eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
گاهی فاصلهٔ ما و شهدا؛ یه سیم خاردار است به اسمِ نَفْس! از این ها که بگذریم، می رسیم . . . @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🎊🎉 آقا مبارک است رَدای امامتت ای غایب از نظر به فدای امامتت می خواستند حق تو را هم قضا کنند! کَذاّبها کجا و عبای امامتت ما زنده ایم از برکات ولایتت 🎈آغاز امامت حضرت (عج) ارواحنافداه مبارک باد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون مهدوی🎈❤️🌱
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🍎🌱 اول صبح بگو جان به فدای تو حسین که اگر جان به لبت شد به ره دوست شود... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
مردان حقیقت؛ که به حق پيوستند از دام تعلقات دنیا رستند چشمی به تماشای‌جهان بگشودند ديدند که ديدنی ندارد، بستند @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام نفسم به سختی از سینه رد می‌شد، قلبم از تپش افتاده و همه وجودم سراپا
✍️ بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمی‌کرد و از لرزش صدایش پیدا بود پای رفتنم تمام تنش را لرزانده است. ابوالفضل گمان کرد می‌خواهد طلاقم دهد که سینه در سینه‌اش قد علم کرد و را به صلّابه کشید : «به همین راحتی زنت رو ول می‌کنی میری؟» از اینکه خطاب شدم خجالت کشید، نگاهش پیش چشمان برادرم به زمین افتاد و صدای من میان گریه گم شد : «سه ماهه سعد مُرده!» ابوالفضل نفهمید چه می‌گویم و مصطفی بی‌غیرتی سعد را به چشم دیده بود که دوباره سرش را بالا گرفت و در برابر بهت ابوالفضل سینه سپر کرد : «این سه ماه خواهرتون پیش ما بودن، اینم بلیط امشب‌شون واسه !» دست ابوالفضل برای گرفتن بلیط بالا نمی‌آمد و مصطفی طاقتش تمام شده بود که بلیط را در جیبش جا زد، چشمانش را به سمت زمین کشید تا دیگر به روی من نیفتد و صدایش در سینه فرو رفت : « حافظتون باشه!» و بلافاصله چرخید و مقابل چشمانم از حرم بیرون رفت. دلم بی‌اختیار دنبالش کشیده شد و ابوالفضل هنوز در حیرت مرگ سعد مانده بود که صدایم زد : «زینب...» ذهنش پُر از سوال و قلب من از رفتن مصطفی خالی شده بود و دلم می‌خواست فقط از او بگویم که با پشت دستم اشکم را پاک کردم و حضورش را خوردم : «سعد گفت بیایم اینجا تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تکفیری‌ها کشتنش و دنبال من بودن که این آقا نجاتم داد!» نگاه ابوالفضل گیج حرف‌هایم در کاسه چشمانش می‌چرخید و انگار بهتر از من تکفیری‌ها را می‌شناخت که آتش گرفت و خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد : «اذیتت کردن؟» شش ماه در خانه سعد عذاب کشیده بودم، تا کنیزی آن چیزی نمانده و حالا رفتن مصطفی جانم را به گلو رسانده بود که در آغوش چشمانش دلم را رها کردم : «داداش خیلی خستم، منو ببر خونه!» و نمی‌دانستم نام خانه زخم دلش را پاره می‌کند که چشمانش از درد در هم رفت و به‌جای جوابم، خبر داد : «من تازه اومدم سوریه، با بچه‌های برا مأموریت اومدیم.» می‌دانستم درجه‌دار است و نمی‌دانستم حالا در چه می‌کند و او دلش هنوز پیش خانه مانده و فکری دیوانه‌اش کرده بود که سرم خراب شد : «می‌دونی این چند ماه چقدر دنبالت گشتم؟ موبایلت خاموش بود، هیچکدوم از دوستات ازت خبر نداشتن، هر جا بگی سر زدم، حالا باید تو این کشور از دست یه مرد غریبه تحویلت بگیرم؟» از نمک نگرانی صدایش دلم شور افتاد، فهمیدم خبری بوده که اینهمه دنبالم گشته و فرصت نشد بپرسم که آسمان به زمین افتاد و قلبم از جا کنده شد. بی‌اختیار سرم به سمت خروجی چرخید و دیدم حجم خاک و خاکستر آسمان را سیاه کرده و ستون دود از انتهای خیابان بالا می‌رود. دلم تا انتهای خیابان تپید، جایی که با مصطفی از ماشین پیاده شدیم و اختیارم دست خودم نبود که به سمت خیابان دویدم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 : دنیا دنیای عمل و عکس العمل است، عشق واقعی لقاءالله و بقیةالله (عج) و خدمت به خلق الله است و هرچه به قله ظهور نزدیک می‌شویم ما را به ولایت امتحان می‌کنند و در قله هوا کم است و ما را بی‌هوا می‌خرند و موضوع، موضوع هوا است یا ایتها النفس المطمئنه! 🎊نهم ، (عج) @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘🥀☘🥀☘ 🥀☘ ☘ 🌿 (۷) ☺️شاید در نگاه اول جدی و حتی کمی خشن به نظر می‌آمد، اما در برخوردهایش دلنشین و مهربان بود. 👌به قول بچه‌های سوری از لحاظ پست و جایگاه، آدم قَدَری محسوب می‌شد، اما این قدرت و جایگاه اصلا در رفتارش جلوه‌ای نداشت. ✨آن‌قدر متواضع و آرام بود که اگر کسی نمی‌شناختش باور نمی‌کرد همه‌کاره جبهه حماۀ است. به قول ایرانی‌ها حرفش خریدار داشت و بین نیروهای سوری حرفش زمین نمی‌ماند. در یک کلام، رفتارش با همه نیروهایش دوستانه و برادرانه بود... ادامه دارد... ✍روایتی از آشنایی آقای صقر صبوح با @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 ☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘🥀☘
🥀🌿 تا خالص نشوی خدا تو را بر نمی‌گزیند؛ لذا باید سعی کنیم که خداوند عاشقمان بشود تا ما را ببرد... 📸فرماندهان در محضر مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی  از راست : شهید سردار حسن باقری، برادر احمدی، سردار رحیم صفوی، شهید سردار مصطفی ردانی پور، سردار غلامعلی رشید، برادر افقری، شهید سردار مجید بقایی، سردار بزرگ زاده، شهید سردار حسین خرازی، سردار رضا حبیب اللهی 💔ای کاش دوباره جمع شما جمع شوند و حماسه‌ای دگر بیافرینند... بدجوری دلمان درد دارد التماس دعا نثار روح مطهر شهدا صلوات  الّلهُمَّ‌ صَلِّ‌ عَلَی‌ مُحَمَّدٍ وَ آلِ‌ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ‌ فَرَجَهُمْ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین