودند و هنوز به ما نرسیده بودند. 👥من و حاج محمد و برادر خانمش روبروی جمعیت ایستاده بودیم. اوج درگیری های فتنه ۸۸ بود. حاج محمد گفت : باید یه کاری کرد. 💥انگار که فکری به ذهنش رسیده باشه، با تمام توان و صدایی که داشت فریاد زد : یا حیدر! جمعیت روبرو حسابی وحشت کردند و شروع کردند به عقب نشینی. حسابی گیج شده بودند. بچه های خودمون هم از عقب رسیدند و تونستیم همه رو متفرق کنیم. 🦋اون روز خود حضرت حیدر بهمون مدد کرد... روایت دوست پ.ن : عکس مربوط به زمان فتنه ۸۸ است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌹🌱 شبتون بخیر 🍫☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 "آدمیت" نرسانده ست مرا تا تو حسین کاش "کاشی" شده بودیم به دیوار حرم 🖌سجاد شاکری @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱) سرم پایین بود و هرچی بزرگ‌ترها می‌گفتند، لب از لب باز نمی‌کردم. اولین‌بار نبود که می‌آمدم توی خانه کاهگلی آقاسیدعلی، اما این‌بار با همیشه فرق داشت. قرار بود زمان عروسی‌ام با دختر آقاسید را توی تقویم ببینند. ✨سیدعلی بزرگ آبادی بود و هیچ‌ کس روی حرفش حرف نمی‌زد. هرکس بچه‌دار نمی‌شد یا مریض داشت، دست به دامن این خانه می‌شد. حتی از آبادی‌های خیلی دور. 🌷حوریه‌سادات تک‌دختر آقاسیدعلی را وقتی کم‌‌سن ‌و سال‌تر بود دیده بودم. نوه عمه‌ام بود و ۹ سال کوچک‌تر از من. وقتی خاله‌مریم حرف حوریه‌سادات را پیش کشید، هیچ‌ کس توی خانه ما نه نیاورد. به یک هفته نکشید که بزرگ‌ترها قرار و مدار خواستگاری را هم گذاشتند. 📆سرم را بالا آوردم و به تقویم توی دست سیدعلی نگاهی انداختم. آقاسید یک روز را معلوم کرد و به بقیه گفت. بزرگ‌ترها همه قبول کردند و صلوات بلندی فرستادند. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_پنجاه_و_نهم سرم را از پشت به دیوار تکیه داده بودم، به ابوالفضل نگاه می‌کرد
✍️ دو ماشین نظامی و عده‌ای مدافع تازه نفس وارد حرم شده بودند و باورم نمی‌شد حلقه شکسته شده باشد که دیدم مصطفی به سمتم می‌دود. آینه چشمانش از شادی برق افتاده بود، صورتش مثل ماه می‌درخشید و تمام طول حرم را دویده بود که مقابلم به نفس‌نفس افتاد : «زینب، اومده!» یک لحظه فقط نگاهش کردم، تازه فهمیدم را می‌گوید و او از اینهمه شجاعت به هیجان آمده بود که کلماتش به هم می‌پیچید : «تمام منطقه تو محاصره‌اس! نمی‌دونیم چجوری خودشون رو رسوندن! با ۱۴ نفر و کلی تجهیزات اومدن کمک!» بی‌اختیار به سمت صورت ابوالفضل چرخیدم و به‌خدا حس می‌کردم با همان لب‌های خونی به رویم می‌خندد و انگار به عشق سربازی با همان بدن پاره‌پاره پَرپَر می‌زد که مصطفی دستم را کشید و چند قدمی جلو برد :«ببین! خودش کلاش دست گرفته!» را ندیده بودم و میان رزمندگان مردی را دیدم که دور سر و پیشانی‌اش را در سرمای صبح با چفیه‌ای پوشانده بود. پوشیده در بلوز و شلواری سورمه‌ای رنگ، اسلحه به دست گرفته و با اشاره به خیابان منتهی به ، گرای مسیر حمله را می‌داد. از طنین صدایش پیدا بود تمام هستی‌اش برای دفاع از حرم (علیهاالسلام) به تپش افتاده که در همان چند لحظه همه را دوباره تجهیز و آماده نبرد کرد. ما چند زن گوشه حرم دست به دامن (علیهاالسلام) و خط آتش در دست بود که تنها چند ساعت بعد محاصره شکست، معبری در کوچه‌های زینبیه باز شد و همین معبر، مطلع آزادی همه مناطق سوریه طی سال‌های بعد بود تا چهار سال بعد که آزاد شد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 🌷نوید به همسرش و به همه ما‌ها قول داده بود که اگر من تصمیم گرفتم شهید بشوم و نیتش را داشته باشم قبلش اطلاع دهم. شوخی و یا جدیش را هیچگاه نفهمیدم؛ اما به کرار این جمله را می‌گفت. ✔️همچنین گفته بود که روز اربعین در کربلا هستم. این دو عامل در دوران مفقودی نوید بسیار ذهن من را به خود مشغول کرده بود. نوید در روز اربعین در عالم معنوی، کربلا حضور داشت. 😔زمانی که از نوید بی‌خبر بودم، می‌گفتم که نوید اسیر، مجروح یا شهید شده است. در غیر این صورت خبری از خودش به ما می‌داد. نیز که یکی از همرزمان مشترک ماموریت پیشین، همراه نوید بود. چند روز پس از اربعین پیکرش در منطقه پیدا شد، اما خبری از نوید نبود. ✨احتمال می‌دادیم که نوید می‌خواهد گمنام بماند؛ اما ما و خانواده‌اش طاقت این گمنامی را نداشتیم. به همین خاطر نوید را به حضرت زهرا (س) و ام البنین قسم می‌دادم که از این امر دست بردار و پیکرش زودتر پیدا شود. در نهایت به لطف خداوند، پیکرش پیدا شد. 🕊۵ آذرماه سالروز شناسایی و تفحص ✍سیدحسن همرزم نوید/دفاع پرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
▪️🌱 روی قبرم بنویسید که خواهر بودم سال ها منتظر روی برادر بودم روی قبرم بنویسید جدایی سخت است این همه راه بیایم، تو نیایی سخت است یوسفم رفته و از آمدنش بی خبرم سال ها می شود از پیرهنش بی خبرم روی قبرم بنویسید ندیده رفتم با تن خسته و با قد خمیده رفتم بنویسید همه دور و برم ریخته اند چقدر دسته ی گل روی سرم ریخته اند چقدر مردم این شهر ولایی خوبند که سرم را نشکستند خدایی خوبند بنویسید در این شهر سرم سنگ نخورد به خداوند قسم بال و پرم سنگ نخورد چادرم دور و برم بود و به پایی نگرفت معجرم روی سرم بود و به جایی نگرفت ...من کجا شام کجا زینب بی یار کجا؟ من کجا بام کجا کوچه و بازار کجا؟ بنویسید که عشّاق همه مال هم اند هر کجا نیز که باشند به دنبال هم اند گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید... روی قبرش بنویسید برادر بوده سال ها منتظر دیدن خواهر بوده روی قبرش بنویسید که عطشان نشده بدنش پیش نگاه همه عریان نشده بنویسید کفن بود، خدایا شکرت هر چه هم بود بدن بود خدایا شکرت یار هم آن قدری داشت که غارت نشود در کنارش پسری داشت که غارت نشود او کجا نیزه کجا گودی گودال کجا؟ او کجا نعل کجا پیکر پامال کجا؟ بنویسید سری بر سر نی جا می کرد خواهری از جلوی خیمه تماشا می کرد علی اکبر لطیفیان/مشرق (س) تسلیت🏴 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱 گر زمانی به سوی شاه خراسان رفتید من نبودم به سوی مرقد جانان رفتید... روی قبرش بنویسید برادر بوده سال ها منتظر دیدن خواهر بوده😔😭 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، ▪️وفات تسلیت @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۲) 🍒کوچک‌تر بودن و فاصله سنی زیادی که با خواهرها و برادرهایم داشتم هم باعث می‌شد همگی همیشه مراقبم باشند و محبت زیادی به من داشته باشند. 🌷خواهرهای بزرگ‌تر و یکی دوتا از برادرهایم ازدواج کرده بودند و همبازی دوران کودکی من سه برادر مجردم محسوب بودند. ☺️معمولاً وارد فضای بازی‌شان می‌شدم و همین عاملی شده بود تا روحیه‌ای شبیه پسرها پیدا کنم. روی همین حساب در مقایسه با بقیه دختران فامیل یا هم کلاسی‌هایم در مدرسه، جسارت و شجاعت انجام کارهای سخت و متفاوت را داشتم و مثل برادرهایم از نظر شخصیتی روحیه مستقلی پیدا کرده بودم. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
التماس دعا🌹🌱 شبتون بخیر☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین