سلام و عرض ادب.
امیدوارم خبرهایی که شنیدیم درست نباشه.
چقدر آدم دلش میگیره وقتی این صحبت ها رو میشنوه از کسی که تمامه خودش رو گذاشت برای حق.
و جنگید علیه باطل...
#ارسالی_اعضا
--------------------------
علیکم سلام و رحمت
چه عرض کنم😔
من یک دستم به کاره و هر از گاهی شبکه خبر و کانال خبری چک میکنم بلکم خبر خوبی ببینم....
سید زحمت زیادی در این عرصه کشیده، کاش خدا برای ما و اسلام حفظش کنه...
daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شبکه خبر اعلام کرد....
سید حسن نصرالله به شهادت رسیده😞😞😞
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الَّذِينَ يُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِهِ صَفًّا كَأَنَّهُمْ بُنْيَانٌ مَرْصُوصٌ(صف
جمعه که این کلیپ رو دیدم به مادرم گفتم مامان یه طوری صحبت میکنه.
احساس میکنم شهادتش نزدیکه....
مثل شهیدا حرف میزنه. یه جوریه....
ای وای خدا....
وای از غمی که تازه شود
با غمی دگر....
شهید صدر رو با خواهرش شهید کردن می دونید چرا؟
چون صدام ملعون گفته بود من اشتباه یزید رو نمی کنم....
قبل خبر شهادت سیدحسن خبر شهادت دخترش زینب اومد....
خدا لعنتشون کنه
متاسفانه سردار عباس نیلفروشان هم از شهدای جنایت بیروت بوده....🏴
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_سی_و_ششم بیهدف در اینترنت میگشتم بلکه فکرم به چیز دیگری مشغول باشد و این ش
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
تصاویر صورت ما را روی عکس زشتی که شاید از اینترنت پیدا کرده بود، تعبیه کرده و حاصل مهارت شیطانیاش به قدری طبیعی درآمده بود که حتی خودم شرم میکردم دوباره نگاه کنم.
از شدت وحشت، به نفسنفس افتاده بودم و او ندیده، فهمیده بود چه بلایی سر دلم آورده که پس از چند لحظه تماس گرفت.
انگشتانم بهشدت میلرزید، به زحمت تماس را وصل کردم و همین که نفسهای وحشتزدهام را شنید، صدایش از غصه آتش گرفت: «نترس آمال! من نمیخوام عذابت بدم، به شرطی که تو هم منو عذاب ندی!»
دیوانگیاش به سرحدّ جنون رسیده بود که مثل کودکی به گریه افتاد و میان هقهق گریه التماسم میکرد: «آمال! من دوستت دارم، به خدا انقدر دوستت دارم که زندگیام رو بهخاطر تو نابود کردم! باور کن طوری عاشقت شدم که هرکاری ازم برمیاد!»
و نیت کرده بود هرطور شده این طعمه را شکار کند که با تیغ تهدیدی جدید به جانم افتاد: «مطمئن باش اولین عکس رو تو فلوجه پخش میکنم، تو بیمارستان، بین همکارات! اونوقت ببینم روت میشه بازم بری سرکار؟ ببینم پدرت جرأت میکنه تو درمانگاه شهر بشینه و مریضا رو ویزیت کنه؟ مجبورتون میکنم از فلوجه آواره بشید! بعد این عکس رو با همه توضیحات میفرستم برای زن اون یارو!»
روی تختم افتاده بودم، سرم را زیر پتو فرو کرده بودم تا پدر و مادرم صدایم را نشنوند و مثل کسی که در حال جان کندن باشد، ناله میزدم: «توروخدا تمومش کن! من دارم سکته میکنم، بسه عامر! آخه گناه من چیه که انقدر زجرم میدی؟»
صدایش از گریه خیس خورده بود و به سختی شنیده میشد: «گناهت اینه که هفت ساله منو دیوونه خودت کردی! ایندفعه این قصه مثل همیشه تموم نمیشه؛ یا من تو رو بدست میارم یا زندگیات رو نابود میکنم!»
او با هرچه تیر در چنتۀ بیرحمیاش داشت، قلبم را هدف گرفته و بین هر زخمی که به دلم میزد، عاشقانه به دست و پایم میافتاد تا هم خودم و هم او را از این معرکه نجات دهم اما با اینهمه جام زهری که جرعهجرعه در جانم پیمانه میکرد، چطور میتوانستم همراهش شوم؟
نمیشد جایی شکایت کنم، میخواستم در برابرش مقاومت کنم و بهخدا هر روز هزار بار میمُردم و زنده میشدم تا یک شب در راه برگشت از بیمارستان راهم را بست.
اینبار به قصد شلیک تیر خلاصش دوباره به فلوجه آمده بود که تا از بیمارستان خارج شدم، صدای بوق اتومبیلی نگاهم را به سمت خودش کشید. عامر با همان لبخند لبریز از درد به انتظارم نشسته بود و من از دیدن دوبارهاش، قدمهایم قفل زمین شد.
بلافاصله از اتومبیل پیاده شد و خیال میکرد اینجا هم میشیگان است که با رفتاری متواضعانه به سمتم آمد و پیش از هر کلامی، جعبۀ کوچک جواهری را مقابلم گرفت.
از هر حرکتش میترسیدم و او در برابر نگاه نگرانم جعبه را گشود؛ در تاریکی شب و نور چراغهای حاشیۀ خیابان دیدم برایم انگشتری پُر از نگین هدیه آورده و همزمان زبان ریخت: «اگه الان آمریکا بودیم، باید اینجوری ازت خواستگاری میکردم!»
چشمانش از اشک پوشیده و لبهایش میخندید: «اینجا نمیشه از این کارها کرد، وگرنه زانو میزدم و دوباره ازت خواستگاری میکردم!»
بیش از یک هفته بود که هر روز ملک عذابم شده بود، زندگی را برایم جهنم کرده و حالا با یک انگشتر میخواست از من خواستگاری کند که تمام خشم و وحشتم تا سرانگشتانم دوید و با یک ضربه، انگشتر و جعبه را با هم کف خیابان پرت کردم.
آیینۀ چشمان خیسش در هم شکست، نگاهش تا مسیر پرتاب انگشتر روی زمین رفت و من فقط میخواستم از حضور این دیوانه فرار کنم که به سرعت به راه افتادم و او با تمام قدرت به چادرم چنگ زد و بیملاحظۀ خیابان و مقابل بیمارستان، فریاد کشید: «تا من نگفتم هیچجا نمیری!»
با یک تکان مرا به سمت خودش چرخاند و با چشمانی که رنگ خون شده و از خشم آتش گرفته بود، خرناس کشید: «خودت خواستی!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
تموم دنیا می دونند
که دخترا بابایی اند....
تک دختر شهید سید حسن نصرالله با پدرش به بهشت رهسپار شد....
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
به #شهید_حسین_امیرعبداللهیان سلام ما رو برسون سید....
به #شهید_رئیسی...
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_سید_حسن_نصرالله :
من دعا نمیکنم خدایا از عمر من کم کن و به عمر حضرت آقا اضافه کن، نه!
میگویم خدایا بقیهی عمر مرا بگیر و به عمر ایشان اضافه کن، چرا که او عمود بلند خیمه است!
پ.ن: یاامام زمان(عج) و ای رهبرعزیزم تسلیت میگم🖤😔
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
به #شهید_حسین_امیرعبداللهیان سلام ما رو برسون سید.... به #شهید_رئیسی... @shahid_hajasghar_pashapoor
بهش بگو حسین، مقتدرانه جلوی دشمن ایستادی و مثل بعضی ها بزدلانه عمل نکردی....ما فراموشت نمیکنیم تو هم ما رو یادت نره چه در دنیا چه در عقبی....😔😞