❤️🍃
ای کاش اُوِیسَش بشوم، چونکه بعید است
محبوب من عطر قرنش را نشناسد...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱
🕊از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه مینویسم، ساعت ۸ شب است و از ساعت ۱۰ الی ۶ صبح پنج گردان را به مانور خواهیم برد...
😔خیلی برای تو و خانواده و خانه نگرانم. نمیدانم وضعتان در چه حالی است؟ باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنه ماندهاید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟ پول دارید؟
💔خدایا خدایا فقط تو میدانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم... که نمیشود کاری کرد.
🍃ازت خواهش میکنم مقاومت کن خدا بزرگ است. باور کن نمیدانی در چه وضعی هستم. خواهش میکنم از وضعیت خودتان برایم بنویس...
❓آیا عذرا گرسنه میماند، شیر دارد یا نه؟ محمد چه کار میکند؟ بگو بابا میگوید؟
😓شرمندهات هستم. خداحافظ به امید پیروزی...
💌نامه ی عاشقانه #شهید_شاپور_برزگر به همسر معززش
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_سی_و_دوم آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخلها را نمیسوزاند، ب
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول
#قسمت_سی_و_سوم
ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای در حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: "عبدالله! نمی دونی تا کی اینجا میمونن؟" و عبدالله با گفتن "نمیدونم!"
مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: "زشته تا اینجا اومدن، ما #دعوتشون نکنیم. اگه میدونستم چند روزی میمونن، چند شب دیگه دعوتشون میکردم که الاقل خستگیشون در بیاد. ولی میترسم
زود برگردن..."
هر بار که خصلت میهمان نوازی مادر این گونه میدرخشید، با آن همه سابقه ای که در ذهنم داشت، باز هم #تعجب میکردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنان که شماره می گرفت، زیر لب زمزمه کرد: "یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه"
میدانستم این تلفن نه به معنای مشورتی که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان نواز و #خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می داد. تلفن را که قطع کرده رو به من و عبدالله پرسید: "نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟" که عبدالله بلافاصله با لحنی #حامیانه جواب داد: "خوبه! هرچی لازم داری بگو برم بخرم"
من ساکت سرم را پایین انداختم، احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سر یک سفره بنشینیم، #قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد به آرامی تکان می داد که مادر صدايم کرد: "الهه جان پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم" که با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت #آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم : "میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده."
مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: "الان که دیگه وقت نماز؛ نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هرچی #لازم میدونی بخره"
عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: "بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم" که مادر ابرو در هم کشید و گفت: "نه مادرجون! اینطوری که مهمون دعوت نمیکنن خودم میرم در #خونه شون به عموش با زن عموش میگم"
عبدالله از حرکت به نسبت غیرمودبانه اش به خنده افتاد و با گفتن از مردها بیشتر از این #انتظار نداشته باشی کارش را به بهانه ای شیطنت آمیز توجه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف های نهار را میشستم.
فکرم به هر سمتی می رفت، به انواع میوه هایی که میخواستم بخرم، به شام و پا سفره هایی که می توانست نشانی از #کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه مان را هرچه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می زد، دست بردار نبود.
بی آنکه بخواهم، دلم می خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بیقرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بیخبر بودم!
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🏴🌱
«زهـرا» ...
سپرِ معرڪه ی مولا بود
وقتے ڪہ «علےِ مرتضی» تنهـا بود
یڪ مو ...
زِ سرِ ولے نشد هـرگز ڪم
جایی ڪہ «مدافعِ حرم» ، «زهـرا» بود...
#صلی_الله_علیک_یافاطمه_الزهرا
شهادت #حضرت_زهرا (س)
#اولین_مدافع_حریم_ولایت
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞
🌱💍
💞
#زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۲۱)
دنبال دلیل می گشتم. شب ششم #محرم بود. سخنران هیئت درباره زندگی های موفق حرف می زد و زندگی حضرت علی (ع) و حضرت زهرا (س) را مثال آورد، دقیقا دست گذاشت روی تفاوت سنی آن ها، #پانزده_سال اختلاف، حرف هایشان انگار برایم #تلنگر بود.
حق با او و مهدی بود. این نمی توانست دلیل محکمی باشد، اما محمدی که من از تعریف ها مهدی برای خودم #ساخته بودم کسی بود که اگر با او حرف می زدم حتما می توانستم از بین حرف هایش جواب #منفی ام را پیدا کنم.
به مهدی (۱) پیام دادم که با آمدن محمد مخالفتی ندارم. خیال می کردم بعد از اولین جلسه ای که با او صحبت کنم #خیلی_راحت می توانم ردش کنم، اما محمد که آمد همه آنچه در ذهنم #ردیف کرده بودم، به هم ریخت...
ادامه دارد...
🦋روایت همسر #شهید_حاج_محمد_پورهنگ
📖برشی از کتاب بی تو پریشانم
----------------------
پ.ن : ۱) منظور #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور است که به دلایل امنیتی اسم جهادی ایشان "مهدی - مهدی ذاکر" در کتاب برده شده.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
35.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◼️سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، خطاب به #مادران_شهدا :
وقتی شما مادرها نبودید و بچههایتان در خون دست و پا میزدند، #حضرت_زهرا (س) را دیدم...💔😭
فاطمیه آمد و #سردار_دلها جایت خیلی خالیست...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم در این شب مصیبت🏴
شبتون منور به دعای مادرمون حضرت زهرا (س) 🍏🍪☕️
❤️🍃
نوکرانه دوستت دارم چرا که روز و شب ...
بارها ای حضرت ارباب،حس کردم تو را
مشق های کودکیام، مشق عشقت بوده است
تا نوشتم لفظِ آقا، #آب،حس کردم تو را
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱
❤️🥀
🌱
#از_عشق_تا_عشق (۲۱)
توی یکی از رفت و آمدهایی که به خانه یکی از دخترهایم داشتم، از #خواهر همسایهاش خوشم آمد و به دلم نشست. برای اصغر نشانش کردم. روی حرفم حرفی نزند و خودش هم #خوشش آمد. سیزدهم رجب بود که مراسم عروسیشان راه افتاد و رفتند سر خانه و زندگیشان...
ادامه دارد...
✍در محضر مادر معزز #شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
🖥جنات فکه
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱