🌱❤️
🍒به دخترم بگوئید که پدرت در صحراهای داغ خوزستان در زیر شنی های داغ سوزان تانک های دشمن برای احیای اسلام لگدمال شده است؛ همانطوری که بدن مطهر #امام_حسین (ع) لگدمال سم اسب ها گردید.
🚨به او بگو که سینه ی پدرت توسط ناجوانمردان بعثی با گلوله های اهدائی شرق و غرب دریده شده و خونش به زمین ریخت و به او بگو که پیکر بی سر بابای تو هدیه به اسلام گردید.
😘دستش را بگیرید و بر مزار بابایش ببرید و اگر بابایش مزاری نداشت او را سرمزار همرزمان بابایش ببرید و بگوئید که خشم پدرت در راه قرآن در صحراهای سوزان کربلاهای ایران بر زمین مانده است. بگوئید که دشمن از پس دادن جنازه های آنها هم می ترسید. آنها را به آتش کشید و یا آنها را روانه ی آب های دریا نمود.
💔بگو که پدرت با لب های تشنه و شرایطی سخت، جنگید. آنقدر از دردهای بابا برایش بگوئید تا بذر خشم و نفرت از دشمنان اسلام در مغز او افشانده و از ابتدای زندگی راه مبارزه و ستیز با دشمنان اسلام را در پیش گیرد و اِن شاءالله که در این راه پرپیچ و خم موفق و پیروز باشد…
✍کلام #شهید_یعقوب_بخشنده_زاری_محله
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_ششم نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی کشیده شد، قلبم به انتظار خبری از #ت
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_و_هفتم
😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. صورت امّ جعفر و کودک شیرخوارش هر لحظه مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از #شهادتش شیرخشک یوسف را برایش ایثار کرد.
💔مصیبت #مظلومانه همسایهای که درست کنار ما جان داده بود کاسه دلم را از درد پُر کرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم که زینب با عجله وارد اتاق شد.
🍃در تاریکی صورتش را نمیدیدم اما صدایش از هیجان خبری که در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع کرد : «نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سید_علی_خامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاج_قاسم دستور شروع عملیات رو داده!»
غم امّ جعفر و شعف این خبر کافی بود تا اشک زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید : «بلاخره حیدر هم برمیگرده!» و همین حال حیدر شیشه #شکیباییام را شکسته بود که با نگاهم التماسشان میکردم تنهایم بگذارند.
🌾زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم : «پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.»
زمینهای کشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد : «نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام کجاست.» و همین جمله از زندگی سیرم کرد که اشکم پیش از انگشتم روی گوشی چکید و با جملاتم به #فدایش رفتم : «حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل کن!»
🌙تاریکی هوا، تنهایی و ترس توپ و تانک #داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود که از جا بلند شدم. یک شیشه آب چاه و چند تکه نان خشک تمام توشهای بود که میتوانستم برای حیدر ببرم.
نباید دل زنعمو و دخترعموها را خالی میکردم، بیسر و صدا شالم را سر کردم و مهیای رفتن شدم که حسی در دلم شکست. در این تاریکی نزدیک سحر با #خائنینی که حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه کسی میشد اعتماد کنم؟
🍂قدمی را که به سمت در برداشته بودم، پس کشیدم و با ترس و تردیدی که به دلم چنگ انداخته بود، سراغ کمد رفتم. پشت لباس عروسم، سوغات عباس را در جعبهای پنهان کرده بودم و حالا همین #نارنجک میتوانست دست تنهای دلم را بگیرد.
شیشه آب و نان خشک و نارنجک را در ساک کوچک دستیام پنهان کردم و دلم برای دیدار حیدر در قفس سینه جا نمیشد که با نور موبایل از ایوان پایین رفتم.
☄در گرمای نیمهشب تابستان #آمرلی، تنم از ترس میلرزید و نفس حیدرم به شماره افتاده بود که خودم را به #خدا سپردم و از خلوت خانه دل کندم.
تاریکی شهری که پس از هشتاد روز #جنگ، یک چراغ روشن به ستونهایش نمانده و تلّی از خاک و خاکستر شده بود، دلم را میترساند و فقط از #امام_مجتبی (علیهالسلام) تمنا میکردم به اینهمه تنهاییام رحم کند.
😔با هر قدم #حسرت حضور عباس و عمو آتشم میزد که دیگر مردی همراهم نبود و باید برای رهایی #عشقم یکتنه از شهر خارج میشدم. هیچکس در سکوت سَحر شهر نبود، حتی صدای گلولهای هم شنیده نمیشد و همین سکوت از هر صدایی ترسناکتر بود.
👥اگر نیروهای مردمی به نزدیکی آمرلی رسیده بودند، چرا ردّی از درگیری نبود و میترسیدم خبر زینب هم شایعه #جاسوسان داعش باشد.
از شهر که خارج شدم نور اندک موبایل حریف ظلمات محض دشتهای کشاورزی نمیشد که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم. ظاهراً به زمین ابوصالح رسیده بودم، اما هر چه نگاه میکردم اثری از خانه سیمانی نبود و تنها سایه سنگین سکوت شب دیده میشد.
✔️وحشت این تاریکی و تنهایی تمام تنم را میلرزاند و دلم میخواست کسی به فریادم برسد که خدا با آرامش آوای #اذان صبح دست دلم را گرفت. در نور موبایل زیر پایم را پاییدم و با قامتی که از غصه زنده ماندن حیدر در این تنهاییِ پُردلهره به لرزه افتاده بود، به #نماز ایستادم.
میترسیدم تا خانه را پیدا کنم حیدر از دستم رفته باشد که نمازم را به سرعت تمام کردم و با #وحشتی که پاپیچم شده بود، دوباره در تاریکی مسیر فرو رفتم.
🐩پارس سگی از دور به گوشم سیلی میزد و دیگر این هیولای وحشت داشت جانم را میگرفت که در تاریک و روشن طلوع آفتاب و هوای مه گرفته صبح، خانه سیمانی را دیدم.
😍حالا بین من و حیدر تنها همین دیوار سیمانی مانده و #عشقم در حصار همین خانه بود که قدمهایم بیاختیار دوید و با گریه به خدا التماس میکردم هنوز نفسی برایش مانده باشد.
🚶♂به تمنای دیدار عزیزدلم قدمهای مشتاقم را داخل خانه کشیدم و چشمم دور اتاق پَرپَر میزد که صدایی غریبه قلبم را شکافت : «بلاخره با پای خودت اومدی!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
اونی که میگی هستی؟.mp3
2.12M
🤔اونی که میگی هستی؟
🎙استاد سیدحسین مومنی
▪️ #ما_ملت_امام_حسینیم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃❤️
تــا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست...
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
در هوس خیال او؛
همچو خیال گشته ام
اوست گرفته شهر دل،
من به کجا سفر برم؟
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
❤️🍃 در هوس خیال او؛ همچو خیال گشته ام اوست گرفته شهر دل، من به کجا سفر برم؟ #شهید_حاج_اصغر_پاشاپ
🌱
🔹مدتها بود میخواستم درباره این سنگها بنویسم؛
از برگهای پیچوتاب خورده و گلهای سرخ و زرد.
❤️مادرم گفت دلش میخواهد برای #آقای_اصغر یک سنگ مزار بگذاریم که بوی او بدهد و هر هفته پایش بنشیند و عقدههای ندیدن صورت ماهش و نبوسیدن گلویش و در آغوش نکشیدنش برای آخرینبار را سبک کند، و من هم میخواستم برای محمد که سنگ و شیشهاش پرشده بود از ترک و شکاف سنگ جدیدی بگذارم که بوی امام رضا (ع) را بدهد.
☺️همان روزها بود که بهمان پیغام دادند.
طراح سنگ حاج قاسم گفته بود اگر ما بخواهیم او پای کار است.
به مادرم که گفتم برقی توی چشمهایش نشست و فهمیدم که او هم دلش را همین را میخواهد.
⏱نمیدانم چندساعت طول کشید که لابلای مزار شهدا چرخ زدیم و لالهها و کبوترها و گنبدهای روی سنگهایشان را زیرورو کردیم تا طرح خودمان را پیدا کنیم اما راستش هیچکدامشان همانی نبود که میخواستیم.
چیزی که مخصوص خود خودشان باشد.
✔️از بس قطعات گلزار شهدا را بالا و پایین کرده بودیم، پاهایم درد میکرد. با خودم گفتم چُرت کوتاهی شاید حالم را کمی جا بیاورد.
💫چشم روی هم گذاشتن همان و دیدن دو سنگ سفید که برگهای سبز پیچوتاب خورده از کنارش بالا رفته بود همان. #آقای_اصغر سنگها را نشانم داد و آن یکی که گلهای سرخ داشت را برای خودش برداشت و گلهای زرد را به نشانه مسمومیت محمد برای او کنار گذاشت...
😔بگذریم که چهها گذشت تا آن دوتا سنگی که خودش نشانم داده بود، بشود همین سنگهایی که توی دل زمین و بالای سر هرکدام جاخوش کردهاند و شدهاند سنگهای اختصاصی خودِ خودشان.
حالا که از کنار مزار هر شهید رد میشوم با خودم میگویم لابد این یکی هم خودش سنگش را نشان مادر، خواهر و یا همسرش داده تا بگوید من از مدتها قبل فکر همه چیز را کردهام....
✍به قلم بانو زینب پاشاپور خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور و همسر محترم #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
✍پیج رسمی ایشان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🦋🌱
وجه تشبیه سر من با سر تو این بود
هر دو صورت سوخته،
گیسو پر از خاکستر است...😭
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🏴
#ما_ملت_امام_حسینیم و دست به دامان #حضرت_رقیه ایم...💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_و_هفتم 😭خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_هشتم
😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
🧑🏽صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
😭پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
✔️مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد : «یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
👺از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
💔از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد : «خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید : «با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
🍃پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت : «پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟» 😏
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹وعده حاج قاسم به دختر شهید #مدافع_حرم
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱
السَّلامُ عَلى مَن هُتِكَت حُرمَتُهُ، السَّلامُ عَلى مَن اُريقَ بِالظُّلمِ دَمُهُ، السَّلامُ عَلَى المُغَسَّلِ بِدَمِ الجِراحِ، السَّلامُ عَلَى المُجَرَّعِ بِكَأساتِ الرِّماحِ، السَّلامُ عَلَى المُضامِ المُستَباحِ، السَّلامُ عَلَى المَهجورِ فِي الوَرى، السَّلامُ عَلى مَن تَوَلّى دَفنَهُ أهلُ القُرى، السَّلامُ عَلَى المَقطوعِ الوَتينِ، السَّلامُ عَلَى المُحامي بِلا مُعينٍ.
سلام بر كسى كه حُرمتش را هتك كردند! سلام بر كسى كه خونش را ستمكارانه ريختند! سلام بر شسته شده به خونِ زخم! سلام بر نوشيده از كاسه نيزه ها! سلام بر ستم ديده حق بُرده شده اى كه حقّش را حلال شمردند! سلام بر مهجور شده ميان مردم! سلام بر آن كه روستانشينان، عهده دار به خاك سپردنش شدند! سلام بر آن كه رگ قلبش بُريده شده! سلام بر حمايتگر بدون ياور!
✍فرازی از زیارت ناحیه مقدسه
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
▪️ #محرم بود.
همه چیز ممنوع شده بود،
نه میتوانستیم سینه بزنیم نه نوحه بخوانیم نه کار دیگری.
😔حاجآقا کفشهایش را زد زیر بغلش و گفت :
«به احترام آقا اباعبدالله با پای برهنه توی محوطه راه میرویم.»
🌷آزاده مرحوم سید علی اکبر ابوترابی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_هشتم 😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ات
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_نهم
😭به هوای حضور حیدر این همه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد : «زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
▪️همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
✔️دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
🚶♂همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت : «واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد : «مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
🍂صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : «پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
🔹چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💣عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
🌾انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
دل را . . .
به فدایِ قدمت می ریزم
یک بارِ دگر اگر تو تکرار شوی
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
🌷محمودرضا گاهی با اهلش بهقدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش میرفت، من بهعنوان برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوریاش مرا شرمنده میکند.
👌محمودرضا ادب بسیار زیادی با بزرگتر داشت و حق ادب را ادا میکرد. با هم زیاد میخندیدیم. خیلی پیش میآمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف میکرد و میخندیدیم اما هیچوقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم...
#شهید_محمودرضا_بیضایی❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔
داد میزد :
حسین آقا جان
راهِ خود کج نما کُنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت را به خاک و خون
برگرد...
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱
😓به سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. خیلی تمایل به رفتنش نداشتم. گفت اگر دوست نداری نمیروم، اما جواب حضرت زهرا (س) را خودت بده.
✨باطنیام این بود که جایی برود که مفید واقع شود، اما از طرفی دوست داشتم کنارم بماند. یک سال و ۳ ماه سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی میآمد، در ایران مأموریتی داشت.
☄شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد. خانهای را اجاره کرده بود. زندگی سادهای داشتیم. در آنجا هم ارتباط خوبی با همسایههای سوری برقرار کرده بود. به من میگفت :
❤️«تا جایی که میتوانی محبت داشتهباش و ارتباط خودت را با مردم قطع نکن.»
🔹در شهر لاذقیه که زندگی میکردیم، همسایهها از دیدن رفتار حاجی با خانواده و اهالی محل تعجب میکردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایهها میگفت :
«شما از من که سالها اینجا هستم، شعبیتر هستید.»
✔️شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی، اما حاجی در شهر لاذقیه هم نتوانست بهعنوان یک مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر (خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور)
✍harimeharam.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🏴
#روضه شهادت آخرین سرباز #امام_حسین (ع) در روز عاشورا عبدالله بن الحسن به روایت مقام معظم رهبری
✍متن بیانات حضرت آیتالله خامنهای در نماز جمعه تهران ۱۳۶۴/۷/۵
آن وقتى که حسینبنعلى علیهالسّلام از اسب روى زمین افتاد - یعنى در آن لحظات آخر - و اسب بىصاحب امام حسین به خیمهها برگشت، و زن و بچه و اهل حرم فهمیدند که حادثه براى حضرت ابىعبدالله پیش آمده، خب هر کدام یک عکسالعملى نشان دادند.
یک بچهى یازده سالهاى بود که در آغوش امام حسین بزرگ شده بود؛ در حادثه ى کربلا ده سال از شهادت امام حسن مىگذشت. یعنى این بچه از یک سالگى در دامان عمو تربیت پیدا کرده بود و با عمو انس گرفته بود مثل پدر. شاید به خاطر اینکه بچهى یتیم بوده امام حسین از فرزندان خودش هم بیشتر به او محبت مىکرده. خب پیدا است که یک چنین محبتى چگونه این بچه را سراسیمه کرد وقتى فهمید که عمویش در وسط میدان روى زمین افتاده، با شتاب آمد و رسید بالاى سر أبىعبداللَّه آنطورى که نقل کردند و نوشتند.
هنگامى که این بچه رسید یکى از سربازان خبیث و قسىالقلب ابنزیاد شمشیر را بلند کرده بود که بر بدن مجروح ابىعبدالله فرود بیاورد، این بچه در همین حال رسید که دید عمویش افتاده روى زمین و یک ظالمى هم شمشیر بلند کرده که فرود بیاورد، این بچه آنقدر ناراحت شد، آنقدر سراسیمه شد که این دستهاى کوچک خودش را بىاختیار جلوى شمشیر گرفت. اما این کار موجب نشد که آن حیوان درنده شمشیر را فرود نیاورد. شمشیر را فرود آورد، دست این بچه قطع شد. فریاد این بچه بلند شد، بنا کرد استغاثه کردن، اما این گرگ خونخوار به همین هم اکتفا نکرد، پشت سر این بچه رفت، بچه ى یازده ساله را روى زمین انداخت و او را به شهادت رساند.
اینجا بود که امام حسین خیلى منقلب شد، کارى هم از او برنمىآید، در مقابل چشم او این عزیز دلش را، این یتیم برادرش را، این بچهى یازده ساله را دارند مىکشند، این بود که اینجا دست به دعا برداشت و از ته دل این مردم را نفرین کرد. صدا زد «اللّهم أمسک عنهم قطر السماء» خدایا باران رحمتت را بر این مردم حرام کن...
#الا_لعنت_الله_علی_القوم_الظالمین
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
سلام بر شهـدایی
ڪه فارغ از مرزهـای جغرافیایی
بہ سوگند پزشڪی شان وفا ڪردند
#شهید_پزشک
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_محمدحسن_قاسمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_نهم 😭به هوای حضور حیدر این همه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_پنجاهم
🔹چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد : «برو اون پشت! زود باش!»
✔️دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد : «برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
😓قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
💣نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد : «میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
🛢کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
👝ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💣با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد : «از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!»
و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد : «دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
✔️انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
👌یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
می گویند #شهادت کوچی است با آهنگ و دامنه
و سرشار از...
موج و
اوج و
عروج...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹