شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_سوم سالها بود از او متنفر شده و این روزها بیشتر نسبت به احساسش بیتفاو
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سی_و_چهارم
از رنگ پریدۀ صورتم درماندگیام پیدا بود که موبایل را پایین آورد، لبخندی زد و با خونسردی تعارف کرد: «حالا بیا بشین حرف بزنیم!»
نمیفهمیدم عکس مهدی را از کجا آورده و این عکس چه ارتباطی با من دارد که ناشیانه طفره رفتم: «این کیه؟»
از معصومیتم با صدای بلند خندید، موبایل را دوباره در جیبش جا داد و به تمسخر پرسید: «اگه اینو نمیشناسی، به خاطر چی همه خواستگارات رو رد میکنی؟»
خدا میدانست از لحظهای که فهمیدم همسر دارد، هرچه روزنه رو به محبتش در قلبم بود، همه را بستم و حتی برای همان روزهایی که ندانسته، دلبستهاش شده بودم، از خدا طلب بخشش میکردم که صادقانه شهادت دادم: «من هیچ کاری به این آدم ندارم!»
سعی میکرد بخندد و پشت تمام خندههایش، یک دنیا درد بود و با همان لحن لبریز از درد، دوباره خواهش کرد: «بیا بشین! من خیلی حرف دارم!»
انگار با همین عکس تسلیمم کرده بود که مردد کنارش نشستم. دوباره نفس عمیقی کشید،نگاهش در نقطهای ناپیدا گم شد و آهسته شروع کرد: «دفعه آخری که با هم حرف زدیم، باور کردم دیگه هیچ حسی به من نداری! برگشتم آمریکا و به خودم حق دادم ازدواج کنم! با زیباترین دختری که تو محل کارم بود ازدواج کردم؛ خیلی مهربون بود،خیلی باشخصیت بود، زنِ زندگی بود!»
میدانستم از همان دختر سوری میگوید؛ دلم بیقرار بود تا زودتر راز تصویر مهدی را بدانم و او با آرامشی شکننده حرف میزد: «هیچی کم نداشت، فقط یه عیب داشت؛ اون آمال نبود! هیچوقت نتونستم بهش محبت کنم، با کوچکترین حرفی عصبی میشدم و عقدۀ نبودن تو رو سر اون خالی میکردم! دو سال باهاش زندگی کردم اما فقط داشتم با خودم میجنگیدم، به خودم لج کرده بودم و فقط اون دختر رو عذاب میدادم!»
شرم میکرد بگوید اما من از نورالهدی شنیده بودم چه با این دختر کرده و از تصور اینکه او را چطور کتک میزده، دلم به درد آمده بود و نمیدانستم چه خوابی برای من دیده که به سمتم چرخید، خیره نگاهم کرد و آه کشید: «مقصر تمام این روزها تو بودی آمال!»
از خشم خوابیده در آرامش چشمانش ترسیدم و او با همان حال عجیبش ادامه داد: «وقتی مادرم زنگ زد و گفت چه اتفاقی برای ابوزینب افتاده به هر دری زدم تا بتونم چند روز مرخصی بگیرم و برگردم عراق پیش نورالهدی و بچههاش.»
شاید شرایط خواهر و سه خواهرزادۀ کوچکش دلش را سوزانده بود که قطره اشکی پای چشمش نشست، با سرانگشتش همین قطره را پنهان کرد مبادا مقابل من ضعفی نشان داده باشد و زیرلب زمزمه کرد: «نورالهدی بهم گفت اون شب پیشش بودی.»
از یادآوری لحظات وحشتناک آنشب، حالم بیشتر به هم ریخت؛ فقط میخواستم زودتر حرفش را بزند و او سرِ حوصله توضیح میداد: «وقتی داشتم برمیگشتم عراق مطمئن بودم دیگه نمیخوام ببینمت اما همین که اسمت رو از نورالهدی شنیدم، دلم لرزید. با خودم گفتم هرجور شده باید پیدات کنم.»
از اینهمه اشتیاقی که به قلب کلماتش افتاده بود، مستانه خندید و حرف دلش را بیهوا زد: «آخه دختر تو خودت خبر نداری با دل من چی کار کردی که نمیتونم فراموشت کنم!»
از حالت نگاه و لحن کلام و حتی حرارت احساسش وحشت میکردم که انگار اینبار عشقش بوی جنون گرفته بود: «از نورالهدی خواستم واسطه بشه تا باهات حرف بزنم ولی هرچی میگفتم قبول نمیکرد. از دستش عصبانی شدم، بهش گفتم حتماً هنوز آمال تو فکر اون یارو ایرانیه گیر کرده که نمیخوای من باهاش روبرو بشم.»
از اینکه هنوز تار و پود تنفر من را به نام او گره میزد، عصبانی شدم و او بیخیال خشمم، همچنان میگفت: «نورالهدی هم ناراحت شد و سرم داد کشید که اون ایرانی زن و بچه داره، چرا باید آمال بهش فکر کنه! منم که بیخیال نمیشدم، انقدر اصرار کردم تا برام گفت تو قضیه سیل خوزستان رفتی ایران و دوباره اون پسره رو دیدی و همونجا فهمیدید زن و بچه داره!»
مطمئن بودم نورالهدی حرفی از احساس من به میان نیاورده و همین چند کلمه بهانه به دست عامر داده بود که به تمسخر خندید و با صدایی کِشدار طعنه زد: «آخی! حتماً خیلی غصه خوردی!»
از عصبانیت تا مغز استخوانم آتش گرفته بود و فرصت نداد از خودم دفاع کنم که با بیرحمی حکمم را خواند: «حالا تو دوست داری زنش بفهمه با تو ارتباط داشته؟ اگه این قضیه لو بره، هم برای تو خیلی بد میشه هم برای اون عشق ایرانیات...»
دیگر اجازه ندادم حرفش به آخر برسد و با خشمی که گلویم را پُر کرده بود، صدایم بالا رفت: «چرا نمیفهمی من هیچ احساسی به اون ندارم...»
و حالا نوبت او بود تا با سنگینی احساسش کلامم را بشکند: «تو چرا نمیفهمی که زندگی منو نابود کردی؟ چرا نمیفهمی هنوز دوستت دارم و نمیتونم فراموشت کنم؟ چرا نمیفهمی حاضرم هر کاری بکنم که فقط تو کنارم باشی؟ چرا نمیفهمی دیوونهام کردی؟»...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
یاد آن دوران بخیر
یاد شهیدان به خیر
یاد یکرنگیها به خیر
یاد ایثارها به خیر
یاد ساده بودن فرماندهان بخیر
یاد خاکریزها بخیر
یاد سنگرهای داغ داغ یا سرد سرد بخیر
یاد سلحشوریها بخیر
یاد نماز شب خوانها به خیر
یاد دعای کمیل به خیر
و در آخر یاد شب رهایی (شهادت ) بخیر
ارواح طیبه شهدا برمحمدوآلمحمد
صلوات
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهم
#ارسالی برادر خوبمون جانباز گرامی #یدالله_نویدی_مقدم
دستشون دردنکنه امیدوارم سلامت باشند و روح همسر عزیزشون دوست عزیز بانو #شهید_ژیلا_اردلانی شاد
📸 عکس خودشون با فلش علامت گذاری شده، تکی هم خودشون هستند.
#هفته_دفاع_مقدس
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
ازشون درخواست کرده بودم به دلیل اینکه ایتا عکس های قدیمی رو پاک کرده مجدد بفرستند که تقدیم شما دوستان کنم.
ایشونم زحمت کشیدند و عکس های فراوانی مجددا ارسال کردند.
امیدوارم سلامتی کامل رو به دست بیارند.
هفده سال بیشتر نداشتن که در سال ۵۹ با هدف و انگیزه وارد سپاه شدند. سه مرتبه مجروح شدند، سپس سال ۶۱ گلوله خوردند.
سال ۶۳ عملیات عاشورا منطقه میمک ایلام ترکش خوردند، سال ۶۶ عملیات بیت المقدس دو شیمیایی اعصاب و روان شدند.
آرمان هم پرسپولیسی بوده 😉
پس باید بهش برد دِربی رو تبریک بگیم مگه نه؟ 🙃⚽️🚩
نکته ی دیگه ی اینکه شهدا هم اهل استادیوم رفتن و خوشی و صفا بودن اینجور نیست که همش هیئت و یا عزاداری میرفتن.
🌷 طلبه #شهید_آرمان_علی_وردی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
❤️🍃
باز
آینه و آب و سینیِ چای و نبات
باز پنج شنبه
و یاد شهدا با صلوات
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
آرمان هم پرسپولیسی بوده 😉 پس باید بهش برد دِربی رو تبریک بگیم مگه نه؟ 🙃⚽️🚩 نکته ی دیگه ی اینکه شهدا
بعضی ها فکر میکنند کلا شهدا از دنیا بریده بودند و فقط فکر شهید شدن بودن...
نه اینجور نیست.
همین شهیدان پورهنگ و پاشاپور هم خیلی شر و شلوغ بودند. به قدری که دوستاشون فرار میکردن از دست شیطنت هاشون.