eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا 🦋🌱 شبتون بخیر ☕️🍬🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
💔🍃 یاحسین... به او اگر بخواهم بنویسم؛ خواهم نوشت: «من را هم ببر»⁦ هوای شهر بدون تو، برایم نفس‌گیر شده... 😔 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۶) 💰با همه پولی که از حقوق من و فرش‌بافی حوریه‌سادات پس‌انداز کرده بودیم، یک تکه‌ زمین کوچک توی جنوب شهر خریدیم. 👌به سلیقه خودمان یک اتاق وسط زمین ساختیم و با دیواری، اتاق را نصف کردیم. یک طرف اتاق بساط زندگی‌مان را چیدیم و طرف دیگر شد کارگاه کوچک کارتن‌سازی... 💢ماه‌های قبل از انقلاب بود و تظاهرات و اعتراض مردم اوج گرفته بود. یک دختر و یک پسرِ دیگر به خانواده ما اضافه شده بودند. 🌷با حوریه‌سادات و بچه‌ها توی بیش‌تر راهپیمایی‌ها شرکت می‌کردیم. دل‌مان نمی‌خواست از هیچ‌کدام از برنامه‌ها جا بمانیم. توی محل، همه این را می‌دانستند. ⚠️یک ‌روز که از راهپيمايي‌ برگشتیم، با مغازه سوخته‌مان روبه‌رو شدیم. کارتن‌ها و جعبه‌هایی که سفارش ساخت‌شان را داشتم، همه سوخته بودند. آتش حتی به خانه‌مان هم رسیده بود و چندتایی از وسایل‌مان آتش گرفته بود. بساط کارتن‌سازی را به هر زحمتی که بود دوباره راه انداختم. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهارم چادرش را مرتب کرد و با سینی غذا از اتاق بیرون رفت. صدای
💠 | ظرفهای نهار را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده های حریر کفایت حجاب مناسب را نمیکرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار "یا الله!" در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما میشد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق العاده ساده داشت. تیشرت کِرِم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش های خاکی اش، همه حکایت از فردی میکرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر میرسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد : "الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!" گاهی از این همه مهربانی مادر حیرت میکردم. میدانستم که او هم مثل من به همه سختی های حضور این مرد در خانه مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می کرد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | همچنانکه قوری را از آب جوش پر میکردم، صدای عبدالله را میشنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می آمد در جابجایی وسایل کمکش میکند که کنجکاوی زنانه ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بار وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساکدستی هم روی زمین انتظار صاحبش را میکشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی روحی که همراه این مرد تنها به خانه مان وارد میشد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در چهار فنجان چای ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و برد. علاوه بر رسم میهمان نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار میخواستم جریان گرم زندگی خانه مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔🌱 گفتید : به ما رو کن، در سختی و بیتابی آقا... دل طوفانیم یک معجزه می خواهد . . . 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
👌دلش می‌خواست برود قم يا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدايش می کردند : «آشيخ احمد.» ⚠️ولی نرفت... می‌گفت : «کار بابا تو مغازه زياده.» ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🦋 شبتون بخیر ☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 لَيستِ العِفّةُ بمانِعَةٍ رِزْقا، و لا الحِرصُ بجالِبٍ فَضْلاً، و إنَّ الرِّزقَ مَقْسومٌ و الأجَلَ مَحتومٌ، و اسْتِعمالُ الحِرصِ طَالبُ المَأْثَمِ. نه عفّت و مناعت مانع روزى مى شود و نه حرص زدن روزى بيشتر مى آورد؛ زيرا روزى تقسيم شده و اجل حتمى است و حرص زدن طلب گناه است. (ع)/میزان الحکمه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 شعله آن شب، که فکر غارت بود شب زیارت بود آن شب جمعه روضه احیا شد تن فرمانده ارباً اربا شد.... ❤️ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊