💔🌱
السَّلامُ عَلى مَن هُتِكَت حُرمَتُهُ، السَّلامُ عَلى مَن اُريقَ بِالظُّلمِ دَمُهُ، السَّلامُ عَلَى المُغَسَّلِ بِدَمِ الجِراحِ، السَّلامُ عَلَى المُجَرَّعِ بِكَأساتِ الرِّماحِ، السَّلامُ عَلَى المُضامِ المُستَباحِ، السَّلامُ عَلَى المَهجورِ فِي الوَرى، السَّلامُ عَلى مَن تَوَلّى دَفنَهُ أهلُ القُرى، السَّلامُ عَلَى المَقطوعِ الوَتينِ، السَّلامُ عَلَى المُحامي بِلا مُعينٍ.
سلام بر كسى كه حُرمتش را هتك كردند! سلام بر كسى كه خونش را ستمكارانه ريختند! سلام بر شسته شده به خونِ زخم! سلام بر نوشيده از كاسه نيزه ها! سلام بر ستم ديده حق بُرده شده اى كه حقّش را حلال شمردند! سلام بر مهجور شده ميان مردم! سلام بر آن كه روستانشينان، عهده دار به خاك سپردنش شدند! سلام بر آن كه رگ قلبش بُريده شده! سلام بر حمايتگر بدون ياور!
✍فرازی از زیارت ناحیه مقدسه
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
▪️ #محرم بود.
همه چیز ممنوع شده بود،
نه میتوانستیم سینه بزنیم نه نوحه بخوانیم نه کار دیگری.
😔حاجآقا کفشهایش را زد زیر بغلش و گفت :
«به احترام آقا اباعبدالله با پای برهنه توی محوطه راه میرویم.»
🌷آزاده مرحوم سید علی اکبر ابوترابی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهل_هشتم 😥تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ات
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_چهل_نهم
😭به هوای حضور حیدر این همه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد : «زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
▪️همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
✔️دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
🚶♂همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت : «واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد : «مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
🍂صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : «پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
🔹چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
💣عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
🌾انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🍃
دل را . . .
به فدایِ قدمت می ریزم
یک بارِ دگر اگر تو تکرار شوی
#شهید_بی_سر
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
🌷محمودرضا گاهی با اهلش بهقدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش میرفت، من بهعنوان برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. این از چیزهایی است که هنوز هم یادآوریاش مرا شرمنده میکند.
👌محمودرضا ادب بسیار زیادی با بزرگتر داشت و حق ادب را ادا میکرد. با هم زیاد میخندیدیم. خیلی پیش میآمد که چیزی از اتفاقات کارش یا مسائل روزمره یا حتی سر کار گذاشتن دوستانش تعریف میکرد و میخندیدیم اما هیچوقت نشد من طرف شوخی کوچکی از او قرار بگیرم...
#شهید_محمودرضا_بیضایی❤️
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔
داد میزد :
حسین آقا جان
راهِ خود کج نما کُنون برگرد
تا نبیند به کربلا زینب
پیکرت را به خاک و خون
برگرد...
#صلی_الله_علیک_یااباعبدالله
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#عصرتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🦋🌱
😓به سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. خیلی تمایل به رفتنش نداشتم. گفت اگر دوست نداری نمیروم، اما جواب حضرت زهرا (س) را خودت بده.
✨باطنیام این بود که جایی برود که مفید واقع شود، اما از طرفی دوست داشتم کنارم بماند. یک سال و ۳ ماه سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی میآمد، در ایران مأموریتی داشت.
☄شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد. خانهای را اجاره کرده بود. زندگی سادهای داشتیم. در آنجا هم ارتباط خوبی با همسایههای سوری برقرار کرده بود. به من میگفت :
❤️«تا جایی که میتوانی محبت داشتهباش و ارتباط خودت را با مردم قطع نکن.»
🔹در شهر لاذقیه که زندگی میکردیم، همسایهها از دیدن رفتار حاجی با خانواده و اهالی محل تعجب میکردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایهها میگفت :
«شما از من که سالها اینجا هستم، شعبیتر هستید.»
✔️شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی، اما حاجی در شهر لاذقیه هم نتوانست بهعنوان یک مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ به روایت همسر (خواهر #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور)
✍harimeharam.ir
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🏴
#روضه شهادت آخرین سرباز #امام_حسین (ع) در روز عاشورا عبدالله بن الحسن به روایت مقام معظم رهبری
✍متن بیانات حضرت آیتالله خامنهای در نماز جمعه تهران ۱۳۶۴/۷/۵
آن وقتى که حسینبنعلى علیهالسّلام از اسب روى زمین افتاد - یعنى در آن لحظات آخر - و اسب بىصاحب امام حسین به خیمهها برگشت، و زن و بچه و اهل حرم فهمیدند که حادثه براى حضرت ابىعبدالله پیش آمده، خب هر کدام یک عکسالعملى نشان دادند.
یک بچهى یازده سالهاى بود که در آغوش امام حسین بزرگ شده بود؛ در حادثه ى کربلا ده سال از شهادت امام حسن مىگذشت. یعنى این بچه از یک سالگى در دامان عمو تربیت پیدا کرده بود و با عمو انس گرفته بود مثل پدر. شاید به خاطر اینکه بچهى یتیم بوده امام حسین از فرزندان خودش هم بیشتر به او محبت مىکرده. خب پیدا است که یک چنین محبتى چگونه این بچه را سراسیمه کرد وقتى فهمید که عمویش در وسط میدان روى زمین افتاده، با شتاب آمد و رسید بالاى سر أبىعبداللَّه آنطورى که نقل کردند و نوشتند.
هنگامى که این بچه رسید یکى از سربازان خبیث و قسىالقلب ابنزیاد شمشیر را بلند کرده بود که بر بدن مجروح ابىعبدالله فرود بیاورد، این بچه در همین حال رسید که دید عمویش افتاده روى زمین و یک ظالمى هم شمشیر بلند کرده که فرود بیاورد، این بچه آنقدر ناراحت شد، آنقدر سراسیمه شد که این دستهاى کوچک خودش را بىاختیار جلوى شمشیر گرفت. اما این کار موجب نشد که آن حیوان درنده شمشیر را فرود نیاورد. شمشیر را فرود آورد، دست این بچه قطع شد. فریاد این بچه بلند شد، بنا کرد استغاثه کردن، اما این گرگ خونخوار به همین هم اکتفا نکرد، پشت سر این بچه رفت، بچه ى یازده ساله را روى زمین انداخت و او را به شهادت رساند.
اینجا بود که امام حسین خیلى منقلب شد، کارى هم از او برنمىآید، در مقابل چشم او این عزیز دلش را، این یتیم برادرش را، این بچهى یازده ساله را دارند مىکشند، این بود که اینجا دست به دعا برداشت و از ته دل این مردم را نفرین کرد. صدا زد «اللّهم أمسک عنهم قطر السماء» خدایا باران رحمتت را بر این مردم حرام کن...
#الا_لعنت_الله_علی_القوم_الظالمین
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
سلام بر شهـدایی
ڪه فارغ از مرزهـای جغرافیایی
بہ سوگند پزشڪی شان وفا ڪردند
#شهید_پزشک
#ما_ملت_امام_حسینیم
#شهید_محمدحسن_قاسمی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊