شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_هجدهم عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از
رمان #سپر_سرخ
#قسمت_نوزدهم
چند روز با دلی که در قفس سینه برای پدر و مادرم پَرپَر میزد، میهمان خانه نورالهدی بودم. عامر هر روز به ما سر میزد و هر بار من خودم را در اتاق حبس میکردم تا چشمان عاشقش را نبینم و دیگر طاقتش تمام شده بود که یکبار از همان پشت در،صدا رساند: «اگه تو نمیخوای منو ببینی ولی من دلم برات خیلی تنگ شده!»
و این قهر و سکوت دیوانهاش کرده بود که بیهوا فریاد کشید: «نامردم اگه ایندفعه تنها برم آمریکا! باید با من بیای، میفهمی؟!»
خیال میکرد با عربده کشیدن میتواند رامم کند و نمیدانست در این سالها در فلوجه بهقدری حیوان وحشی داعشی دیدهام که در برابر این تشرهای عاشقانه حتی لحظهای دلم نمیلرزد. میشنیدم نورالهدی سرزنشش میکند و او همچنان خط و نشان میکشید که لحن مردانهای در خانه پیچید و همزمان صدای خنده و خوشحالی بچهها بلند شد.
ظاهراً پدرشان به خانه برگشته و سرانجام ابوزینب از خط آمده بود که دستپاچه روسریام را به سر کشیدم و هیجانزدهتر از نورالهدی از اتاق بیرون رفتم. فقط میخواستم خبری از فلوجه بگیرم و حواسم نبود ابوزینب از ماجرای حضورم در این خانه بیخبر است که دربرابر حیرت نگاهش، زبانم به هم پیچید: «فلوجه آزاد شد؟»
نورالهدی و عامر محو حالم مانده بودند، ابوزینب چند لحظه نگاهم کرد و مثل اینکه من تازه به خاطرش آمده باشم، خنده فراموشش شد. خسته و خاکی از معرکه برگشته، سر و وضع لباس جنگیاش به هم ریخته و چین و چروک صورت آفتاب سوختهاش خبر از نبردی سخت میداد و حالا نمیفهمید نامزد سابق عامر و دختر زندانی در فلوجه، در این خانه چه میکند.
عامر چند قدم عقبتر با دلخوری نگاهم میکرد و چند دقیقه کشید تا نورالهدی دست و پا شکسته برای ابوزینب بگوید چرا من اینجا هستم و او با هر کلمهای که از همسرش درباره من میشنید، خون غیرت بیشتر در صورتش میدوید و سفیدی چشمانش از خشم به سرخی میزد.
شرم و حیا مانع میشد تا نورالهدی همهچیز را بگوید و از همان حرفهای درهم، ابوزینب تا ته خط رفته بود که دیگر نگاهم نکرد و ساکت گوشۀ اتاق در خودش فرو رفت.
من منتظر خبری از فلوجه بودم و خبر دیگری خاطرش را به هم ریخته بود که نگاهش به نقطهای نامعلوم فرو رفت و با لحنی مبهم زمزمه کرد: «پس مهدی اونشب واسه همین انقدر دیر اومد.»
نمیفهمیدم چه میگوید و نمیدانستم نام همان کسی را بر زبان آورده که چند روز است خانه خیالم را خراب کرده و پریشان پرسیدم: «فلوجه آزاد شد؟ از پدر و مادرم خبر داری؟»
همانطور که سرش پایین بود، به آرامی خندید و با متانت جواب داد: «فلوجه سر افعی داعش بود که امروز کوبیدیم و شهر کاملاً آزاد شد! همین امروز خودم میبرمت پیش پدر و مادرت.»
باورم نمیشد کار داعش در فلوجه تمام شده باشد و دوباره میتوانم پدر و مادرم را ببینم که کاسۀ هر دو چشمم از اشک، لبالب شده و با لبهایی که سه سال هر لحظه از ترس داعش میلرزید، دوباره میخندیدم.
نورالهدی در آغوشم کشید و عامر دلتنگ خندههایم بود که حلقه اشک روی مژههای مشکی و بلندش نشست و نمیخواست گریه کردنش را ببینم که به پشت سر چرخید و دیدم او هم از شادی آنچه باورش نمیشد، شانههایش از گریه میلرزد.
ابوزینب همانطور که به پشتی تکیه زده بود، تلویزیون را روشن کرد و دیدم مردی با موی و محاسنی سپید میان خبرنگاران عملیات آزادی فلوجه را با آرامش شرح میدهد و نورالهدی با خوشحالی رو به من کرد: «ابومهدی همینه!فرمانده حشدالشعبی!»
با کف دستم پردۀ اشک را از چشمانم کنار زدم تا صورت او را بهتر ببینم و بهخدا یک تکه نور بود که میان جمعی از نظامیان با لبخندی شیرین و لحنی دلنشین سخن میگفت و دلم میخواست حاج قاسم را هم ببینم که معصومانه پرسیدم: «حاج قاسم بینشون نیس؟»
از اینکه نام این سردار ایرانی را بردم، عامر مردد به سمتم چرخید و انگار نام ایران عصبیاش میکرد که با هر دو دست اشکهایش را پاک کرد و پیش از آنکه اعتراض کند، ابوزینب متعجب پرسید: «حاج قاسم رو از کجا میشناسی؟»
شاید این سکوت چند روزه و حالا این به زبان آمدنم، عامر را عصبانیتر کرده بود که نیشخندی نشانم داد و متلک انداخت: «خیال کردی پدر و مادرت رو حاج قاسم نجات داده؟»
و پاسخ این طعنۀ تلخش در سینۀ ابوزینب بود و روی نام حاج قاسم غیرت داشت که مقابل عامر قد علم کرد و صدایش بالا رفت: «همون جوونی که اونشب آمال رو نجات داده از نیروهای ایرانی حاج قاسم بوده!»
برای یک لحظه نفسم در سینه بند آمد که دوباره نجابت نگاه و مردانگی لحنش پیش چشمانم آمده و حالا فقط میخواستم ابوزینب بیشتر برایم بگوید از مردی که معجزۀ زندگیام شده و بیهوا دلم را با خودش برده بود...
#ادامه_دارد
#فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 تصاویر بعد از آزادسازی فلوجه - عراق
#سپر_سرخ
#سردار_محمد_پاکپور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_ابومهدی_المهندس
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
📸 طلبه #شهید_آرمان_علی_وردی در جوار حرم مطهر أبا الحجة، آقا و مولایمان امام حسن عسکری سلام الله عليه/سامراء
صلوات خاصه حضرت رو به نیابت شهدا زمزمه کنیم :
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى الْحَسَنِ بْنِ عَلِيَّ بْنِ مُحَمَّدٍ الْبَرِّ التَّقِيُّ الصَّادِقِ الْوَفِيَّ النُّورِ الْمُضِيءِ خَازِنِ عِلْمِكَ وَ الْمُذَكَّرِ بِتَوْحِيدِكَ وَ وَلِيّ أَمْرِكَ وَ خَلَفِ أَئِمَّةِ الدِّينِ الْهُدَاةِ الرَّاشِدِينَ وَ الْحُجَّةِ عَلَى أَهْلِ الدُّنْيَا فَصَلَّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَصْفِيَائِكَ وَ حُجَجِكَ وَ أَوْلادِ رُسُلِكَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
🍃❤️
السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا
📸 مضجع مطهر امام رضا علیهالسلام با حضور رهبر انقلاب غبارروبی شد.
همزمان با روزهای آغازین ماه ربیعالاول، مراسم غبارروبی ضریح مطهر حرم ثامنالحجج حضرت علی بن موسی الرضا علیهآلافالتحیهوالثنا با حضور رهبر انقلاب اسلامی، جمعی از علما، تولیت آستان قدس و خادمان آستان مقدس رضوی برگزار شد.
سالروز #شهادت_امام_حسن_عسکری
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
علامه مصباح یزدی:
وقتی دلی توجهش به شیطان
و آلوده به ظلمت گناه است،
دیگر لیاقت توجه به امامعصر
و بازتاب نور حضرت را ندارد؛
اما اگر دلی آلوده نباشد،
نور آن بزرگوار را منعکس میسازد...
#امام_زمان(عج)🌱
📚 برشی از کتاب آفتاب ولایت، ص۴۴
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
Hossien Sotode - نیک موزیکماه پیشونی کجایی نشونیتو ندارم....mp3
زمان:
حجم:
2.13M
به عشق تو دچارم
بی قرارم....💔
#ارسالی_اعضا✉️
ولایت امام زمان مبارک باد🎉❤️
پیام ناشناس🌹👇
✉️daigo.ir/secret/6145971794
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💠 تشرف خدمت امام زمان(عج)/باید که دمی غافل از آن شاه نباشی!
مرحوم حجة الاسلام اسدالله بافقی یزدی برادر مرحوم حاج شیخ محمد تقی بافقی در ماه صفر ۱۳۶۹ هجری قمری در قصبه بافق حکایت کرد که:
مرحوم برادرم کراراً به فیض ملاقات آن حضرت رسیده و حضور آن حضرت مشرف شده اند و در زمان حیاتش راضی نبود گفته شود.
آن مرحوم از اشخاصی بودند که مکرر این توفیق نصیبشان شده بود چه در سفر مکه معظمه که پیاده و یا با شتر مشرف شدند و چه در اعتاب مقدسات و چه در مسجد شریف جمکران قم. یکی از آنها این است که:
ایشان از نجف اشرف پیاده، به زیارت حضرت رضا علیه السلام مشرف می شدند. در فصل زمستان وارد ایران شده و در کوهها و دره های پشت کوه می آمدند. نزدیک غروب آفتاب در حالی که برف می بارید و تمام کوه و دشت را برف پوشانیده و هوا هم سرد بوده؛ به یک قهوه خانه می رسد که در نزدیک گردنه ای بود.
با خود می گوید: امشب را در این قهوه خانه می مانم و صبح به راهم ادامه می دهم.
در قهوه خانه می بیند که عده ای از کردهای یزدی مشغول لهو و لعب و قمار می باشند. متحیر می شود با این منکرات و افراد لاابالی چه کند و نهی از منکر هم در اینجا مورد ندارد؛ زیرا در قلب سیاه و سنگ شیطان پرستها اثر نمی کند.
هوا تاریک شده و او در این فکر، که چه کنم؟ صدایی می شنود که او را به اسم می خواند. می بیند که در آن نزدیکی درختی سبز و خرم است و در زیر آن شخص بزرگواری نشسته، سلام می کند. آن آقا می فرماید: «محمد تقی آنجا جای تو نیست، بیا در نزد ما.»
پس زیر سایه درخت رفته مشاهده می کند که هوای لطیفی دارد در حالی که تمام دشت و کوه را برف پوشانیده ولی زیر آن درخت خشک و مانند هوای بهار است.
شب را در خدمت آن بزرگوار بیتوته نموده و آنچه باید استفاده می کند و چون صبح طالع می شود نماز صبح را خوانده و آن آقا می فرماید: «اکنون که هوا روشن شد می رویم.»
پس به راه افتاده و مقداری که می روند آن مرحوم از روی قرائن متوجه می شود که به چه فیض و فوز عظیمی رسیده است. آقا می فرماید: «حالا ما را شناختی؟»
وداع می کنند که بروند؛ عرض می کند:
«اجازه بفرمایید من هم در خدمت شما باشم.»
حضرت می فرمایند: «تو نمی توانی با من بیایی».
عرض می کند: «دیگر کجا خدمت شما برسم؟»
می فرمایند:
«در این سفر دوبار نزد تو می آیم؛ اول: قم، دوم: نزدیک سبزوار»
پس از نظرش غایب می شود و آن مرحوم به شوق وعده دیدار قم به راه ادامه داده و پس از چندین روز وارد قم شده و سه روز برای زیارت و وعده تشرف توقف نموده ولی موفق نمی شود...
پس حرکت می کند و بعد از یک ماه نزدیک سبزوار می شود. همین که از دور شهر را می بیند با خود می گوید: «چرا خلف وعده شد! در قم که جمالش را ندیدم؛ و این هم شهر سبزوار.»
تا این فکر را می کند، صدای پای اسب به گوشش می رسد. برمیگردد می بیند آقا، حضرت ولی عصر عجل الله فرجه سواره می آید. ایستاده سلام می کند و پس از ادای وظیفه و عرض ادب می گوید : «آقا جان! وعده فرمودید که قم هم خدمت می رسم ولی موفق نشدم.»
حضرت می فرمایند: «محمد تقی ما آمدیم وقتی که از حرم عمه ام حضرت معصومه سلام الله علیها بیرون آمده و زنی تهرانی از تو مسائلی می پرسید و تو سرت پایین و جواب او را می دادی ما آمدیم من در کنارت ایستاده بودم و تو به ما التفات ننمودی.»
باید که دمی غافل از آن شاه نباشی
شاید که نظر افکند آگاه نباشی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
به طَبیبان دِگَر نُسخه ی ما را مَسپار
دَرد با دَست تُو دَرمان بِشَوَد خوبتَر اَست...
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊