7.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعد از دو ماه صدای نقاره های حرم امام رضا علیه السلام به صدا در اومد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف یافتگان خدمت امام زمان(عج)/
امام زمان او را به دو چیز بشارت داد!
#قسمت_اول
مردی از اهل کاشان قصد عزیمت به سفر حج نموده و با دوستان خود به قصد مکه راه افتادند. به شهر نجف اشرف که رسیدند آن مرد به بیماری سختی مبتلا شده و پاهایش خشک گردید به طوری که دیگر قادر به راه رفتن نبود.
هرچه کرد قدرتی برای راه رفتن به دست نیاورد تا بتواند با دوستانش در این سفر همراه شود. دوستان با مشاهده ی این امر، او را در همان شهر به یکی از افراد صالح سپردند و خود راهی بیت الله الحرام گردیدند.
شخص میزبان در صحن مقدس امیرمۆمنان (علیه السلام) حجره ای داشت و هر روز او را در این حجره تنها می گذاشت و درب حجره را به رویش می بست و برای کسب روزی به صحرا می رفت.
یکی از روزها که مهیای رفتن می شد به او گفت: از کثرت بی تحرکی و توقف در این مکان دلم به تنگ آمده و از این مکان وحشت دارم. اگر برایت ممکن است امروز مرا با خودت ببر و در بین مسیر مرا رها کن و خودت هر جا که خواستی برو.
پس قبول کرده و او را با خود برد تا در بیرون شهر نجف به مکانی رسیدند که معروف بود به «مقام حضرت قائم ـ عجل الله تعالی فرجه الشریف و علیه السلام»
در گوشه ای از آن مقام شریف او را نشاند و لباسش را در حوض آبی که در آنجا بود شست و بر روی درختی انداخت تا خشک شود و او را به حال خویش واگذاشت و خودش راهی صحرا شد....
ادامه دارد...
📚منبع: نقل علامه مجلسی در کتاب بحارالأنوار
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
2.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ڪِنارِ زائـِرانِ خُود؛ ڪِنارِ خادِمانِ صَحن . .
چِہ میشَوَد ڪِہ جا دَهی این مَنِ بیقَرار را
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهدا آنقدر پشت خط ماندند...
تا خدا جوابشان را داد...
حال اینجا پشت خاکریز دنیا
آنقدر اصرار کن تا آخر تو هم هوایی بشی...
راستی...
شهدا ساعت ملاقاتشان نیمه شب ها بود
تـو چطور؟
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
زیارت پیرمرد روستایی
پیرمرد روستایی از اطراف خراسان برای زیارت عتبات عالیات مشرف شده بود. در همان ایام یکی از علمای کربلا در خواب محضر مبارک حضرت سید الشهداء صلوات الله علیه رسیده بود و حضرت به ایشان فرموده بودند: فردا برو به فلان مسافرخانه و یک پیر مرد کشاورز خراسانی که به زیارت آمده به ایشان بگو که زیارتش را قبول کردیم.
فردا صبح آن عالم بزرگوار می آید و پیر مرد را پیدا می کند و پیام حضرت را نیز به ایشان می رساند و به ایشان می گویند که شما چکار کرده اید و چه زیارت نامه ای را خوانده اید که مورد تأیید حضرت واقع شده است؟
پیر مرد می گوید من اصلاً سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم و کسی هم برایم زیارت نامه نخوانده است.
عالم به ایشان می گوید: وقتی وارد حرم شدی چکار کردی؟
می گوید: هیچی فقط وقتی دیدم که هیچ کاری نمی توانم بکنم، سواد ندارم که زیارت نامه بخوانم کسی هم نبود برایم زیارت نامه یا روضه بخواند، دلم سوخت و به زبان محلی یک شعر برای حضرت گفتم و آن این است:
سنگ کلوخ و در منه
بهر حسین گریه منه
یعنی: سنگ و کلوخ و درمنه ( نام گیاهی است ) هم برای امام حسین صلوات الله علیه گریه می کنند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📬 #ارسالی_اعضا
سلام وعرض ادب
متن ارسالی شما باموضوع زیارت مقبول اون پیرمرد روستایی بنده رو یادخاطره ای انداخت که برمیگرده به چندسال پیش باب الجواد حرم امام رضا .بادوستان داشتیم اذن دخول میخوندیم مشغول خوندن بودیم دیدم پیرمرد قدم خمیده ای اومد دست به پشت خمیده راه میرفت حین راه رفتن سرش بالا آورد نگاه به گنبد کرد و بدون زیارتنامه ای وارد حرم شد.
به حالش غبطه خوردم بااون صفایی که داشت یقین دارم امام رضا نگاهش کرده.
خوشبحال اینجورافراد ارتباط دلی دارن.
----------------------
علیکم سلام و رحمت الله
چه خوب خوش به حالشون. ☺️
خوش به سعادت اینجور افرادی که یه ارتباط قلبی خاصی با حضرات برقرار می کنند و انگار یک راه کهکشانی از قلبشون تا قلب حضرات دارند. همون قدر قشنگ و نورانی.
پیام ناشناس🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
زندگی کوچه سبزیست
میان دل و دشت
که در آن عشق مهم است و گذشت
زندگی مزرعه خوبیهاست
زندگی راه رسیدن به خداست
عصرتون بخیر و خوشی🍨🍧
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_پانزدهم عامر پوشیده در کت و شلوار مشکی دامادی و پیراهن سفید، چند قدم آن طرفتر
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_شانزدهم
از زمان اشغال عراق توسط آمریکا، فلوجه روی آرامش ندیده و بخاطر بمبهای شیمیایی که آمریکا بر سر مردم ریخته بود، همچنان کودکان معلول متولد میشدند و آمار بیماریهای جسمی و روانی و سقط جنین در بیمارستانها بیداد میکرد.
حالا چندماهی میشد زمزمۀ حضور تکفیریها در شهر، هول دیگری به دل مردم به خصوص اندک جمعیت شیعۀ شهر انداخته بود. میدانستم حکم تشیع در قانون تکفیریها مرگ است؛ این مدت تصاویر سلاخی مردم شیعه و سنی سوریه را در اینترنت دیده بودم و ندیده میشد تصور کنم چه جهنمی در انتظار مردم فلوجه است.
روزها بود در سرمای زمستان، تب تنش در شهر بالا گرفته و با این حال باور نمیکردیم به این زودی کار از کار بگذرد که همان شب داعش خبر فتح فلوجه را جار زد و شهر رسماً سقوط کرد.
فلوجه، شهری که با بیش از ۵۰۰ مسجد به شهر مسجدها شهرت داشت، از نخستین مناطقی بود که به دست داعش افتاد و خبر نداشتیم تا چند ماه آینده نه فقط فلوجه که شهرهای بزرگ عراق مثل موصل و تکریت هم اشغال میشوند.
شاید از هول همین اتفاق بود که آن شب خبری از تماس عامر هم نمیشد و تمام تن و بدن من از ترس میلرزید. از وحشت آشوب شهر، دلم زیر و رو شده و ساعت از نیمهشب گذشته بود که سرانجام تماس گرفت.
نمیدانست از کدام سرِ قصه آغاز کند و من میخواستم عیار عاشقیاش را بسنجم که مظلومانه پرسیدم: «بازم میخوای بری؟»
میخندید و خندههایش از هر گریهای تلختر بود: «تو که نمیترسی؟»
مگر میشد نترسم وقتی در یک شهر ۳۵۰ هزار نفری، ما شیعیان در اقلیت بودیم و او چارۀ نجاتم را در فرار از شهر میدید: «الان خیلی از سُنیهای فلوجه هم از شهر فرار کردن و رفتن سمت کربلا. شنیدم تو کربلا برای آوارههای فلوجه اردوگاه زدن.»
از سکوتم خیال میکرد تسلیم طرحش شدم و انتهای این نقشۀ فرار، مهاجرت به آمریکا بود که مثل یک جنتلمن سینه سپر کرد: «از فلوجه که اومدی بیرون، با خودم میبرمت آمریکا و اونجا رو چشمام ازت مراقبت میکنم.»
آنچه برایم تدارک دیده بود، رؤیایی به نظر میرسید اما چطور میتوانستم پدرومادرم را اینجا تنها رها کنم که سالها در این شهر زندگی کرده و حالا حاضر به ترک فلوجه نمیشدند.
پدرم پزشک ماهر و قدیمی فلوجه بود؛ تابلوی طبابتش در درمانگاههای اصلی شهر، امید مردم بود و غیرتش قبول نمیکرد در این بحبوحۀ درگیری، بیمارانش را تنها بگذارد.
عامر مرتب با او هم تماس میگرفت تا راضیاش کند از شهر خارج شود و در یکی از تماسها، پدرم با بغضی مردانه التماسش کرد: «من نمیتونم از اینجا برم، مردم به من نیاز دارن اما اگه میتونی بیا آمال و مادرش رو با خودت ببر بغداد.»
عامر ادعا میکرد عاشق من است و باز از ترس جانش جرأت نمیکرد قدم به فلوجه بگذارد. چند روز تا پروازش بیشتر نمانده و پشت تلفن گریه میکرد تا ما از فلوجه خارج شویم و هیچکدام خبر نداشتیم داعش اجازه خروج از شهر را نمیدهد که اگر مردم همه میرفتند، دیگر سپری برای مقابله با ارتش عراق برایش باقی نمیماند.
این را زمانی فهمیدم که پدرم در آخرین تماسی که عامر با او گرفت، در اتاق را بست تا من و مادرم نشنویم و با اینحال شنیدم با صدایی خفه خبر میدهد: «ای کاش همون روز که بهت گفتم میومدی و آمال رو میبردی، خروجیهای شهر بسته شده. دیگه نه ما میتونیم خارج بشیم نه تو میتونی بیای!»
حالا مردم مظلوم این شهر تنها سپر باقیمانده در دست والی فلوجه بودند تا مانع حملۀ همه جانبۀ ارتش شود و به هر آب و آتشی میزد مبادا کسی از شهر خارج شود.
زمستان ۲۰۱۴ سردترین و سختترین زمستان عمرم شده بود؛ در شهر خودم زندانی شده و کسی که میگفت عاشق من است و بنا بود همسرم شود، هر لحظه از من دورتر میشد و در تماس آخر، غیر از بغض و گلایه حرفی برای گفتن نداشت: «آمال! چرا تو الان نباید کنار من باشی؟»
و پیش از آنکه حرف دیگری به زبانش بیاید، بغضش متلاشی میشد و میان گرداب گریه دستوپا میزد: «چرا من الان باید تنها برم؟ چرا باید تو رو تو اون جهنم تنها بذارم و برم؟»
هر کلمه مثل خنجری در قلبم فرو میرفت، خونابۀ غم تا گلویم میرسید و دیگر حتی نمیخواستم طعم اشکهایم را بچشد که چشمانم را در هم میکشیدم مبادا قطره اشکی بچکد و او همچنان میگفت.
نمیفهمیدم چرا من را مقصر این جدایی میداند و دیگر حتی نفسی برای بحث و جدل نداشتم که با اینهمه ادعای عاشقی،راضی به رها کردن من میان هزاران کفتار داعشی شده و امشب راهی سفر رؤیاییاش میشد.
از سنگینی سکوتم، نفسش بند آمده و دیگر کار دلش از گریه گذشته بود که سرم عربده میکشید: «تو نمیفهمی با من چی کار کردی! هزار بار التماست کردم، به دست و پات افتادم ولی تو فقط میخواستی تو این خرابشده بمونی!»
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
Haj Meysam Motiee12_Motiee_Misaq-Haftegi950809[02]_(www.rasekhoon.net).mp3
زمان:
حجم:
8.21M
🏴 سالروز #وفات_حضرت_سکینه(س)
🌱ایشون از دختران امام حسین (ع) هستند که چند سال بعد از واقعه کربلا به رحمت خدا رفتند.
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊