eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
210 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 یک شب جمعه مرا در حرمت دعوت کن تا به خود ناز کنم، فخر فروشم به جهان.. ✍عرفان مقدم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
@ostad_shojaeشادی از جنس شهدا.mp3
زمان: حجم: 6.07M
من یقینی میخوام که منُ سست نکنه؛ 🌟 مثل شهـــدا .... که مشکلات و گرفتاری ها منُ از دویدن برای امام زمان باز نداره! که تردید نتونه منُ زمین بزنه! باید چیکار کنم به این یقین برسم؟ 🎤 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_هفتم مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوا
✍️ آخرین صحنه شهر زیبا و سرسبز ، قبرستانی بود که داغش روی قلب‌مان ماند و این داغ با هیچ آبی خنک نمی‌شد که تا فقط گریه کردیم. مصطفی آدرس را از ابوالفضل گرفته و مستقیم به خیابانی در نزدیکی حرم (علیهاالسلام) رفت. ابوالفضل مقابل در خانه‌ای قدیمی ایستاده و با نگاهش برایم پَرپَر می‌زد که تا از ماشین پیاده شدم، مثل اینکه گمشده‌اش را پیدا کرده باشد، در آغوشم کشید. در این سه روز بارها در دلم رؤیای دیدارش را به قیامت سپرده بودم و حالا در عطر ملیح لباسش گریه‌هایم را گم می‌کردم تا مصطفی و مادرش نبینند و به‌خوبی می‌دیدند که مصطفی از قدمی عقب‌تر رفت و مادرش عذر تقصیر خواست : «این چند روز خیلی ضعیف شده، می‌خواید ببریمش دکتر؟» و ابوالفضل از حرارت پیشانی‌ام تب تنهایی‌ام را حس می‌کرد که روی لبش لبخندی نشست و با لحنی دلنشین پاسخ داد : «دکترش حضرت زینبه (علیهاالسلام)!» خانه‌ای دو طبقه برایمان تهیه کرده بود و می‌دانست چه از این خانه نمایان است که در را به رویمان گشود و با همان شرین‌زبانی ادامه داد : «از پشت بام حرم پیداس! تا شما برید تو، من می‌برمش رو ببینه قلبش آروم شه!» نمی‌دانستم پشت این نسخه، رازی پنهان شده که دستم را گرفت و از راه پله باریک خانه، پا به پای قامت شکسته‌ام تا بام آمد. قدم به بام خانه نهادم و خورشید حرم در آسمان آبی طوری به دلم تابید که نگاهم از حال رفت. حس می‌کردم گنبد حرم به رویم می‌خندد و (علیهاالسلام) نگاهم می‌کند که در آغوش عشقش قلبم را رها کردم. از هر آنچه دیده بودم برای حضرت شکایت می‌کردم و به‌خدا حرف‌هایم را می‌شنید، اشک‌هایم را می‌خرید و ابوالفضل حال دیدنیِ دلم را می‌دید که آهسته زمزمه کرد : «آروم شدی زینب جان؟» به سمتش چرخیدم، پاسخ سوالش را از آرامش چشمانم گرفت و تیغی در گلویش مانده بود که رو به حرم چرخید تا سوز صدایش را پنهان کند : «این سه روز فقط (علیهاالسلام) می‌دونه من چی کشیدم!» و از همین یک جمله درددل خجالت کشید که دوباره نگاهم کرد و حرف را به هوایی دیگر بُرد : «اونا عکست رو دارن، اون روز تو بیمارستان کسی که اون زن رو پوشش می‌داده، تو رو دیده. همونجا عکست رو گرفتن.» محو نگاه سنگینش مانده بودم و او می‌دید این حرف‌ها دل کوچکم را چطور ترسانده که برای ادای هر کلمه جان می‌داد : «از رو همون عکس ابوجعده تو رو شناخته!» و نام ابوجعده هم ردیف حماقت و بی‌غیرتی سعد بود که صدایش خش افتاد : «از همون روز دنبالته. نه به خاطر انتقام زنش که تو لو دادی و تا الان حتماً اعدام شده، به خاطر اینکه تو رو با یه ایرانی دیدن و فکر میکنن از همون شبی که سعد تو رو برد تو اون خونه، جاسوس سپاه بودی. حالا می‌خوان گیرت بندازن تا اطلاعات بقیه رو ازت دربیارن.» گیج این راز شش ماهه زبانم بند آمده بود و او نگاهش بین من و می‌چرخید تا لرزش چشمانم بند زبانش نشود و همچنان شمرده صحبت می‌کرد : «همون روز تو فرودگاه بچه‌ها به من خبر دادن، البته نه از دمشق، از ! ظاهراً آدمای تهران‌شون فعال‌تر بودن و منتظر بودن تا پات برسه تهران!» از تصور بلایی که تهران در انتظارم بود باز هم رنگش پرید و صدایش بیشتر گرفت : «البته ردّ تو رو فقط از و از همون بیمارستان و تو تهران داشتن، اما داریا براشون نقطه کور بود. برا همین حس کردم امن‌ترین جا برات همون داریاست.» از وحشتی که این مدت به تنهایی تحمل کرده بود، دلم آتش گرفت و او می‌دید نگاهم از نفس افتاده که حال دلم را با حکایت مصطفی خوش کرد : «همون روز از فرودگاه تا بیمارستان آمار مصطفی رو از بچه‌های دمشق گرفتم و اونا تأییدش کردن. منم همه چی رو بهش گفتم و سفارش کردم چشم ازت برنداره. فکر می‌کردم شرایط زودتر از این حرفا عادی میشه و با هم برمی‌گردیم ، ولی نشد.» و سه روز پیش من در یک قدمی همین خطر بودم که خطوط صورتش همه در هم شکست و صدایش در گلو فرو رفت : «از وقتی مصطفی زنگ زد و گفت تو داریا شناسایی‌ات کردن تا امروز که دیدمت، هزار بار مردم و زنده شدم!» سپس از همان روی بام با چشمش دور حرم چرخید و در پناه (علیهاالسلام) حرف آخرش را زد : «تا امروز این راز بین من و مصطفی بود تا تو آروم باشی و از هیچی نترسی. برا اینکه مطمئن بودیم داریا تو اون خونه جات امنه، اما از امروز هیچ جا برات نیست! شاید از این به بعد حرم هم نتونی بری!»... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃 باز آینه و آب و سینیِ چای و نبات باز پنج شنبه و یاد شهدا با صلوات 🌷مزار مطهر و در قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘ ❤️☘ ☘ (۲) 🔹بخش سوم هم بچه‌‌هایی بودند که فضای‌شان با بقیه متفاوت بود. بچه‌‌هایی داش‌مشتی که گاهی حتی از نظر عقیدتی چالش‌‌های جدی داشتند، اما برای دفاع از حرم، غیرتی آمده بودند و واقعا می‌جنگیدند. 🤝وقتی با داش‌مشتی‌‌ها نشست و برخاست کردم و کمی ‌‌به رفتارشان دقیق شدم، می‌دیدم چقدر جسارت دارند. شجاعت‌شان عجیب بود. در گیرودار عملیات‌‌ها پشت سر هم مجروح می‌شدند، اما عقب نمی‌رفتند، آدم‌‌هایی که شب عملیات کپ نمی‌کردند. 😅گاهی می‌گفتند: «حاجی! ما شب عملیات فحش می‌دیم‌‌هااااا!» می‌گفتم: «عیب نداره، نوش جون‌شون.» ❤️حرف‌‌ها و رفتارشان را به جان می‌خریدم چرا که می‌دانستم شب عملیات و در دل درگیری و ترس و باران گلوله، همین نیروی داش‌مشتیِ فحش بده، از نیرویی که جانماز آب می‌کشید و فلان مستحباتش ترک نمی‌شد ولی شب عملیات می‌ترسید و قایم می‌شد بهتر است. ✨اصغر جزو گروه اول بود. آمده بود ببیند چند مرده حلاج است. 🌷 به روایت حبیب صادقی 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
❤️🌱 فاِنّما یُجاهدُ لِنفسهِ خوشا کسی که عاشقانه آمده است و عاشقانه رفته است... 🚀 🚀 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون حسینی🌱 التماس دعای فراوان🦋
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🌱 چشم تو یک نگاه به ما کرد در ازل ما را بس است تا به قیامت همان «نگاه» @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱 🌷من ۵ سال معاون شهید اسدالهی بودم. حاج حسین سال ۹۴ به سوریه رفت تا در رکاب حاج قاسم از حرم حضرت زینب (س) دفاع کرده و با تکفیری ها بجنگد. مرز برای او معنی نداشت و معتقد بود همه جا باید به کمک مردم مظلوم رفت. او تا آخرین لحظه به این موضوع اعتقاد داشت. ▪️در تاسوعای سال ۹۴ یکی از عملیات ها در منطقه استراتژیک روستای خلصه با مشکل مواجه شده بود. حاج قاسم هم در منطقه حضور داشت و از حاج حسین خواست تا به منطقه عملیات برود و حمله را ادامه دهد. حاج حسین بدون پشتیبانی نیروهایش را برد و تا شب توانست مواضع مشخص شده را بگیرد. ‼️شب هرچه اصرار کردیم بیا برویم نیروی تازه نفس بیاید قبول نکرد و گفت: تا وقتی لازم باشد اینجا می مانیم حتی اگر چند روز طول بکشد. وقتی کاری به او سپرده می شد با جدیت انجامش می داد. 👌اوایل که مناطق یکی پس از دیگری از دست داعشی ها آزاد می شد سردار اسدالهی از جمله افرادی بود که وارد مناطق پاکسازی می شد و کمک رسانی به مردم را آغاز می کرد. مناطق مین گذاری شده توسط تکفیری ها را پاکسازی می کرد و با برقراری امنیت مساجد و مدارس باز می شد. 📋وقتی گزارش این کارها را به حاج قاسم دادیم رضایت به وضوح در چهره سردار سلیمانی نمایان شد. حاج حسین می گفت اگر هوای مردم را داشته باشید خدا کمک می کند پیروز شوید. سردار |به روایت آقای محمد شجاع معاون هماهنگ کنند سپاه محمد (ص) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊