eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
240 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️🍃 ✨خیلی دست ‌و دل ‌باز بود. یکی از دوستانش تعریف می‌کرد قبل از ۹۸، یکی از بچه‌ها خیلی توی خودش بود. می‌خواست برود کربلا ولی از نظر مالی در مضیقه بود. 🌷مرتضی که خبردار شد، موجودی همه کارت‌های بانکی‌اش را روی ‌هم گذاشت و به او داد. برگه مرخصی‌اش را هم امضا کرد و گفت : «برو به ‌سلامت. سلام منو به ارباب برسون.» شهید آبان ۹۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 شدت این عشق در شعرم نمی گنجد چرا؟! بیخیال شعر اصلا دوستت دارم حسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_و_ششم دو سال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانواده‌ام قرار گرفتم
✍️ به نیمرخ صورتش نگاه می‌کردم که هر لحظه سرخ‌تر می‌شد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانی‌اش را گرفت و به‌شدت فشار داد. از اینهمه آشفتگی‌اش شدم، نمی‌فهمیدم از آن طرف خط چه می‌شنود که صدایش در سینه ماند و فقط یک کلمه پاسخ داد : «باشه!» و ارتباط را قطع کرد. منتظر حرفی نگاهش می‌کردم و نمی‌دانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد می‌رسد که از روی صندلی بلند شد، نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد. زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیده‌ام، اما به‌خوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم : «چی شده ابوالفضل؟» فقط نگاهم می‌کرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمی‌خواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم کرد : «مگه نمی‌خواستی بمونی؟ این بلیطت هم سوخت!» باورم نمی‌شد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او می‌دانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت : «برمی‌گردیم بیمارستان، این پسره رو می‌رسونیم .» ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره می‌خواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرت‌زده نگاهش می‌کردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش می‌دویدم و بی‌خبر اصرار می‌کردم : «خب به من بگو چی شده! چرا داریم برمی‌گردیم؟» دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانی‌ام را به شوخی داد : «الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!» و می‌دیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم می‌چرخد که شربت شیرین ماندن در به کام دلم تلخ شد. تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل می‌کرد و هرچه پاپیچش می‌شدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره می‌رفت تا پشت در اتاق مصطفی که هاله‌ای از اخم خنده‌اش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد : «همینجا پشت در اتاق بمون!» و خودش داخل رفت. نمی‌دانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر می‌ترسد تنهایم بگذارد. همین که می‌توانستم در بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمی‌دانستم برادرم در گوشش چه می‌خواند. در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم. تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بی‌صدا وارد شدم. سکوت اتاق روی دلم سنگینی می‌کرد و ظاهراً حرف‌های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین‌تر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لب‌هایش بی‌حرکت مانده و همه از آسمان چشمان روشنش می‌بارید. روی گونه‌اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی‌اش پیدا بود قفسه سینه‌اش هم باند‌پیچی شده است که به سختی می کشید. زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از آتش گرفت. ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرف‌هایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد : «من از ایشون خواستم بقیه مدت درمان‌شون رو تو خونه باشن!» سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد : «الانم کارای ترخیص‌شون رو انجام میدم و می‌بریم‌شون داریا!» مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش می‌کرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیر گوش مصطفی حرفی زد و از جا بلند شد. کنارم که رسید لحظه‌ای مکث کرد و دلش نیامد بی‌هیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد : «همینجا بمون، زود برمی‌گردم!» و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد. از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبه‌ای به سمت در می‌دوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پرده‌ای از پنهان شدم. ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لب‌هایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد : « خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو پَرپَر شدن، از این نامسلمونا می‌گیریم!» نام پدر و مادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم می‌لرزید : «برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش ما بمونید! خودتون راضی هستید؟» نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمی‌زند که به لکنت افتادم : «برا چی؟»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
پدر اکبر : می‌دانستم که یک روز با اسرائیل درگیر خواهد شد... و سالروز شهادت : ۲۰ فروردین ۹۷ در جنایت تروریستی رژیم صهیونیستی در پایگاه تیفور سوریه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۱۱) 🔹در سوریه مثل همه جنگ‌های دنیا بعضی‌ها با جان و دل به میدان آمدند. بعضی‌ها اول مردد بودند، بعد آمدند. بعضی دیگر می‌ترسیدند بیایند. به ‌هر حال هر گروهی، با دلیلی دیر به میدان می‌رسند. 👥وقتی بچه‌های ایرانی به سوریه آمدند، جوانان سوری که برخورد نیروهای ایرانی را با نیروهای دفاع مردمی سوریه دیدند با جان و دل همکاری می‌کردند. 👌شاید مهم‌ترین دغدغه حاج‌اصغر نیروهایش بود. یک نگرانی برادرانه برای‌شان داشت. همه تلاشش این بود که خون از دماغ هیچ‌کدام‌شان نیاید و در عملیات‌ها کم‌ترین تلفات را داشته باشند. یک‌بار حاج‌محمد یکی از نیروها را به من نشان داد و گفت: «آقای صبوح، این بنده خدا به دلیلی که نمی‌دانیم از ارتش فرار کرده و به ما پیوسته.» ✔️می‌خواهم بگویم رفتار و برخورد حاج‌اصغر یا حاج‌محمد اصلا رنگ و بوی ریاست نداشت. روابط‌شان برادرانه، دلسوزانه و صمیمانه بود. بین خودشان هم جدای از رابطه رئیس و مرئوس، دوتا رفیقِ همراه بودند. ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با ✍وب جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
❣🌱 یاایهاالعزیز اگر تو بیایی، کدام فصل را باید بهار بنامیم؟ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون منور به دعای مهدی فاطمه (س)❤️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 در سرت داری اگر سودای عشق و عاشقی... عشق شیرین است اگر معشوقِ تو باشد حسین @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
وحید یکی دو ماه پس از شهادت تو یک پست اینستاگرامی نوشت : 💔در آن لحظه کاش به جای قدیر من کنارت بودم. خوش به حال  که به بهترین شکل به رفقای شهیدش پیوست... شهادت : ۹۸.۱۰.۱۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊