eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
214 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وعرض تحیت فکر میکنم تا اذان مغرب باز باشه . التماس دعادارم ✉️ ------------- علیکم سلام و رحمت اِن شاءالله من قبلش میرسم. تشکر دعاگو حتما هستم حاجت روا بشید💐 پیام ناشناس🌹👇 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
تغذیه راه بفرمایید😊
وقتی عجیب دلت گرفته و میای اینجا.... بعضی موقع ها دل آدم داره می ترکه. خوبه بیای و زیارت کنی.... دعاگو هستم🌱💐
نمی دونم این امامزاده چی داره وقتی میای انگار قلبت اجازه نمیده بری‌ انگار میگه حالا فعلا بشین یه ذره حرف بزنیم بعد برو.
اما دیر می‌شه مجبوری بری.... عجیب قلبم با این امام زاده گره خورده‌ حس میکنم پای همه حرفام می شینه و میگه خب بعد... امیدوارم آقا سید اسماعیل دعاگو باشند
انگاری نماز مغرب هم مهمان همین امام زاده ام... الحمدلله حیفم میاد حالا که نزدیک اذان برم‌ بهتره این نماز رو توی این امامزاده بخونیم😉
سلام گاهی اوقات چای گرفتن بهونه زیارت میشه 🙂 مثل بنده مادرم امر کردن چایی بگیرم منم حرف گوش کن☺️ رفتم چای فروشی مولوی سر راه توفیق شد اومدم امام زاده اسماعیل . پس شما هم مشرف شدید. زیارت قبول بله امام زاده ی با حالی هستن ✉️ -------------- علیکم سلام به به چای نوشیدنی مورد علاقه من☺️ احسنت خدا خیرتون بده. چقدر خوب، قبول باشه ازتون🌹🌺 بله زیارت قسمتی 😉 پیام ناشناس🌹👇 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بازم نصیب شه اِن شاءالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سیزدهم نورالهدی در همین فرصت برایم شامی تدارک دیده بود اما من یک قطره آب از
رمان من نمی‌شناختم اما انگار نورالهدی به خوبی او را می‌شناخت و شاید انتظارش را نمی‌کشید که مردد در را گشود و با دلخوری اعتراض کرد: «مگه نگفتم امشب نیا!» نورالهدی بی‌حجاب مقابل در ایستاده و حال من امروز به قدری زیر و رو شده بود که حتی فکرم به درستی کار نمی‌کرد مَحرم نورالهدی پشت در است و همچنان مات و متحیر مانده بودم. میهمان ناخوانده می‌خواست وارد شود و او باز ممانعت می‌کرد: «امشب نه! چرا متوجه نمیشی؟» و دیگر صدای مرد بلند شده و به وضوح شنیده می‌شد: «می‌فهمی چی میگی؟آمال تو خونه تو باشه و من نیام ببینمش؟» از اینکه نام خودم را از زبان او می‌شنیدم، نفسم گرفت و دیگر می‌دانستم چرا اینهمه برای ورود به خانه اصرار می‌کند! صدایش را شناخته و باید باور می‌کردم درست در شبی که سخت‌ترین ثانیه‌های عمرم را سپری کرده بودم، او به ملاقاتم آمده است. بیش از سه سال از آخرین دیدارمان سپری می‌شد و در و دیوار بلند و تاریک فلوجه که این سال‌ها زندان ما شده بود، همه چیز حتی صدای او را از خاطرم برده بود. نورالهدی با قدوقامت ظریفش در همان پاشنۀ در، سدّ راهش شده و در برابر برادرش، مردانه مقاومت می‌کرد: «بهت میگم حالش خوب نیس، الان نمیشه ببینیش!» و همین حرف‌ها برای جان به لب کردن او کافی بود که کلماتش مثل قلب من می‌لرزید: «چرا حالش خوب نیس؟ اصلاً اون چجوری از فلوجه خارج شده؟ چه بلایی سرش اومده؟» حقیقتاً خودم هم حالا نمی‌خواستم او را ببینم اما نورالهدی دیگر حریفش نمی‌شد که به سمتم چرخید و من از چشمان نگرانش آیه را خواندم. روسری‌ام را دوباره سر کردم و با جانی که برایم نمانده بود به اجبار از جا بلند شدم. آخرین بار راضی به رفتنش نبودم و حالا راضی به آمدنش نمی‌شدم که حال دلم بی‌نهایت به‌هم ریخته و انگار متهم این سه سال رنج و عذابم در فلوجه او بود که تا داخل شد،قلبم از درد تیر کشید. در همین تاریکی و نور کم‌جان شمع، مشخص بود اصلاً تغییر نکرده است؛ همانطور سرحال و سرزنده و خوش تیپ و حالا نگران که با چشمانش دنبالم می‌گشت و همین که کنج دیوار پیدایم کرد، میان اتاق خشکش زد: «آمال! چه بلایی سرت اومده؟» شاید خودم نمی‌فهمیدم اما این حبس سه‌ساله در فلوجه شکسته و افسرده‌ام کرده بود و با بلایی که امروز جانم را گرفته بود، شبیه یک جنازه بودم. نمی‌توانستم بفهمم هنوز دوستش دارم یا نه که نگاهم به زمین افتاد، کاسه صبرم شکست و اشکم بی‌صدا چکید. او قدم قدم به سمتم می‌آمد و من ذره‌ذره آب شده بودم که تا نزدیکم رسید سرم را بالا گرفتم تا ردّ دردهایم را بهتر ببیند. چقدر گفتم بماند، چقدر خواستم تا نرود و حالا که تا مغز استخوانم سوخته بود، از جانم چه می‌خواست؟ با نگاهش دور صورتم دنبال پاسخی بود و من مثل کودکی که گم شده باشد به گریه افتادم و لب‌هایم دوباره از ترس می‌لرزید. اینهمه به‌هم ریختگی‌ام دیوانه‌اش کرده بود، دیگر جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد و انگار او هم مثل من زیر آوار خاطره خراب شده بود که خودش را روی مبل رها کرد و در سکوتی دردناک، فقط نگاهم می‌کرد. این خانه تاریک و روشنایی یک شمع و چشمان همچنان عاشق او کافی بود تا روزهای خوش دانشجویی در خاطر خسته‌ام زنده شود. روزهای پایانی دوره پرستاری من و نورالهدی در دانشگاه بغداد بود و قرار بود آغاز زندگی جدید من باشد که جمعۀ همان هفته، برای جشن نامزدی من و عامر تعیین شده بود. نخستین بار او را زمانی دیده بودم که دنبال نورالهدی به دانشگاه آمده بود و شاید نورالهدی عمداً برادرش را به دانشگاه کشانده بود تا من را ببیند و همین دیدار، سرنوشت ما را تغییر داد. دل او گرفتار من شد و به‌قدری شیوا صحبت می‌کرد که سرانجام دل من را هم به دست آورد و بعد از توافق خانواده‌ها و پس از یک سال آشنایی، قرار عقدمان تعیین شد. به پیشنهاد نورالهدی تصمیم گرفتیم خطبۀ عقد در حرم کاظمین خوانده شود و مگر خوشبختی از این بالاتر می‌شد؟ خانوادۀ من از فلوجه به بغداد آمده و ساعتی به اذان مغرب مانده بود که راهی حرم با صفای باب‌الحوائج و باب‌المراد (علیهماالسلام) شدیم. ماه‌ها با محبت و شیرین‌زبانی و هدیه‌های پر رنگ و لعابی که برایم می‌خرید، دلم را به دست آورده و حالا در محضر حرم با صفای کاظمین، به همسری‌اش راضی شده بودم و خبر نداشتم هرآنچه در دلم ساخته، با یک خبر خراب می‌کند. زیر چادر مشکی عربی، پیراهن بلند سفیدی با خطوط طلایی پوشیده و در انتظار آغاز مراسم روی یکی از پله‌های حاشیۀ صحن نشسته بودم. اقوام من و عامر، اطرافمان جمع شده و چشم من فقط به دوگنبد زیبای کاظمین بود و زیر لب دعا میکردم خوشبختی‌ام در همین حرم رقم بخورد... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊