eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 خانہ ے آخرتم هسٺ قدمگاه حبیب سر درِ قصر مزارم بنویسید حسیڹ هر ڪہ پرسید چہ دارد مگر از دارِ جهاڹ همہ ے دار و ندارم بنویسید حسیڹ 🌸🌿 ❤️🍃 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💭 : آمریکا در مقابل کسانی که برای خدا کار می کنند قطعا شکست می خورد، ما به جای دیگه وصلیم... @shahid_hajasghar_pashapoor🕊🌹
🔰 | رهبر انقلاب: در تاریخ طولانی‌ای که داریم هیچ روزی برای ملّت ایران افتخارآمیزتر از بیست‌ودوّم بهمن نیست. بیست‌ودوّم بهمن زنده نگه داشته شده؛ باید هم زنده بماند. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
19.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 نماهنگ (آقای اصغر) 📍به مناسبت سومین سالگرد شهادت مدافع حرم (س) به همراه تصاویری از رشادت های شهید پاشاپور در جبهه مقاومت 🎼کاری از گروه سرود احلی من العسل @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💭 جملاتی مهم از : من نمیگویم ولی فقیه معصوم است ولی ملتی که به امر خدا به امر ولی فقیه اعتماد می کنند خدا اجازه اشتباه به آن رهبر را نمیدهد و به نوعی به او معصومیت می بخشد. 🇮🇷 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🕊 عاشقی دردسری بود نمی دانستیم... کسی به سوسن چیزی نگفته بود. اما تا ما رو دید همه چیز را فهمید و شروع کرد به گریه. کی؟ سوسنی که شش سال با محمد نامزد بود. از وقتی عروسی کردند نشده بود یک دفعه سر سفره بشقابشان دوتا باشد. سر سفره به شوخی و جدی به محمد می گفتند : تو بشین تا جای خانمت مشخص بشه. غیر از جبهه نشده بود یک مسافرت را محمد تکی برود؛ بدون سوسن. هنوز هم بعد از سی و یک سال اگر بروی سر کمد محمد، می بینی لباس هایش مرتب و منظم روی چوب لباسی آویزان است و تا شده توی بقچه ی خودش؛ کفشش، وسایل شخصی اش... سر همین عشق و علاقه ای که بین این ها بود، همه هوایشان را داشتند. وقتی هنوز جنگ شروع نشده بود و بچه ها سرشان به کار مغازه گرم بود، همین آقانصرالله وقتی که نوبت محمد می شد، از استراحت خودش می زد و به جایش می ایستاد مغازه. به محمد می گفت : شما برو به باغ یه سر بزن. بهش مستقیم نمی گفتند برو خانه ی نامزدت. ما یک باغ داشتیم نزدیک خانه ی پدری سوسن. می گفتند برو باغ، یعنی برو خانه ی نامزدت. بعد از شهادت محمد، خانمش پیش ما ماند و برنگشت. حتی بعد از چهلم محمد، پدر و مادرش آمدند ببرندش پیشوا. شوهرش که شهید شده بود بچه هم که نداشت می توانست برود اما خودش تصمیم گرفت پیش ما بماند رودسر، ما هم دوست داشتیم بماند. چند وقت بعد یکی از مسئولین گیلان ایشان را از حاج آقا خواستگاری کرد. حاج آقا هم رضایت داشت. گفت : من می شناسمش آدم خوبیه و می تونه سوسن رو خوشبخت کنه. موضوع را با خودش در میان گذاشتیم. اما مثل همان زمانی که خبر شهادت محمد را آوردند، زار زار شروع کرد به گریه. حاج آقا همان جا تلفن زد به پدرش. گفت چنین پیشنهادی شده و من هم خیلی موافقم، ولی خودش قبول نمی کند. بعد هم گوشی را داد به سوسن و گفت با پدرت صحبت کن. آنقدر منقلب بود که اصلا نتوانست با تلفن صحبت کند. هق هق گریه می کرد. تلفن از دستش افتاد. حاج آقا عروسش را بغل گرفت و نوازش کرد. گفت : تا خودم هستم کلفتی ت رو می کنم، حاج خانم هم هست، نگران هیچی نباش. غیر از آن، چندبار دیگر هم خواستگار داشت، اما خودش قبول نکرد. 📖برشی از کتاب مگر چشم تو دریاست!| به روایت مادر معزز (ام الشهدا) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🇮🇷 ما همان نسل جوانيم که ثابت کرديم در ره عشق سزاوارتر از صد مرديم هر زمان بوي خميني به سر افتد ما را دور سيد علي خامنه اي ميگرديم سالگرد چهل و چهار سالگی انقلاب اسلامی ایران مبارک باد🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا