eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_سوم در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا م
✍️ 😭هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گلویم خفه کرد و تنها آرزو می‌کردم این فرشته مرگم باشند، اما نه! من به حیدر قول داده بودم هر اتفاقی افتاد مقاوم باشم و نمی‌دانستم این به عذاب حیدر ختم می‌شود که حالا مرگ تنها رؤیایم شده بود. 🔸زن‌عمو با صدای بلند اسمم را تکرار می‌کرد و مرا در تاریکی نمی‌دید، عمو با نور موبایلش وارد اتاق شد، خیال می‌کردند دوباره کابووس دیده‌ام و نمی‌دانستند اینبار در بیداری شاهد عشقم هستم. زن‌عمو شانه‌هایم را در آغوشش گرفته بود تا آرامم کند، عمو دوباره می‌خواست ما را کنج آشپزخانه جمع کند و جنازه من از روی بستر تکان نمی‌خورد. 😥 همین حمله و تاریکی محض خانه، فرصت خوبی به دلم داده بود تا مقابل چشم همه از داغ حیدرم ذره ذره بسوزم و دم نزنم. چطور می‌توانستم دم بزنم وقتی می‌دیدم در همین مدت عمو و زن‌عمو چقدر شکسته شده و امشب دیگر قلب عمو نمی‌کشید که دستش را روی سینه گرفته و با همان حال می‌خواست مراقب ما باشد. 🌷حلیه یوسف را در آغوشش محکم گرفته بود تا کمتر بی‌تابی کند و زهرا وحشتزده پرسید :«برق چرا رفته؟» عمو نور موبایلش را در حیاط انداخت و پس از چند لحظه پاسخ داد :«موتور برق رو زدن.» شاید خمپاره‌باران کور می‌کردند، اما ما حقیقتاً کور شدیم که دیگر نه خبری از برق بود، نه پنکه نه شارژ موبایل. گرمای هوا به‌حدی بود که همین چند دقیقه از کار افتادن پنکه، نفس یوسف را بند آورده و در نور موبایل می‌دیدم موهایش خیس از عرق به سرش چسبیده و صورت کوچکش گل انداخته است. ✨البته این گرما، خنکای نیمه شب بود، می‌دانستم تن لطیفش طاقت گرمای روز تابستان آمرلی را ندارد و می‌ترسیدم از اینکه علی‌اصغر آمرلی، یوسف باشد. تنها راه پیش پای حلیه، بردن یوسف به خانه همسایه‌ها بود، اما سوخت موتور برق خانه‌ها هم یکی پس از دیگری تمام شد. ☄️تنها چند روز طول کشید تا خانه‌های تبدیل به کوره‌هایی شوند که بی‌رحمانه تن‌مان را کباب می‌کرد و اگر می‌خواستیم از خانه خارج شویم، آفتاب داغ تابستان آتش‌مان می‌زد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
هرگاه حرف سر به میان آمد شوری در دل شیعیان به پا شد اصلا این سر قصه ها دارد فرق شکافته حیدر سربریده حسین سنگ بر سر زدن یارانش حال هم پس از ۱۴۰۰ سال بریده شد سر سربازشان... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
7.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر بر سر زلفت شکار داری تو چقدر نخلِ به میثم دچار داری تو دو چشم و این همه چشم انتظار داری تو خدا بخیر کند ذوالفقار داری تو... 🎙صابر خراسانی مبارکباد🎊 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 تا نرفتی به حرم حاجت دیدن داری درد آنجاست که دیدی و... دلت بی تاب است @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃 من از « الیوم اکملتُ لکم...» اینگونه فهمیدم خدا با مهر او دین مرا اندازه می گیرد 🎊 مبارکباد🎈 در روز غدیر سال ۱۳۹۰ ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
❤️🍃 من از « الیوم اکملتُ لکم...» اینگونه فهمیدم خدا با مهر او دین مرا اندازه می گیرد 🎊 #عید_غدیر م
🌱 اون‌زمان ها صبح روز عید مسجدمون برنامه داشت. دسته شادی میرفت بیرون. از صبح‌زود بچه ها هم میرفتن‌گل به تعداد بالا میگرفتن‌ هم شیرینی توی محله با ذکر علی ولی الله حرکت میکردیم و به مردم گل و شیرینی میدادیم و در آخر، سر محله شربت پخش میکردیم بین مردم تا اذان ظهر. 😇حال و هوای خیلی خوبی داشت و از ته دل این برنامه رو دوس داشتیم. این‌عکسا که گذاشتم برای عید غدیر ۹۰ هستش اگر اشتباه نکنم. اون روز مداحمون یکم دیر کرده بود و حاج اصغر منتظر نموند و خودش شروع کرد ذکر گفتن و مولودی خواندن و بچه ها با شنیدن صدای حاج اصغر جمع شدن و دسته شادی شروع به حرکت کرد. 💰یادمه اونروز با اینکه سید نبودش به ما که سنمون‌کمتر بود عیدی داد. 🕊بعد از شهادت حاج اصغر از هرکس میپرسیم که از حاج اصغر بگو یه جمله وجه مشترک همه حرفاس : 🌷اصغر دلی کار میکرد و زیادم درباره اون کار ‌حرف نمیزد و کار رو برای رضای خدا انجام میداد. بخاطر‌همین بود که بهترین برنامه هارو برای ائمه میگرفت. روحت شاد فرمانده دلاور جبهه مقاومت شادی روحش صلوات اللهم‌صل علی محمد وال محمد و عجل فرجهم محشور با حضرت مرتضی علی (ع) ✍برداشت از اینستاگرام پیج‌رسمی فرمانده ی پایگاه کوثر (مسجد حضرت‌ولیعصر عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍃❤️ عاشقِ نامِ حسینم و حسیڹ می گویم گل که بویم طَمَعِ عطرِ حسیڹ می بویم اهلِ عالم همہ می گریدُ و جَنّٺ طلبد مڹ رَواق حَرَمُ و قبر حسیڹ می جویم @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 😭هول انفجاری که دوباره خانه را زیر و رو کرده بود، گریه را در گ
✍️ 🌙ماه تمام شده و ما همچنان روزه بودیم که غذای چندانی در خانه نبود و هریک برای دیگری می‌کرد. اگر عدنان تهدید به زجرکش کردن حیدر کرده بود، داعش هم مردم آمرلی را با تیغ و گرسنگی سر می‌برید. 🍞دیگر زنده ماندن مردم تنها وابسته به آذوقه و دارویی بود که هرازگاهی هلی‌کوپترها در آتش شدید داعش برای شهر می‌آوردند. ☄گرمای هوا و شوره‌آب چاه کار خودش را کرده و یوسف مرتب حالش به هم می‌خورد، در درمانگاه دارویی پیدا نمی‌شد و حلیه پا به پای طفلش جان می‌داد. 📱موبایل‌ها همه خاموش شده، برقی برای شارژ کردن نبود و من آخرین خبری که از حیدر داشتم همان پیکر بود که روی زمین در خون دست و پا می‌زد. همه با آرزوی رسیدن نیروهای مردمی و شکست مقاومت می‌کردند و من از رازی خبر داشتم که آرزویم مرگ در محاصره بود. 😭چطور می‌توانستم شهر را ببینم وقتی ناله حیدر را شنیده بودم، چند لحظه زجرکشیدنش را دیده بودم و دیگر از این زندگی سیر بودم. 💔روزها زخم دلم را پشت پرده و سکوت پنهان می‌کردم و فقط منتظر شب بودم تا در تنهایی بستر، بی‌خبر از حال حیدر خون گریه کنم، اما امشب حتی قسمت نبود با خاطره باشم که داعش دوباره با خمپاره بر سرمان خراب شد. در تاریکی و گرمایی که خانه را به دلگیری قبر کرده بود، گوش‌مان به غرّش خمپاره‌ها بود و چشم‌مان هر لحظه منتظر نور انفجار که صبح در آسمان شهر پیچید. دیگر داعشی‌ها مطمئن شد‌ه بودند امشب هم خواب را حرام‌مان کرده‌اند که دست سر از شهر برداشته و با خیال راحت در لانه‌هایشان خزیدند. ✔️با فروکش کردن حملات، حلیه بلاخره توانست یوسف را بخواباند و گریه یوسف که ساکت شد، بقیه هم خواب‌شان برد، اما چشمان من خمار خیال حیدر بود و خوابشان نمی‌برد. 🔸پشت پنجره‌های بدون شیشه، به حیاط و درختانی که از بی‌آبی مرده بودند، نگاه می‌کردم و حضور حیدر در همین خانه را می‌خوردم که عباس از در حیاط وارد شد با لباس خاکی و خونی که از سرِ انگشتانش می‌چکید. دستش را با چفیه‌ای بسته بود، اما خونش می‌رفت و رنگ صورتش به سپیدی ماه می‌زد که کاسه صبر از دست دلم افتاد و پابرهنه از اتاق بیرون دویدم. 🍃دلش نمی‌خواست کسی او را با این وضعیت ببیند که همانجا پای ایوان روی زمین نشسته بود، از ضعف خونریزی و خستگی سرش را از پشت به دیوار تکیه داده و چشمانش را بسته بود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 خلاصه اینکه اگه می خواهید واقعا غدیری باشید به این سید عزیز همیشه بگید چشم... مثل حاج قاسم❤️ ❤️ 😍 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊