🌱
سردار #شهید_مهدی_باکری:
تا وقتی دولتهایی مثل اسرائیل و آمریکا و فرانسه و انگلیس وجود دارند،
مُردن جز با #شهادت معنا ندارد...
#مرد_میدان✌️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگاهت شمشیر صیقلی
قاسم سلیمانی...
#مالک_اشتر
#سردار_دلها
#پیشنهاد_دانلود
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۴)
🕰نگاهی به ساعت #فرفوژه ی روی دیوار اتاقم انداختم. عقربه ی قرمز باریک با عجله روی صفحه ساعت مسی رنگ می دوید و شکل های #مارپیچی روی صفحه را رد می کرد. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. نزدیک #چهار ساعت و نیم بود که با هم حرف می زدیم.
📋فهرست سوال های توی دستم را دوباره دیدم تا چیزی از قلم نیفتاده باشد. تقریبا همه را #پرسیده بودم. کاغذ را تا کردم و گذاشتمش توی جیب لباسم. بلند شد که برود. به احترامش ایستادم. رو به من گفت :
- منتظر جواب شما هستم.
🚪پیش از آنکه دستگیره ی در را بچرخاند، آخرین سوالم را از او پرسیدم :
- اگر جواب من #منفی باشه، شما چه کار می کنید؟
🍃سرم پایین بود، اما سنگینی نگاهش را حس می کردم، انگار به هم ریخته بود. دستش را از روی #دستگیره برداشت، زیر لب گفت :
- گریه می کنم.😢😞
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
❤️🍃
بگو هر صبح پس از گفتنِ یک بِسمِ الله
به اَبی اَنتَ وَ اُمّی یا اباعبدالله
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
32.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹فیلم کامل #حاج_قاسم و آقای اصغر
تلاش های حاج اصغر برای حفاظت از جان حاج قاسم...
❣وقتی این فیلم رو می بینی چقدر بیشتر شیفته این دو عزیز میشی، تازه این فقط قسمتی از مجاهدت های این شهدای معزز هست...
یه قسمت بانمک و صمیمانه این فیلم قسمتی هست که حاجی در مقابل مقاومت اصغر، بعد از گرفتن دست اصغر پیراهن اصغر رو میکشه تا با خودش ببره به سمت قسمت هایی که اصغر و دوستانش گرفتن.
آخر اصغر نگران جان فرمانده اش است، و نمی خواهد خاری به 💔چشم عزیزش برود...
با دیدن این فیلم حداقل برای چند دقیقه روحتون پرواز میکنه...😉
#مرد_میدان✌️
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
✉️ارسالی از دوست خوش ذوقم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_نهم با رفتن او، پاهایم #سست شد و دوباره روی مبل نشستم. ما
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهلم
بعد از صرف شام فرصت #خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای پدر و عبدالله شرح دهد. هرچه قلب من از تصور واکنش پدر، غرق در #اضطراب بود، مادر برای طرح این خواستگار جدید، که هنوز نیامده دلش را بُرده بود، اشتیاق داشت. خودم را به شستن ظرفهای شام مشغول کرده بودم که مادر شروع کرد: "عبدالرحمن! امروز مریم خانم اومده بود اینجا." پدر منظور مادر از "مریم خانم" را متوجه نشد که عبدالله پرسید: "زن عموی #مجید رو میگی؟" و چون تأیید مادر را دید، با تعجب سؤال بعدی اش را پرسید : "چی کار داشت؟"
و مادر پاسخ داد: "اومده بود الهه رو خواستگاری کنه!" پاسخ مادر آنقدر صریح و قاطع بود، که #عبدالله را در بُهتی عمیق فرو برد و پدر حیرت زده پرسید: "برای کی؟" مادر لحظاتی #مکث کرد و تنها به گفتن "برای مجید!" اکتفا کرد.
احساس کردم برای یک لحظه گوشم هیچ صدایی نشنید و شاید نمیخواست عکس العمل پدر را بشنود. از بار نگاه سنگینی که به سمتم #خیره مانده بود، سرم را چرخاندم و دیدم عبدالله با چشمانی که در هاله ای از ابهام گم شده، تنها نگاهم میکند و صورت پدر زیر سایه ای از اخم به زیر افتاده است که مادر در برابر این سکوت سنگین ادامه داد: "میگفت اصلاً بخاطر همین اومدن بندر، مجید ازشون #خواسته بیان اینجا تا براش بزرگتری کنن. منم گفتم باید با باباش حرف بزنم."
پدر با صدایی گرفته سؤال کرد: "مگه نمیدونست ما #سُنی هستیم؟" و مادر بلافاصله جواب داد: "چرا، میدونست! ولی گفت مجید میگه همه مسلمونیم و به بقیه چیزها کاری نداریم!" از شنیدن این جواب #قاطعانه، پدر برآشفت و با لحنی عصبی اعتراض کرد: "الآن اینجوری میگه! پس فردا که آتیشش خوابید، میخواد زندگی رو به الهه #زهر کنه! هان؟"
مادر صورت در هم کشید و با دلخوری جواب داد: "عبدالرحمن! ما تو این شهر این همه دختر و پسرِ #شیعه و سُنی میشناسیم که با هم وصلت کردن و خوب و خوش دارن زندگی میکنن! این چه حرفیه که میزنی؟" پدر پایش را دراز کرد و با لحنی لبریز تردید پاسخ داد: "بله! ولی به شرطی که قول بدن واقعا همدیگه رو #اذیت نکنن!"
و حالا فرصت #خوبی برای راضی کردن پدر بود که مادر لبخندی زد و با زیرکی زنانه اش آغاز کرد: "مریم خانم میگفت قبل از اینکه بیان بندر خیلی با مجید صحبت کردن! ولی #مجید فکراشو کرده و همه شرایط رو قبول داره!" و با صدایی آهسته و لحنی مهربانتر ادامه داد : "بلاخره این جوون چهار پنج ماهه که تو این خونه رفت و آمد داره! خودمون دیدیم که چه پسر نجیب و سر به راهیه! من که مادر #الهه بودم یه بار یه نگاه بد از این پسر ندیدم! بلاخره با هم یه سفره نشستیم، با هم غذا خوردیم، ولی من یه بار ندیدم که به الهه چشم داشته باشه! بخدا واسه من همین کافیه که رو سرِ این جوون #قسم بخورم!"
انتظار داشتم عبدالله هم در تأیید حرف مادر چیزی بگوید، اما انگار شیشه سکوتش به این سادگی ها #شکستنی نبود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌼🌱
💠در آغوش امام زمان (عج)
🍃 بعد از اینکه محمدرضا به شهادت رسید، تا مدت ها نوارهای روضه و مداحی او را پخش می کردیم که همه را به عشق امام زمان می خواند..
🌙یک شب او را خواب دیدم، خیلی نورانی و خوشحال بود، پرسیدم، محمدرضا تو که این همه در دنیا برای امام زمان خواندی توانستی او را ببینی؟
😊خندید و گفت، من حتی آقا را در آغوش گرفتم...
#شهید_محمدرضا_تورجی_زاده
-------------------------
پ.ن : محمدرضا عاشق #حضرت_زهرا (س) بود و با پهلویی مجروح شهید شد...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
دیده ام...
نقش مرادی، که تماشا دارد
داده ام دستِ ارادت
به نگاری که مپرس...
#طلبه_شهید
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
چندی ست خو گرفته دلم با ندیدنت
عمری نمانده است؛ الهی ببینمت...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۵)
‼️یک لحظه جاخوردم. حالت چهره اش جدی بود. #هیبت_مردانه_اش به این جمله نمی آمد.
🔹نفس عمیقی کشید و پرسید : چیزی شده که من نمی دونم؟
😔دلم برایش #سوخت. شاید نباید اینطور ته دلش را خالی می کردم. گفتم : نه فقط باید بیشتر فکر کنم.
💔پیش از آنکه برود، با صدایی که رنگ غم گرفته بود، گفت : اگر ده بار دیگه هم جوابتون منفی باشه، بازم برمی گردم، مهرتون به دلم نشسته...
🍃دلم لرزید. در اتاق را که بست، جمله اش توی گوشم تکرار شد. دلم می خواست بیشتر فکر کنم. باید بیشتر فکر می کردم. محبت #محمد اراده ی من را سست کرده بود.
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهلم بعد از صرف شام فرصت #خوبی بود تا مادر ماجرای صبح را برای
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_یکم
[عبدالله] سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای فرش را به بازی گرفته بود. ظرفها تمام شده و باز خودم را به هر کاری #مشغول میکردم تا نخواهم از آشپزخانه بیرون بروم که پدر صدایم کرد: "الهه! بیا اینجا ببینم."
شنیدن این جمله آن هم با لحن قاطع و آمیخته به #ناراحتی پدر، کافی بود که تپش قلبم را تندتر کند. با قدمهایی کوتاه از آشپزخانه خارج شدم و در پاشنه در ایستادم که پدر با دست اشاره کرد تا بنشینم. همین که نشستم، عبدالله سرش را بالا آورد و نگاهم کرد و نگاهش به قدری #سنگین بود که نتوانستم تحمل کنم و اینبار من سرم را پایین انداختم. پدر پایش را جمع کرد و پرسید: "خودت چی میگی؟"
شرم و حیای دخترانه ام با ترسی که همیشه از پدر در دل داشتم، به هم آمیخته و بر دهانم مُهر خاموشی زده بود که مادر گفت: "خُب #مادرجون نظرت رو بگو!" سرم را بالا آوردم. نگاه ناراحت پدر به انتظار پاسخ، به صورت گل انداخته ام خیره مانده و نگاه پُر از حرف عبدالله، بیشتر آزارم میداد که سرم را کج کردم و با صدایی گرفته که انگار از پس سالها #انتظار برای آمدن چنین روزی بر می آمد، پاسخ دادم: "نمیدونم... خُب من... نمیدونم چی بگم..."
اگر چه جوابم شبیه همه پاسخهای پُر #نازِ دخترانه در هنگام آمدن خواستگار بود، اما حقیقتی عاری از هر آلایشی بود. سالها بود که منتظر آمدن چنین روزی بودم تا کسی به #طلبم بیاید که دیدن صورتش، شنیدن صدایش و حتی حس حضورش مایه ی آرامش وجودم باشد و حالا رؤیای آرزویم تعبیر شده و او آمده بود! همانگونه که من میخواستم، ولی اینجای تقدیر را نخوانده بودم که آرزویم با یک جوان #شیعه در حقیقت نقش ببندد و این همان چیزی بود که زبانم را بند آورده و نفسم را به شماره انداخته بود.
عبدالله نفس #عمیقی کشید و مثل اینکه اوج سرگردانی ام را فهمیده باشد، بالاخره سکوتش را شکست: "فکر کنم الهه میخواد بیشتر فکر کنه." ولی مادر دلش میخواست هر چه زودتر مقدمات #خوشبختی تنها دخترش را فراهم کند که با شیرین زبانی پیشنهاد داد: "من میگم حالا اجازه بدیم اینا یه جلسه بیان. صحبتهامون رو بکنیم، تا بعد ببینیم #خدا چی میخواد!"
پدر بی آنکه چیزی بگوید، کنترل را برداشت و تلویزیون را روشن کرد و این به معنای رضایتش به حرف #مادر بود که عبدالله فکری کرد و رو به مادر گفت: "مامان نمیخوای یه مشورتی هم با ابراهیم و محمد بکنی؟" که مادر سری جنباند و گفت: "آخه مادرجون هنوز که چیزی معلوم نیس. بذار حالا یه جلسه با هم صحبت کنیم، تا ببینیم چی میشه." و با این حرف مادر، این بحث #سخت و سنگین تمام شد و بلاخره نفسم بالا آمد که از جا بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
هر که در عشق،
سر از قله برآرد هنر است؛
همــــه تا دامنه ی کوه تحمل دارند...
#مرد_میدان| #آقای_اصغر_حاج_قاسم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
از تمامی خانواده، بستگان و دوستان میخواهم که پشتیبان #انقلاب اسلامی باشند و رهبر معظم انقلاب را در این راه پر خطر تنها نگذارند تا اِنشاءالله پرچم نظام اسلامی به دستان مبارک #امام_زمان (عج) برسد.
من در این راه #هیچ_ترسی از مرگ ندارم زیرا راه ما حق است و دشمنانمان باطل. همیشه از خدای خویش خواستهام مرگ این حقیر در رختخواب رقم نخورد بلکه لیاقت و سعادت #فداشدن در راه اسلام و تشیع اهل بیت (ع) را از خدای خویش خواستار بودهام.
#فرازی_از_وصیتنامه
#شهید_وحید_زمانی_نیا
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم ✨🕊
شبتون مهدوی☕️🍫🍬
💔🌱
هر روز صبحِ زود، به آقا سلام کن
یا گریه کن برای غمش یا سلام کن
گر مثل من به کرب و بلایش نرفته ای
هر جا نشسته ای ز همانجا سلام کن
✍رضاقاسمی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۴)
📆هر یکی دو ماه میآمد ولي هربار میپرسیدم کِی کارش توی #سوریه تمام میشود، جواب درست و حسابی نمیداد.
👺كمكم فهمیدیم سر و کله گروهی توی عراق و سوریه پیدا شده که بهشان میگویند #داعش.
آن اوایل چیز زیادی ازشان نميدانستيم تا این که چندتا خبر و فیلم ازشان دیدیم. سنگدلی و #خشونتشان معلوم بود. دلم شور افتاد. نمیدانستم اصغر توی سوریه چه میکند و شرایط آنجا چطوری است.
🍃یکبار که برای مرخصی آمد خواستم دیگر نرود. توی چشمهایم نگاه کرد و گفت: «اگر من نروم، جواب #حضرت_زینب را میدهی؟» شرمنده شدم و دوباره راهیاش کردم.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_یکم [عبدالله] سرش را پایین انداخته و با سرانگشتش گلهای ف
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_چهل_و_دوم
وارد اتاق شدم و خواستم روی تختم دراز بکشم که عبدالله صدایم کرد: "الهه!" برگشتم و دیدم در چهارچوب درِ اتاق ایستاده و نگاهش همچنان سرد و #سنگین است. لب تختم نشستم و او بی مقدمه پرسید: "چرا به من چیزی نگفتی؟" نگاهش کردم و با صدایی که از عمق صداقتم بر می آمد، جواب دادم: "به خدا من از چیزی خبر نداشتم." قدم به اتاق گذاشت و همچنانکه به سمتم می آمد، با لحنی #گرفته بازخواستم کرد: "یعنی تو از نگاهش هیچی حس نمیکردی؟"
و آفتاب نگاه نجیبش با همان پرده حیای همیشگی در برابر چشمانم درخشید تا صادقانه #شهادت بدهم: "خودش نیس، ولی خداش هست! هیچ وقت تو نگاهش هیچی ندیدم!" و شاید لحنم به قدری صادقانه بود که بلاخره حصار سرد رفتارش شکست، کنارم نشست و زیر لب زمزمه کرد: "من بهش خیلی #نزدیک بودم، هر روز میدیدمش، ولی هیچ وقت فکرش هم نمیکردم!"
سپس نگاهش را به عمق #چشمانم دوخت و با تردیدی که در صدایش موج میزد، سؤال کرد: "الهه! مطمئنی که میخوای اجازه بدی بیان خواستگاری؟!!!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، لبخندی زد و با لحنی برادرانه نصیحتم کرد: "الهه جان! #مجید مثل بقیه خواستگارات نیس! اون داره تو این خونه زندگی میکنه! خوب فکر کن! اگه یه بار به عنوان خواستگار بیاد تو این خونه و بعد تو جواب رَد بدی، دیگه رفت و آمد هر دوتون توی این خونه خیلی سخت میشه! اگه #مطمئنی که قبولش داری، اجازه بده!"
از شنیدن این حرف، پشتم لرزید. تصور اینکه خواستگارم، در طبقه بالای همین خانه #حضور دارد و نتیجه هر چه شود، باز هم او همینجا خواهد بود، ترسی عجیب در دلم انداخت. عبدالله نفس بلندی کشید و گفت: "البته حتماً مجید هم به این قضیه فکر کرده! حتما اونم میدونه که اگه این #خواستگاری به هر دلیلی به هم بخوره، زندگی اش تو این خونه دیگه مثل قبل نیس! پس حتماً پای حرفی که زده تا آخر میمونه! ولی تو هم باید تکلیفت رو با خودت روشن کنی!" چشمانم غمگین به زیر افتاد و عبدالله با گفتن "تو رو خدا #خوب فکر کن!" از کنارم بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن او، حجم سنگینی از احساسات بر دلم آوار شد. از محبتی که داشت بی سر و صدا در گوشه های #قلبم جوانه میزد تا ترسی که از حضور نزدیک او آن هم در هر شرایطی، در دلم افتاده بود و آنچه بیش از همه بر دیوار شیشه ای قلبم ناخن میکشید، #تشیع او بود که خاطرم را آشفته میکرد.
احساس میکردم در ابتدای راهی طولانی و البته پُر #جذبه ایستاده ام که از پیمودنش ترسی شیرین در دلم میدوید و دلم آنچنان به پشتیبانی خدای خودم گرم بود که ایمان داشتم در انتهای این مسیر سخت، آسمانی #نورانی انتظارم را میکشد. آینده روشنی که آرزوی قلبی ام را برآورده خواهد کرد! آینده ای که این جوان شیعه را به یاری خدا و با همراهی من، به سوی مذهب اهل تسنن متمایل میکند و این همان اطمینانی بود که عبدالله از من #طلبش میکرد!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
✨🍃
بارها به دانشجوها و رفقا گفتهام که به قول شهید بهشتی "برای انجام کاری پست و حکم مأموریت لازم نیست".
گفت: مأموریت طبق آیات قرآنی به ما داده شده است. کار کردن برای مردم، اطاعت امر رهبری کردن، تکلیف خدا را انجام دادن، پست و جایگاه نمیخواهد.
#حاج_حسین_یکتا🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊
دلِ ما را...
به حرم وصل کنید
شاید از سوی رضا
برگِ براتی برسد...
✋😔 #به_تو_از_دور_سلام
🌷به یاد محب و محبوب #امام_رضا (ع)، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔬📚
🌷شهید بزرگوار سالها توانست بهعنوان حلقهی مرکزی فعالیتهای علمیِ هستهای و دفاعی منشأ خدمات باشد. ایشان در حوزهی تخصصی جایگاه خودش را که در حوزهی دتکتورهای هستهای (۱) بود خوب میدانست؛ امّا وقتی در کنار دیگر دوستان مینشست هیچوقت بهعنوان مدعی و حرف آخر، حرف نمیزد.
👌این خصلت اجازه داده بود که فخری زاده بهعنوان یک مدیر دوستداشتنی برای همه ی خادمین علم و خادمین ملت بزرگ ایران باشد و این ویژگی آنها را جذب ایشان کرده بود؛ امّا ابعاد دیگری هم در وجود فخریزاده بود که این شهید بزرگوار را به عنوان قطب حرکتی شهیدانی چون علیمحمدی، شهریاری و دیگر عزیزان قرار داده بود، آن هم جنبههای معنوی و عرفانی این عزیز بود.
📖ایشان با حافظ خیلی مأنوس بود. وقتی شما وارد اتاق فخریزاده میشدید، دورتادور اتاق، اشعار حافظ بود که شما را مجذوب میکرد. وقتی با ایشان سر صحبت را باز میکردی دنیایی از عمق، عرفان و شناخت را با خودش همراه داشت...
✍روایت دکتر طهرانچی از شخصیت علمی و مدیریتی #شهید_محسن_فخری_زاده
-------------------------------
پ.ن : ۱) آشکارسازهای هسته ای، دستگاههایی که برای ردیابی و یا شناسایی تشعشعات هستهای بکار میروند.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊