eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
سلام حضرتِ سلطان! سلام اقبالم! شدم گدای حریمت، به خویش می‌بالم.... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
[محمد] درباره ملاک‌ها و معیارهایش می گفت: شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی و من در راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم می‌فروشم. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/ الان دست او در دست تو می باشد! آقا سید محمد، صاحب مفاتیح الاصول و مناهل
صبح خواب عجیبی دیدم که فکر میکنم در رابطه با همین متن بود و چون سالروز شهادت پدرشون هست شاید کمتر از یک دقیقه بود. خواب دیدم پیامی از یکی از شما بزرگواران دریافت کرده بودم با این مضمون که : متنی گذاشته بودید ناراحت کننده بود. برگشت گفت : "امروز دیدمش" "خیلی گریان و نالان بود" "یکی دو لقمه غذا بیشتر نخورد" اینایی که گذاشتم توی قسمت مشخص دقیقا عینش رو گفت. اول برای من عجیب بود. بعدا باخودم گفتم جالبه سالروز شهادت پدرشون همچین چیزی.... آه یامهدی....🏴💔
💠 امام حسن عسکری (ع) و فرقه های انحرافی/ (ع) واقفیه فرقه ای بودند که به هفت امام اعتقاد داشتند و امامت امامان بعد از امام کاظم (ع) را قبول نداشتند. غلات گروه دیگری از کژاندیشان و تندروها بودند که امامان را بیش از حد خود بالا می بردند، و در فکر و روش بر خلاف امامان (ع) حرکت می کردند. امام حسن عسکری(ع) با آنان برخورد شدید نمود، آنها را از خود طرد کرد، و شیعیان را از هرگونه گرایش و تمایل به آنها برحذر داشت، و با کمال صراحت از آنها بیزاری جست. یکی از شیعیان که در قسمت غرب ایران [کرمانشاه و اطراف آن] می زیست برای امام حسن عسکری(ع) در ضمن نامه ای چنین نوشت: نظر شما درباره واقفیه چیست؟ آیا آنها را از خود می دانید، یا از آنها بیزاری می جویید؟ امام حسن عسکری(ع) در پاسخ او چنین نوشت: آیا نسبت به عمویت (که از واقفیه است) ترحم می کنی؟ خدا او را رحمت نکند، از او بیزاری بجوی. من در پیشگاه خدا از گروه واقفیه بیزارم. آنها را به دوستی نگیر. از بیمارانشان عیادت نکن، و در تشییع جنازه آنها شرکت منمای، هرگز بر جنازه آنها نماز نخوان. حضرت در سرزنش غلات و تندروها در ضمن نامه ای نوشت: من شما را افرادی افراطی می دانم که در پیشگاه خدا، دسته جدا کرده اید و در نتیجه در خسران و هلاکت افتاده اید. هلاکت و عذاب از آن کسی است که از اطاعت خداوند سرپیچی کند و نصیحت اولیای خدا را نپذیرد، با این که خداوند به شما فرمان داده که از خدا و رسول و اولی الامر، اطاعت کنید. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 آقای رئیس‌جمهور از عراق برای «ام‌البنین» پدرش را سوغات بیاورید 🔹آقای پزشکیان امروز که قدم بر خاک عراق گذاشتید درست ۵۳۸ روز از بازداشت و اسارت محمدرضا نوری (ابوعباس) در آن کشور می‌گذرد. 🔹محمدرضا از همان جوانانی بود که همیشه تحسین‌شان می‌کنید؛ پرانگیزه،پرتلاش و آماده خدمت برای ایران. اما برای دفاع از حرم، از خانواده‌اش دل برید. 🔹مهمانان ناخوانده‌ٔ آمریکایی در عراق اما خواب آشفته‌ای برای محمدرضا که مهمان رسمی کشور عراق بود، دیده بودند. در ۵۳۸روز گذشته، فرزند ایران را به یک اتهام واهی، گرفتار سلول انفرادی و همنشین مزدوران داعشی کرده و جسم و روحش را با انواع شکنجه‌ها نواخته‌اند. 🔹آقای پزشکیان گفته بودید مثل زهرا خانم، طاقت نشستن غم به دل هیچ‌کدام از دختران ایران را ندارید. حالا که عازم خانهٔ پدری‌مان(نجف اشرف) هستید، چشم‌ امید دختر کوچولوی ابوعباس هم به محبت و تدبیر پدرانهٔ شماست. از ام‌البنین بپرسید، از سفر عراق شما فقط یک سوغات می‌خواهد؛ بابایش... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
15.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 فیلمی دیده نشده از هجوم نیروهای تروریستی ارتش آمریکا به حرمین شریفین امام هادی و امام حسن عسکری(علیه السلام) در سامرا، ٢٣سال پیش پ.ن: شاید بهتر درک بشه قسمتی از رمان که درباره اشغال عراق توسط تروریست های ارتش آمریکا گفته..... اون هایی هیچ وقت امنیت مسلمانان چه شیعه چه سنی را نمی‌خواهند.... فقط شعار شعار شعار @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هجدهم عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از
رمان چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر می‌زد، میهمان خانه نورالهدی بودم. عامر هر روز به ما سر می‌زد و هر بار من خودم را در اتاق حبس می‌کردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند: «اگه تو نمی‌خوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!» و این قهر و سکوت دیوانه‌اش کرده بود که بی‌هوا فریاد کشید: «نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا! باید با من بیای، میفهمی؟!» خیال می‌کرد با عربده کشیدن می‌تواند رامم کند و نمی‌دانست در این سال‌ها در فلوجه به‌قدری حیوان وحشی داعشی دیده‌ام که در برابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظه‌ای دلم نمی‌لرزد. می‌شنیدم نورالهدی سرزنشش می‌کند و او همچنان خط و نشان می‌کشید که لحن مردانه‌ای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچه‌ها بلند شد. ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسری‌ام را به سر کشیدم و هیجان‌زده‌تر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم. فقط می‌خواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بی‌خبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید: «فلوجه آزاد شد؟» نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم، خنده فراموشش شد. خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگی‌اش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتاب‌ سوخته‌اش خبر از نبردی سخت می‌داد و حالا نمی‌فهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه می‌کند. عامر چند قدم عقب‌تر با دلخوری نگاهم می‌کرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمه‌ای که از همسرش درباره من می‌شنید، خون غیرت بیشتر در صورتش می‌دوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی می‌زد. شرم و حیا مانع می‌شد تا نورالهدی همه‌چیز را بگوید و از همان حرف‌های درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت. من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطه‌ای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد: «پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.» نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و نمی‌دانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم: «فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟» همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد: «فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد! همین امروز خودم می‌برمت پیش پدر و مادرت.» باورم نمی‌شد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره می‌توانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لب‌هایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش می‌لرزید، دوباره می‌خندیدم. نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خنده‌هایم بود که حلقه‌ اشک روی مژه‌های مشکی و بلندش نشست و نمی‌خواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمی‌شد، شانه‌هایش از گریه می‌لرزد. ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح می‌دهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد: «ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!» با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و به‌خدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن می‌گفت و دلم می‌خواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم: «حاج قاسم بین‌شون نیس؟» از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبی‌اش می‌کرد که با هر دو دست اشک‌هایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید: «حاج قاسم رو از کجا می‌شناسی؟» شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانی‌تر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت: «خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟» و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت: «همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!» برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط می‌خواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگی‌ام شده و بی‌هوا دلم را با خودش برده بود... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊