1.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهروند اسراییلی:
حماس هست؟
نه خمینی خمینی!
#وعده_صادق۲
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 فیلم لو رفته از جلسه نتانیاهو با کابینه
#طنز
#نابودی_اسرائیل_به_زودی
#حزب_الله_زنده_است✊
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
#ایران_قوی😉
بله به جا استفاده شده😉
اِن شاءالله به زودی نابودی اسرائیل جنایتکار
#ارسالی_اعضا📸
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجروحیت جناب نویدی مقدم
#قسمت_نهم
🔻با دیدن من پیرمرد بلند شد و بطرفم آمد و وقتی پاهایم رو دید سریع داد کشید و به دخترش گفت یک شالی بیار تا پایش رو ببندم. با دیدن آن وضعیت یک لحظه فکر کردم اگر بیاد و دستانم رو ببندد و خبر مرا به آنها بدهد چه کنم؟
💣 سریع یک نارنجک رو دستم گرفتم و انگشتم رو در حلقه ضامن آن کردم. اما آن پیرمرد همراه دخترش شالی آوردند و پای دیگرم رو محکم بستند. در آن لحظات چشمانم سیاهی میرفت بدنم داغ، داغ بود.
به پیرمرد گفتم تا اسلحه را بیاورد اسلحه رو بدستم گرفتم که اگر زمانی ضدانقلابیون نزدیکم بیایند بتونم از خودم دفاع کنم...
😓لحظات، لحظات سخت و دشواری بود، نه از بیرون خبر داشتم که چه خبره نه از درگیری خبر داشتم. درد اعضای بدنم امان از من گرفته بود و از طرفی ضعف بدنی که از صبح آن روز تا آن ساعت که حدودا پنج عصر بود که چیزی نخورده بودم.
✍رزمنده و #جانباز_شیمیایی گرامی جناب آقای #یدالله_نویدی_مقدم
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 💠 محاصره و اشغال شهر بوکان توسط نیروهای ضدانقلاب دموکرات در تاریخ تیر ماه سال ۶۱، و مجر
به دلیل اینکه در جنگ بعضی ها خودشون رو خودی نشون می دهند و بعد مشخص میشود نفوذی و منافق و دشمن هستند آقای نویدی مقدم با احتیاط با پیرمرد و دخترش برخورد کردند.
بعضی ها در جنگ به عنوان تله جلو می اومدند. در سوریه هم به همین شکل اتفاق افتاده. و متاسفانه به فرموده ی امام خمینی منافق از دشمن بدتره....
مدل های مختلفی هم داشته متاسفانه که بعضی هاش قابل بیان نیست....
ولی کومله و دموکرات ضربه های زیادی زدند و جوری در بین مردم کردستان از سپاه بد گفته بودند که یکی از رزمنده ها تعریف میکرد که یه جایی رفتیم مردم به سرمون نگاه می کردند بعدا که کنجکاو شدم فهمیدم کومله بین مردم اینو گفته که سپاهی ها شاخ دارند و مردم باور کرده بودند.
ببینید چقدر راحت دشمن با دروغ و جنگ روانی، فضا رو آلوده می کنه و همه چی رو به نفع خودش می بره.
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهلم فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او ب
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
باورم نمیشد تنها چند ساعت پس از عقدمان به سرنوشت همسر سابقش دچار شوم که ضرب سیلی سنگینش در گوشم زنگ میزد و گونهام از درد آتش گرفته بود.
خون دهانم روی ستون مانده و همین صورت زخمی و سنگهای خونی برای آتش زدن دلش کافی بود که دستم را گرفت و فریاد کشید: «همینو میخواستی؟ تا از این کشور لعنتی بریم و برسیم به آمریکا فقط خفهشو!»
نه پدر و مادرم کنارم بودند تا دخترشان را از دهان این گرگ بیرون بکشند، نه نورالهدی اینجا بود نه حتی ابوزینب زنده بود تا با کشیدهای رامَش کند.
چشم همه در فرودگاه به ما بود و دل من دریای درد؛ از زندگیام که با عامر به تباهی کشیده شده بود تا داغ حاج قاسم و ابومهدی و چاه ظلمی که انتها نداشت.
دستمالی از جیبش درآورد تا خون دهانم را پاک کند و زیرلب زمزمه میکرد: «من بمیرم آمال! دستم بشکنه عزیزدلم! یه لحظه نفهمیدم چیکار میکنم!»
لبم از تیزی دندان شکاف خورده بود و نمیخواستم دستش به من بخورد که تا دستمال را جلو آورد، صورتم را کنار کشیدم. میدانستم به کتک زدن همسرش عادت دارد و خیال میکردم به هوای اینهمه عشق و محبتی که ادعا میکند، کمی با من مهربانتر باشد و باید باور میکردم از این به بعد، زندگیام همین خواهد بود که تا رسیدن به آمریکا، دیگر کلامی حرف نزدم.
او مدام دورم میچرخید و با هرچه واژه به دستش میرسید، نازم را میکشید و من فقط چشمانم را میبستم و تلاش میکردم بخوابم بلکه این کابوس را کمتر در بیداری ببینم.
پرواز طولانی از بغداد تا نیویورک و پس از آن پرواز دیگری از نیویورک تا دیترویت، بزرگترین شهر ایالت میشیگان که محل اقامت عامر بود، بینهایت خستهام کرده بود و با هر قدم انگار به حجلۀ مرگم نزدیک میشدم تا سرانجام تاکسی مقابل خانهای قدیمی توقف کرد.
خانهای با نمای آجری، پنجرههای فلزی سیاه و کوچهای باریک که دلگیری محله را بیشتر میکرد و وقتی وارد شدم، از هوای گرفتۀ خانه، حالم بدتر شد. شاید روزی که از آمریکا به عراق میآمد، باورش نمیشد با من به اینجا برگردد که خانهاش اینهمه نامرتب بود.
دستپاچه چراغها را روشن کرد تا خانه دلگیر و کوچکش کمی بهتر به نظر برسد و اینجا بنا بود قبر من باشد که در همان لحظۀ اول، نفسم گرفت.
دور از خانواده و در غربت، قدم به منزل مردی گذاشته بودم که جز بیزاری حسی به او در دلم نبود و نمیدانستم چطور باید این زندگی را ادامه دهم.
به هربهانهای میخواست خودش را در دلم جا کند که شالم را از سرم باز کرد، با مهربانی کم نظیری تعارف زد تا روی کاناپه بنشینم و من فقط کمی هوای تازه و دوری از عامر را میخواستم که به سمت دیگر خانه و پای پنجره رفتم.
پنجره را باز کردم اما انگار در این شهر هوایی برای تنفس پیدا نمیشد و شاید من بینهایت افسرده بودم که دوباره پنجره را بستم و همانجا روی زمین چمباته زدم.
غصۀ مصیبت شهادت حاج قاسم و ابومهدی و خستگی سفری طولانی، تمام جانم را گرفته و فقط دلم میخواست برای همیشه بخوابم.
در روزهایی که عراق عزادار شهادت فرماندهان مقاومت بود، من دور از وطن اسیر عامر بودم و تنها دلخوشیام، تصاویری بود که نورالهدی برایم ارسال میکرد.
همانجا پای پنجره نشسته بودم و بیتوجه به ترانۀ انگلیسی که عامر برایم میخواند و همزمان قهوه حاضر میکرد، غرق تماشای کلیپها بودم.
اولین ویدئو، تصاویری از تابوت شهدا بود و جوانی که با سوزی عجیب اذان میگفت و انگار مقتل میخواند که با هر واژۀ اذانش همه ضجه میزدند و من هم هزاران کیلومتر دورتر از آنها، بیصدا گریه میکردم.
همان چند صحنهای که صورت حاج قاسم و ابومهدی را دیده بودم، در ذهنم مانده و خیال خاطرههایشان آتشم میزد اما بنا نبود حتی در خلوتم راحت باشم که عامر مقابل صورتم خم شد و با خنده سر به سر حال خرابم گذاشت: «دوست داری تو قهوه خامه بریزم یا تلخ میخوری؟»
انگار نمیدید کام من از زندگی در کنار او، به اندازۀ کافی تلخ است و همین صورت خیسم، مذاق او را هم تلخ کرد: «برا چی داری گریه میکنی؟»
از تصویری که روی موبایلم باز بود پاسخ سوالش را گرفت که موبایل را با قدرت از دستم کشید و با خندهای عصبی تهدیدم کرد: «مجبورم نکن موبایل رو ازت بگیرم!»
هزار حرف در دریای دلم موج میزد و جرأت نداشتم یکی را بر زبان بیاورم که هنوز سنگینی سیلی آن شب در خاطرم مانده و او حتی تحمل همین سکوتم را هم نداشت.
موبایل را روی مبل پرت کرد، دستم را گرفت و با قدرت بدن در هم کوبیدهام را از جا کَند و خیره به چشمانم، اتمام حجت کرد: «از این به بعد دیگه اشک و روضه و شهید و همه چی تعطیل! فقط از زندگیات لذت میبری و عشق و حال!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه موقعی مردم جمع میشدن تو قهوه خانه ها بوکس محمدعلی کلی رو تماشا و تشویق میکردن
الان بوکس ایران با اسرائیل😉
#وعده_صادق۲
#مرگ_بر_اسرائیل
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
#چهارشنبه_های_امام_رضایی🍃
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊