eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
212 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_دوم یک ماه طول کشید تا سرانجام فتنۀ افتاده به جان شهرهای عراق، فروکش کر
رمان سال‌ها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بی‌تفاوت بودم ولی بی‌اختیار برگشتم و صورتش به‌قدری تغییر کرده بود، که جا خوردم. میان موهای مشکی‌اش، تارهای سفید پیدا شده و از همین فاصله مشخص بود چقدر صورتش شکسته شده و دیگر مثل گذشته، سرزنده و سرحال نبود. خیره نگاهش می‌کردم و او گرم صبحت با جمال، انگار اصلاً من را نمی‌دید. حدس می‌زدم به خاطر شهادت ابوزینب و تسلای نورالهدی به عراق برگردد اما تصور نمی‌کردم او را در فلوجه و در این بیمارستان ببینم و تازه می‌فهمیدم هم‌خانۀ جمال در آمریکا که از صبح اینهمه وصفش می‌کرد، عامر بوده است. نمی‌خواستم با هم روبرو شویم که بی‌سروصدا برگشتم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که اسمم را صدا زد. مطمئن بودم مرا ندیده که مردد چرخیدم و دیدم مقابلم ایستاده است. چشم چند پرستار در انتهای راهرو به من بود که این پسر خوش‌تیپ با کت و شلوار مشکی و پیراهن سورمه‌ای، سراغم را گرفته و جمال انگار از همه‌چیز با خبر بود که با لبخندی مرموز نگاهم می‌کرد. نگاهش مثل روزهای اول آشنایی‌مان سرشار از عشق بود و لحنش لبریز محبت: «سلام آمال! من خیلی خوش شانسم که دوباره دیدمت، مگه نه؟» بعد از مجادلۀ سنگینی که سال‌ها پیش آخرین بار در خانۀ نورالهدی با هم داشتیم، اینهمه مهربانی عجیب بود و نمی‌دانستم نقش جمال در این میان چیست که خودش به حرف آمد: «واقعاً فکر کردی عامر واسه دیدن من تا فلوجه میاد؟!» سپس با صدای بلند خندید و در برابر نگاه گیجم اعتراف کرد: «چند روز بود فهمیده بودم برگشته عراق و هرچی بهش می‌گفتم همدیگه رو ببینیم، ناز می‌کرد ولی تا فهمید...» و عامر نمی‌خواست او بیش از این چیزی بگوید که با دست، پشتش زد و محترمانه عذرش را خواست: «تا همینجا کمکم کردی ممنونم، حالا برو به مریضات برس!» خنده روی صورتش ماسید و با دلخوری اعتراض کرد: «تو بازم از من می‌خوای برات یه کاری کنم!» حوصلۀ خوش‌نمکی‌شان را نداشتم و حقیقتاً نمی‌خواستم بار دیگر با عامر هم‌کلام شوم که برگشتم و همزمان عامر با صدایی آهسته خواهش کرد: «جلو چشم بقیه تحقیرم نکن!» از صدای قدم‌هایی که دور می‌شد، متوجه شدم جمال از ما فاصله گرفته و بی آنکه به سمتش برگردم، با لحنی سرد و سنگین پاسخ دادم: «اگه می‌خوای تحقیر نشی، از اینجا برو!» چشمانش را نمی‌دیدم اما از نفس بلندی که کشید، احساس کردم قلبش چطور در هم شکست و با صدایی شکسته‌تر التماس کرد: «به حرمت محبتی که بین‌مون بود، به خاطر چندباری که با هم سر یه سفره نشستیم، من فقط می‌خوام چند دقیقه باهات حرف بزنم، همین!» دیگر ذره‌ای محبت در دلم نبود و شاید تنها به حرمت همان احساس پاکی که سال‌ها پیش در قلبم بود، به سمتش چرخیدم و او با ذوقی که به جانش افتاده بود، پیشنهاد داد: «بریم بیرون. قول میدم چند دقیقه بیشتر نشه!» چشمان همه به ما بود و اینهمه کنجکاوی دیگر قابل تحمل نبود که با اکراه پیشنهادش را پذیرفتم و با هم به حیاط بیمارستان رفتیم. روزهای آخر پاییز بود، لحظات نزدیک غروب و سرمایی که خوشایند نبود و لبخند موزیانه جمال که هنوز در ذهنم مانده و آزارم می‌داد. روی یکی از نیمکت‌های حاشیۀ حیاط نشست و دیگر هیچ نسبتی جز نامردی‌اش بین ما نبود که سرِ پا ایستادم و او با لحنی رنجیده تمنا کرد: «میشه بشینی؟ من از بغداد تا اینجا نیومدم که انقدر عذابم بدی!» و من می‌خواستم تکلیف ارتباط او و جمال همین ابتدا روشن شود که بی‌توجه به تقاضایش، پرسیدم: «جمال از ما چی می‌دونه؟» هرآنچه در سینه‌اش جمع شده بود با نفسی بلند بیرون داد و شمرده شروع کرد: «تو میشیگان هم‌خونه بودیم. می‌دونستم اهل فلوجه هست و تو بیمارستان کار می‌کنه. وقتی برگشتم عراق دلم می‌خواست ببینمت اما مطمئن بودم جواب منو نمیدی و نمی‌تونم پیدات کنم. زنگ زدم به جمال گفتم دنبال دختری هستم با این مشخصات.» به اینجا که رسید، خطوط صورتش همه از خنده پُر شد و با خوشحالی ادامه داد: «و بازم از خوش‌شانسی من، تو همکار جمال بودی. بهم گفت تو کدوم بخش کار می‌کنی و چه روزی شیفت هستی.» از جمال بیزار بودم، تبانی عامر با او عصبی‌ترم می‌کرد و با همین عصبانیت بازخواستش کردم: «برا چی دنبال من می‌گشتی؟» موبایلش را از جیب کتش بیرون کشید، برای چند لحظه صفحاتش را جابجا کرد و به نظرم آنچه می‌خواست، پیدا کرده بود که موبایل را به سمتم گرفت و اینبار محکم حرف زد: «برای این!» به صفحۀ موبایلش دقیق نگاه کردم و از آنچه دیدم، قلبم تیر کشید. تصویر مردی را مقابلم گرفته بود که حدود هشت ماه تلاش می‌کردم فراموشش کنم و حالا نمی‌دانستم عکسش در موبایل عامر چه می‌کند و او از من چه می‌خواهد...؟ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رهبر انقلاب، امروز: کسانی از عناصر مؤثر و ارزنده حزب‌الله را به شهادت رساندند، بلاشک خسارت بود برای حزب‌الله. البته در حدی نبود که حزب‌الله را از پا بیندازد. ۱۴۰۳/۷/۴ @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
نشر به مناسبت ایام سالگرد شهادت و آغاز سال تحصیلی حوزه، مدارس و دانشگاه آرمان دعامون کن.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
نشر به مناسبت ایام سالگرد شهادت #شهید_آرمان_علی_وردی و آغاز سال تحصیلی حوزه، مدارس و دانشگاه آرمان
: من فکرهام رو کردم. هیچ راهی بهتر از طلبگی و نوکری امام زمان‌(عج) نیست. هر کس هرچی می‌خواد بگه، بگه. حالا که خدا دستم رو گرفته و اجازه داده طلبه بشم، من هم کم نمی‌ذارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم خرپشت پشت بام هر لحظه مورد اصابت تیر و گلوله قرار داشت گویا ضدانقلابیون میدانستند ما آنجا هستیم. 🔸 سمت راست جایی که بودیم زمین خالی بود که سردار شجاع و دلاور همراه چهل تا پنجاه نفر در حال عبور بودند، گویا قصد داشتند با خطر انداختن خود حلقه محاصره ضدانقلابیون رو تنگ‌تر کنند و این حرکت تاکتیکی در جنگ بسیار مؤثر است. 🔻 به ما اشاره کردند زمانی که آنها به هدف رسیدند ما هم چندین خانه به جلو پیش‌روی کنیم، البته ما فقط دو نفر نبودیم بلکه حدود بیست نفری بودیم. زمانی که نیروهای تحت امر سردار شهید قمی به نقطه مورد نظر رسیدند، ضد انقلابها فهمیدن و فشار خود رو بر ما زیاد کردند که بتوانند با عقب راندن ما از فشار محاصره کم کنند. 😥 لحظات بسیار دشواری بود دشمن تا حد توان بر ما چند نفر فشار آورده بودند. 👥 من و برادر امجدیان چند خانه‌ای با توجه به آن حجم آتش پیش رفتیم از راه پله خانه‌ای بالا رفتیم. وقتی به درب ورودی پشت بام رسیدیم کاملا با آن همه سر و صدای تیر اندازی و انفجارات صدا و گفتگوی آنها رو که با بیسیم تقاضای کمک میکردند واضح میشنیدیم... ✍رزمنده و گرامی جناب آقای @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
2.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 دروغگو طبق معمول‌‌... 🔻ظریف : من تنها عضو دولت چهاردهم هستم که خودم و همسرم اجازه ورود به آمریکا رو نداریم! پ.ن: گل پسر پس اونجا چیکار میکردی؟ توی چمدون بردنت؟ دیدمت نیویورک ها‌‌.... داداش دو قلو داری؟ آخه خنده هاشم شبیه بودا....😉😉 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ایلان ماسک ثروتمندترین مرد جهان ۱۱مین بچه‌اش به دنیا اومد و گفت : "فقط افراد باهوش فرزندان زیادی دارند." ایلان ماسک یهودی با تبلیغات و... به همراه دیگر یهودی ها ، به دنبال عدم فرزندآوری مسلمانان به ویژه شیعیان می باشد اما خود یهودیان به دنبال ازدیاد جمعیتشان هستند.... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل مقام معظم رهبری : فرزندآوری جهاد است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 تشرف محضر امام زمان(عج)/همراه ما باش؛ روایت خادمی مخلص داماد علامه امینی صاحب کتاب الغدیر می گويد: در اوایل طلبگی در حجره ی مدرسه، مشغول ریاضت هایی بودم به خاطر همین نیمه شب ها از خواب بیدار می شدم و به شب زنده داری می پرداختم. مدرسه ی ما خادمی داشت که در خدمت گذاری به طلاب از هیچ کمکی مضایقه نمی کرد، علاوه بر تمیز کردن مدرسه که وظیفه اش بود حجره های طلبه ها را هم تمیز می کرد، برایشان نان می گرفت آب می آورد و اگر اجازه می دادند لباس هایشان را هم می شست، بسیار کم حرف و پر کار بود. شب چهارشنبه وقتی نیمه شب برای عبادت بیدار شدم نوری در اتاق خادم توجه ام را جلب کرد می خواستم به سمت آن نور بروم که دیدم قدرت رفتن ندارم! فهمیدم مصلحتی در این امر است. ایستادم صدای صحبت کردن خادم را با کسی می شنیدم، ولی صدای کسی که خادم با او صحبت می کرد به گوشم نمی رسید. بعد از مدتی نور رفت، در زدم بعد از باز کردن و سلام و احوالپرسی، پرسیدم این نور چیست؟ رنگ از رخسارش پرید! می خواست جواب ندهد ولی من ول کن اش نبودم تا آخر مرا قسم داد که می گویم ولی تا روز جمعه به کسی از این جریان چیزی نگو. قبول کردم او هم جریان را برایم گفت که وجود مقدس امام زمان(عج) تشریف آورده بودند در اتاق من، و از خصوصيت یارانشان برایم صحبت کردند و فرموند که آماده شوم جمعه می آیند سراغم تا من هم به کار گزاران و خادمانشان ملحق شوم. با حسرت به چهره خادم نگاهی انداختم و از این که تا حالا برایم کارهایی انجام داده بود احساس شرمندگی نمودم. روز جمعه شد چشم از خادم برنداشتم تا لحظه ی بردنش را ببینم. نزدیک ظهر، خادم کنار لبه حوض نشسته بود، یک لحظه حواس من به چیزی پرت شد تا برگشتم دیدم اثری از خادم نیست او رفت و دیگر هیچ یک از طلبه ها او را ندیدند. ✍نقل از آیت الله فاطمی نیا @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊