❤️🍃
محکم گِره بزن دلِ ما را به زُلفِ خویش
ای دستگیرِ در° گُنَه اُفتاده ها، حسین
✍رضا رسول زاده
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هفدهم پاسخش به قدری #غیر_منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_هجدهم
سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه #پاییزی سال ۹۱ میداد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه میدوید و صورتم را نوازش میداد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از #آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است.
ساعتی بیشتر نمیشد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمیرسید باز هم #خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره ای به پنجره های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: "داره بارون میاد! حیف که پشت پرده ها پوشیده اس! خیلی قشنگه!" مادر لبخندی زد و با صدایی #بی_رمق گفت: "صدای تق تِقش میاد که میخوره کف حیاط."
از لرزش صدایش، #دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: "مامان! حالت خوبه؟" دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: "آره، خوبم... فقط یکم دلم درد میکنه. نمیدونم شاید بخاطر شام دیشب باشه." در پاسخ من جملاتی میگفت که جای نگرانی چندانی نداشت، اما لحن صدایش خبر از #ناخوشی جدی تری میداد که پیشنهاد دادم: "میخوای بریم دکتر؟" سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: "نه مادرجون، چیزیم نیس..."
سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: "الهه جان! ببین از این قرصهای معده نداریم؟" همچنانکه از جا بلند میشدم، گفتم: "فکر نکنم داشته باشیم. الآن میبینم." اما با کمی جستجو در #جعبه قرصها، با اطمینان پاسخ دادم: "نه مامان! نداریم." نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: "الآن میرم از داروخانه میگیرم."
پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: "نه #مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره."چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: "حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع میخرم میام."
از نگاه مهربانش میخواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. #چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم.
کوچه های خیس را به سرعت طی میکردم تا سریعتر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمیکشید. #قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً میدویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر میکوبید.
پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. میخواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی #کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن #ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد.
آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم #انداخت و پاسخ داد: "سلام، ببخشید ترسوندمتون."
هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو
کفشش افتاده بود. با #سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمیدانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید میترسیدم این چتر دست و پا گیر #خرابکاری دیگری به بار آورد.
لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهاییترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی #سیم_کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۱۲)
اسمش را قبلا انتخاب کرده بودیم، توی روضههای #حضرت_علی_اصغر. بعدازظهر بود و از بیمارستان برگشته بودیم که حاجعزیز آمد خانه. چشمش که به #اصغر کوچکمان افتاد، گل از گلش شکفت. توی خانه گاز نداشتیم. یک آتش درست کرد و بساط #قیمه راه انداخت تا بهخاطر به دنیا آمدن پسرمان همه محله را دعوت کند.
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️
38.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به امید شهادت...
پخش به مناسبت ۲۰ آذر، سالروز ولادت #شهید_رسول_خلیلی (محمدحسن)
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
امام خامنهای :
جهاد و شهادت . . .
دو فصل بزرگ حرکت بسیجی است . . .
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ در کنار برادرِ حاج اصغر از سمت چپ (برادرخانم دیگر شهیدپورهنگ)🦋
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋
التماس دعا دارم 🌼🌱
شبتون مهدوی☕️🍬
❤️🍃
ما یادمان که نیست ولی
راستی حسین؛
با درد غربت تو کجا آشنا شدیم...
✍مصطفی متولی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_هجدهم سر انگشت قطرات باران به شیشه میخورد و خبر از سپری شدن آخ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_نوزدهم
حیاط به نسبت بزرگ خانه را با گامهایی سریع طی کردم تا بیش از این #خیس نشوم. وارد خانه که شدم، دیدم مادر روی کاناپه چشم به در نشسته است. با دیدن من، با لحنی که پیوند #لطیف محبت و غصه و گلایه بود، اعتراض کرد: "این چه کاری بود کردی مادر جون؟ چند ساعت دیگه عبدالله میرسید. تو این بارون انقدر خودتو #اذیت کردی!"
موبایل خیس و از هم پاشیده ام را روی جا کفشی گذاشتم و برای ریختن آب با عجله به سمت #آشپزخانه رفتم و همزمان پاسخ اعتراض پُر مهر مادر را هم دادم: "اذیت نشدم مامان! هوا خیلی هم عالی بود!" با لیوان آب و قرص به سمتش برگشتم و پرسیدم: "حالت #بهتر نشده؟"
قرص را از دستم گرفت و گفت: "چرا مادرجون، بهترم!"
سپس نیم نگاهی به گوشی موبایل انداخت و پرسید: "موبایلت چرا شکسته؟" خندیدم و گفتم: "نشکسته، افتاد زمین #باتری و سیم کارتش در اومد!" و با حالتی طلبکارانه ادامه دادم: "تقصیر این آقای عادلیه. من نمیدونم این وقت روز خونه چی کار میکنه؟ همچین در رو یه دفعه باز کرد، هول کردم!" از لحن کودکانه ام، مادر خنده اش گرفت و گفت: "خُب مادرجون #جن که ندیدی!"
خودم هم خندیدم و گفتم: "جن ندیدم، ولی فکر نمیکردم یهو در رو باز کنه!" مادر لیوان آب را روی میز شیشه ای مقابل #کاناپه گذاشت و گفت: "مثل اینکه شیفتش تغییر میکنه. بعضی روزها بجای صبح زود، نزدیک ظهر میره و فردا صبح میاد." و باز روی کاناپه دراز کشید و گفت: "الهه جان! من امروز حالم خوب نیس! ماهی تو یخچاله. امروز #غذا رو تو درست کن."
این حرف مادر که نشانه ای از بدی حالش بود، سخت #ناراحتم کرد، ولی به روی خودم نیاوردم و با گفتن "چشم!" به آشپزخانه رفتم. حالا خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا به لحظاتی که با چند صحنه گذرا و یکی دو کلمه #کوتاه از برابر نگاهم گذشته بود، فکر کنم.
به لحظه ای که در باز شد و صورت پر از آرامش او زیر باران نمایان شد، به لحظه ای که خم شده بود و احساس میکردم می خواهد بی هیچ #منتی کمکم کند، به لحظه ای که صبورانه منتظر ایستاده بود تا چترم را ببندم و سیم کارت را به دستم بدهد و به لحظه ای که با نجابتی زیبا، سیم کارت کوچک را طوری به دستم داد که برخوردی بین انگشتانمان پیش نیاید و به خاطر آوردن همین چند صحنه کوتاه #کافی بود تا احساس زیبایی در دلم نقش ببندد. حسی شبیه احترام نسبت به کسی که رضای پروردگار را در نظر میگیرد و به دنبال آن آرزویی که بر دلم گذشت؛ اگر این جوان #اهل_سنت بود، آسمان سعادتمندی اش پُر ستاره تر میشد!
ماهیها را در ماهیتابه #قرمز رنگ سرخ کرده و با حال کم و بیش ناخوش مادر، نهار را خوردیم که محمد تماس گرفت و گفت عصر به همراه عطیه به خانه ما می آید و همین میهمانی #غیرمنتظره باعث شد که عبدالله از راه نرسیده، راهی میوه فروشی شود. مادر به خاطر میهمانها هم که شده، برخاسته و سعی میکرد خود را بهتر از صبح نشان دهد. با برگشتن عبدالله، با عجله #میوه ها را شسته و در ظرف بلور پایه دار چیدم که صدای زنگ در بلند شد و محمد و عطیه با یک جعبه شیرینی بزرگ #وارد شدند.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊