شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
🔸سیدعبدالحسین سال ۱۳۰۸ در شهرستان سنقر استان کرمانشاه متولد شد. او علوم مقدماتی را از پدر آموخت. در حالی که تنها ۱۱ سال داشت، پدرش شهید شد و مسئولیت بزرگ کردن او و خواهر و برادرهای کوچکتر به عهده مادرش خانم آلآقا و برادر بزرگترش سیدمحمدتقی افتاد.
🌷سیدمحمدتقی هم مانند پدر روحیهای انقلابی داشت و در دوره خفقان حکومت رضاشاه ماهنامه دعوت اسلامی را منتشر میکرد. برای همین، رنج تبعید و زندان را هم تحمل کرده بود. او برادران خود را با همان روحیه انقلابی بزرگ کرد.
سیدعبدالحسین با رسیدن به سن نوجوانی برای تکمیل تحصیلات، ابتدا به قم و سپس به نجف رفت و در آنجا با آقاسیدمجتبی نوابصفوی آشنا شد. او با نواب به وطن برگشت و همزمان با تشکیل فداییان اسلام و شروع مبارزات علیه استبداد پهلوی، ادامه تحصیلات دینی خود را در قم پی گرفت.
✅میتوان گفت در طول سالهای مبارزه برای ملی شدن صنعت نفت، سیدعبدالحسین نماینده نواب در قم بود. سیدعبدالحسین در اسفند ۱۳۲۷ دستگیر و زندانی شد، اما بعد از چند ماه تحمل حبس و آزادی از زندان، دوباره مبارزه را ادامه داد.
نقشآفرینی او و برادر کوچکترش سیدمحمد در همراهی با نوابصفوی در سفر به شهرهای سه استان کرمانشاه، لرستان و فارس و دیدار با سران ایلهای منطقه باعث همراهی مردمان این سه استان با فداییان اسلام شد.
بعد از شکست نهضت و وقوع کودتای آمریکایی ۲۸ مرداد، جمعیت فداییان اسلام به شکل مخفیانه به حرکت مبارزاتی خود ادامه داد تا در ۲۵ آبان ۱۳۳۴ حسین علا به وسیله مظفر ذوالقدر از اعضای جمعیت ترور شد. علا از مهلکه جان سالم به دربرد و ذوالقدر دستگیر شد.
▪️با آشکار شدن هویت ذوالقدر، دستور دستگیری همه اعضای فداییان اسلام صادر شد. به این شکل، سیدعبدالحسین هم در اهواز دستگیر و به تهران و دفتر تیمور بختیار رئیس شهربانی کل کشور منتقل شد. تیمور بختیار موقع بازجویی به سیدعبدالحسین ناسزا میگوید. چون سید جواب او را با عصبانیت میدهد، بختیار با شلیک سه گلوله، سیدعبدالحسین را به شهادت میرساند.
#شهید_سید_عبدالحسین_صفری_واحدی
✍️جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
نفسم سخت گرفتهست
در آغوش بگیر
نوکرِ
خسته
رنجورِ
بهم
ریخته
را
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
#ای_شهید
همه برایم دست تکان دادند؛
اما کم بودند دستانی که تکانم دادند...
دوست و دست بسیار است،
ولی دستِ دوست اندک است،
دست دوستی ات جاودان...
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ در کنار برادرِ شهیدحاج اصغر پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_ششم عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا #حرم بیصدا گر
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_هفتم
مصطفی چندقدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان #نگران او میدیدم.
هنوز نمیدانستم چه عکسی در موبایل آن #تکفیری بوده و آنها بهخوبی میدانستند که ابوالفضل التماسم میکرد : «زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم! من نذاشتم بری #تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داریا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت #داریا.»
و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس میگرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید.
مادرش همین گوشه #صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمیبرد. رگبار گلوله همچنان شنیده میشد و فقط دعا میکردیم این صدا از این نزدیکتر نشود که اگر میشد صحن این #حرم قتلگاه خانوادههایی میشد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) شده بودند.
آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمههای شب، زمزمه کم آبی در #حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد میکرد و دلم میخواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
چشمم به پرچم سبز حرم در روشنای لامپ مهتابی روی گنبد مانده و انگار حضرت برایم لالایی میخواند که خواب سبکی چشمان خستهام را در آغوش کشید تا لحظهای که از آوای #اذان حرم پلکم گشوده شد.
هنوز میترسیدم که با نگاهم دورم گشتم و دیدم مصطفی کنارم #نماز میخواند. نماز خواندنش را زیاد دیده و ندیده بودم بعد از نماز گریه کند که انگار تنگنای این محاصره و سنگینی این امانت طاقتش را تمام کرده بود.
خواست به سمتم بچرخد و نمیخواستم خلوتش را خراب کنم که دوباره چشمانم را بستم تا خیال کند خوابم و او بیخبر از بیداریام با پلکهایم نجوا کرد : «هیچوقت نشد بگم چه حسی بهت دارم، اما دیگه نمیتونم تحمل کنم...»
پشت همین پلکهای بسته، زیر سرانگشت #عشقش تمام تارهای دلم به لرزه افتاده و میترسیدم نغمه احساسم را بشنود که صدایش را بلندتر کرد : «خواهرم!»
نمیتوانستم چشمانم را به رویش بگشایم که گرمای عشقش ندیده دلم را آتش میزد و او دوباره با #مهربانی صدایم زد : «خواهرم، نمازه!»
مژگانم را از روی هم بلند کردم و در قاب گنبد و گلدسته، صورتش را دیدم و چشمانی که دل نداشتند نگاهم را ببینند و خجالتی به زیر افتادند.
از همان چشمان به زیر افتاده، بارش عشقش را میدیدم و این خلوت حالش را بههم ریخته بود که #آشفته از کنارم بلند شد و مادرش را برای نماز صدا زد.
تا وضوخانه دنبالمان آمد، با چشمانش دورم میگشت مبدا غریبهای تعقیبم کند و تحمل این چشمها دیگر برایم سخت شده بود که نگاهم را از هر طرف میکشیدم مبادا عطر عشقش مستم کند.
آفتاب بالا آمد و خبری از رسیدن نیروهای ارتش نبود مگر رگبار گلولهای که تن و بدن مردم را میلرزاند.
مصطفی لحظهای نمینشست، هر لحظه تا درِ #حرم میرفت و دوباره برمیگشت تا همه جا زیر نظرش باشد و ابوالفضل دلی برایش نمانده بود که در تماس آخر، ردّ پای اشک را روی صدایش دیدم : «زینب جان! نمیترسی که؟»
و مگر میشد نترسم که در همهمه مردم میشنیدم هر کسی را به اتهام #تشیّع یا حمایت از دولت سر میبرند و سر بریده سیدحسن را به چشمم دیده بودم تا سه روز بعد که ذخیره آب و غذای حرم و خانوادهها تمام شد.
دست #مدافعان خالی و مراقبت از همین امانت جان مصطفی را گرفته بود که خبر ورود ارتش به #داریا در حرم پیچید. ابوالفضل بلافاصله تماس گرفت تا بیمعطلی از داریا خارج شویم که میدانست این آتش اگر دوباره شعله بگیرد خاکستر داریا را به باد خواهد داد.
حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) و پیکر سیدحسن در داریا بود که با هر قدم، مصطفی جان میداد و من اشکهایم را از چشمانش مخفی میکردم تا کمتر زجرش دهم.
با ماشین از محدوده حرم خارج شدیم و تازه میدیدیم کوچههای داریا #مقتل مردم شده است. آنهایی که فرصت نکرده بودند جایی پنهان شوند یا به حرم بیایند، در همان میان خیابان سلاخی شده و پیکرهای پاره پاره و غرق به خون هر جا رها شده بود.
مصطفی خیابانها را به سرعت طی میکرد تا من و مادرش کمتر جنازه مردم #مظلوم داریا را ببینیم و دلش از هم پاشیده بود که فقط زیر لب خدا را صدا میزد. دستههای ارتش در گوشه و کنار شهر مستقر شده و خبرنگاران از صدها جسدی که سه روز در خیابان مانده بود، فیلمبرداری میکردند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔹در یکی از سفرها، طرف مذاکره ما یک پروفسور خارجی بود اما در طول این مذاکرات به مشکل خوردیم به طوری که نه آنها حرف ما را قبول می کرد و نه ما حرف آنها را. یک دفعه حسن یک پیشنهاد عجیب داد و گفت بهتر است یک مسابقه فوتبال بدهیم و هرکس پیروز شد، به حرف او عمل کنیم.
⁉️این پیشنهاد اول برای طرف ما که پیرمردهای تحصیل کرده بودند، عجیب بود و فکر نمی کردند در چنین فضای تخصصی این پیشنهاد داده شود اما بعد قبول کردند. البته اینها یک شوخی بود تا بواسطه آن فضای خشک مذاکرات تلطیف شده و بحث از بن بست خارج شود.
😱وقتی رفتیم دیدیم آنها یک تیم حرفه ای آوردند و ما به حسن گفتیم این چه پیشنهادی بود دادی؟
😅اما حسن گفت چاره ای نیست و باید غیرتی عمل کنیم تا آبرویمان نرود.
⚽️ما در آن بازی پیروز شدیم و حسن همیشه می گفت فلانی آن روز غیرتی بازی کرد و بهترین بازی عمرش بود. هرچند بنده اصلا نه بازی بلد بودم و نه علاقه ای داشتم برای بازی کردن.
#پدر_موشکی_ایران🚀
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم🚀
راوی : سردار امیرعلی حاجی زاده🌷
🖥باشگاه خبرنگاران جوان
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
ای کاش
تمام راه ها...
سمت حرم بود💔
✨به یاد #شهید_حاج_محمد_پورهنگ محب #امام_رضا (ع) و محبوب حضرت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘
❤️☘
☘
#قصه_اصغر (۱)
📆سال ۹۴ در سوریه اصغر را دیدم و با هم آشنا شدیم. با آن قد و بالا و هیکل چهارشانه و موهای پر و مشکیاش زود به چشم میآمد.
👌مقدمه این آشنایی بین یکسری از بچههای جوان اتفاق افتاد که رنگ جنگ را به چشم ندیده بودند و صدایش را هم نشنیده بودند. جو جالبی بود. سه دسته بودند که وارد این جنگ برونمرزی شده بودند.
🕊یک دستهشان آنهایی بودند که روح و جسمشان دنبال فرصتی بود تا مطالعاتشان درباره شهدا را در یک محیط واقعی به نمایش بگذارند.
✔️دسته دوم گروهی بودند که به این حوزه علاقهمند بودند، اما وقتی در میدان و کنار بقیه قرار میگرفتند دچار یکسری حساسیتها و کنکاشهای حاشیهای میشدند که خود به خود تنشزا بود.
🌷 #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور به روایت حبیب صادقی
🖥جنت فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘❤️☘
❤️🌱
یک شب جمعه مرا
در حرمت دعوت کن
تا به خود ناز کنم،
فخر فروشم به جهان..
✍عرفان مقدم
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹