eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
213 دنبال‌کننده
5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
7.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«دخیلک یا آقا موسی بن جعفر» چه تک و تنها، چه غریبونه یه نفر کنج این زندونه... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
‏مواظب باشید چیزهایی که شما را از هم گله مند و بیزار می‌کند، از شما سر نزند! درست نگاه کنید ببینید شوهر شما یا زن شما روی چه چیزهایی خیلی حسّاس است، از آنها اجتناب کنید، بعضیها بی‌اعتنایی می‌کنند مثلاً فرض بفرمایید که زن ازیک عادتی که مرد دارد بدش می‌آید، این مرد هم بی‌اعتناست و آن عادت را ‏باز تکرار می‌کند! این بد است! همین طور زنها. فرض بفرمایید زنهایی هستند که هوس‌های شخصی خود را ( فلان چیز را بخریم فلان جا برویم و ...) بر راحتی و آسایش شوهر ترجیح می‌دهند. چه لزومی دارد؟ اصل کار، شما دو نفر هستید! همه دنیا فرع شمایند! همدیگر را داشته باشید با همدیگر مهربان باشید. رهبر معظم انقلاب ۱۳۷۱.۹.۲۴ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🕊#پرواز روایت شهادت روحانی فدائی حرم، #شهید_حاج_محمد_پورهنگ قسمت پانزدهم 🍃زمان زیادی نداشتیم. باید
🕊 روایت شهادت روحانی فدائی حرم، قسمت شانزدهم 🍃زمان زیادی از پرواز نگذشته بود که متوجه شدیم خبری از سیستم سرمایشی نیست و مجبوریم گرمایی که لحظه به لحظه ببشتر می شد را تحمل کنیم. البته انتظار دیگری هم از این پرنده کوچک نداشتیم. اما بچه ها کلافه شده بودند و شروع کردند به نق زدن های مداوم که دیگر تبدیل به گریه شده بود. هر ترفندی که بلد بودیم برای ساکت کردنشان انجام دادیم. سعی کردیم حواسشان را از گرما پرت کنیم اما هیچ کدام چاره ساز نبود. زمان پذیرایی فرا رسید. یک لیوان شربت گرم به همراه کیکی شبیه کیک یزدی که ظاهرش چندان جذاب هم نبود. ریحانه بغلم بود و گریه هایش دیگر گوش خراش شده بود. شربت هم راضی اش نکرد. مثل مرغی که در قفسی گرفتار شده، مدام تلاش می کرد تا راه نجاتی پیدا کند. صندلی جلوی ما خانم عربی نشسته بود که با دوستانش دو ردیف فاصله داشت ولی از همانجا با هم صحبت می کردند. ریحانه که حسابی آشفته شده بود با پایش به صندلی جلویی کوبید. از بخت بد، صندلی خراب بود و به راحتی جابجا شد و کمی از شربتی که در لیوان آن خانم بود، ریخت روی لباسش. 🍃ادامه دارد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین