eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا دارم ✨🕊 اَللهُمَ لَیِّن قَلبی لِوَلیِّ اَمْرک🦋 شبتون مهدوی🍎☕️🍬🍬
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 کربلا دریایِ غفران است و دورافتاده ام روزگارم را فقط از تُنگ و از ماهی بپرس حالِ یک جامانده را جامانده میفهمد فقط خواستی این را اگر از یارِ دلخواهی بپرس @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهل_و_هشتم همچنانکه با نوک پایم #ماسه_های لطیف ساحل را به بازی
💠 | (آخر) برای آخرین بار، در آیینه به خودم نگاه کردم. چادر که نقشی از شاخه های سرخابی در زمینه ملیحش خودنمایی میکرد، به سر کرده و آماده میهمانی امشب می شدم. شب طولانی و به سرد، 26 بهمن ماه سال 91 که مقدر شده بود شب نامزدی من با یک جوان باشد! تعریف و تمجیدهای محمد و عطیه و لعیا و به خصوص عبدالله و مادر، سرانجام افتاده و توانسته بود پدر را مجاب کند تا به ازدواج تنها دخترش با این جوان شیعه دهد. اندیشه خوشبختی من، لبخندی شیرین بر صورت پُرچین و چروک و آفتاب سوخته اش نشانده و به چهره اش مهربانی کم ای بخشیده بود. پیراهن عربی سفیدی که فقط برای مراسم های مهم استفاده میکرد، به تن کرده و روی مبل بالای اتاق، انتظار ورود میهمانان را میکشید. لعیا هم آنقدر زیر گوش ابراهیم خوانده بود که دیگر دست از اشکال تراشی برداشته و با پوشیدن کت و شلواری رنگ، آماده مراسم مهم امشب شده بود. عطیه و لعیا در آشپزخانه مشغول آخرین تزئینات دیس شیرینی و میوه بودند و مادر را دم کرده بود که سرانجام انتظارم به سر رسید و میهمانان آمدند. پیشاپیش همه، عمو جواد وارد شد و جعبه بزرگی را که با خود آورده بود، به دست عبدالله داد و پشت سرش خانم و میهمان جدیدی که عمه ی بزرگ آقای عادلی بود و "عمه فاطمه" صدایش میکردند. آخرین نفر هم آقای عادلی بود که با گامهایی متین و چشمانی که بیش از همیشه ، قدم به اتاق گذاشت و دسته گل بزرگی را که خوشه ی پُرباری از گلهای رُز سرخ و سفید بود، روی میز کنار اتاق نشیمن قرار داد. موهای مشکی اش را مرتبتر از همیشه سشوار کشیده و نشسته در کت و شلواری و پیراهنی سپید، غرق آب و عرق شرم و حیا شده بود. با آغوش باز به استقبالم آمد و به گرمی احوالم را پرسید. صورت سفید و مهربانی داشت که خطوط عمیقش، نشان از سالخوردگی اش میداد، گرچه لحظه ای خنده از رویش نمیشد. مثل اینکه از کمردرد رنج ببرد، به سختی روی مبل نشست و بسته شده ای را از زیر چادر مشکی اش بیرون آورد و روی مبل کناری گذاشت. چهره ی عمو جواد جدیت دفعه قبل را نداشت و با رفتاری مهربان و صمیمی حسابی با پدر و ابراهیم گرم گرفته بود. حالا با حضور آقای عادلی، احساس شیرینی به دلم افتاده و به جانم آرامش میداد، آرامشی که میتوانستم در خنکای ، تمام رؤیاهای دست نیافتنی ام را نه در خواب که در بیداری ببینم! صورتش روشنتر از همیشه، آنچنان از شادی و شعف میدرخشید، که حتی در پشت ی نجابت هم پنهان شدنی نبود! در حضور گرم و مهربانش احساس آنچنان امنیتی میکردم که در حضور کسی جز او لمسش نکرده بودم! امنیتی که انگیزه همراهی اش را بی هیچ ترس و تردیدی به من میبخشید و تمام این در مذاق جانم به شیرینی نقش بست وقتی عمه فاطمه انگشتر پر از نگینی را به نشانه نامزدی در دستم کرد، رویم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد: "إنشاءالله بشی دخترم!" و صدای صلوات فضای اتاق را پُر کرد. احساس میکردم تمام ذرات بدنم شبیه گلبرگِ های در دل باد، به لرزه افتاده و دلم بیتاب شیرین، در قفسه سینه ام پَر پَر میزد. بی آنکه بخواهم نگاهم به چشمانش افتاد که مثل سطح خورده خلیج فارس در برابر آفتاب، میدرخشید و نجیبانه میخندید! مریم خانم بسته کادو را گشود و پارچه درونش را به دست داد. عمه کنارم نشست، پارچه را با هر دو دست مقابلم گرفت و با لحنی محبت توضیح داد: "الهه خانم! این پارچه یِ چادری رو عزیز خدا بیامرز چند سال قبل از مکه به نیت عروس مجید اُورد. قابلت رو نداره عزیزم! تبرکه!" و پیش از آنکه فرصت قدردانی پیدا کنم، پارچه حریر را گشود و روی چادرم، بر سرم انداخت و بار دیگر صوت صلوات مثل ترنم به هم خوردن بال فرشتگان، آسمان اتاق را پُر کرد. 👈پایان فصل اول👉 ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔸شیرینی زندگی با او چندشب قبل از شهادت او بالاخره دفاع پایان نامه ام را انجام دادم و نمره قبولی را گرفتم. ایمان خیلی خوشحال شده بود و خودش رفت شیرینی خرید. آن شب فکر می کردم به تمام سال هایی که من درس می خواندم و او پشت سرم ایستاده بود و از لحاظ روحی به قلبم آرامش می داد، همیشه تشویق هایش همراهم بود. با کمک او هرسال جزو طلاب ممتاز حوزه می شدم. از اینکه مردی مثل او داشتم همیشه در دلم افتخار می کردم. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۲۷) 🕌اولین‌بار بود که حرم حضرت زینب (س) را می‌دیدم. یک دل سیر زیارت کردم و کلی برای سلامتی‌ بچه‌ها دعا کردم. فردای آن روز دوباره آمدند هتل دیدن‌مان. ❤️رو کردم به اصغر و به‌خاطر زیارتی که نصیب‌مان شده بود از او تشکر کردم. پایم را بوسید و گفت اگر من نبودم، پایش به این راه باز نمی‌شد. ‼️بعد هرچه ازشان درباره طعم قیمه پرسیدم به هم نگاه کردند و خندیدند و از مزه سیب‌زمینی‌ها تعریف کردند. فهمیدم حتی به قدر یک قاشق هم لب نزده بودند و همه را داده بودند به سربازهای سوریِ جنگ‌زده. 🔰توی سفر یک هفته‌ای‌مان جز چندبار، آن هم به اندازه چند دقیقه، اصغر را ندیدیم. هرچه از او می‌پرسیدیم چه کاره است جوابش این بود: «من فقط یک سرباز ساده‌ام.» مدام فکر می‌کردم یک سرباز ساده، چرا باید این همه کار کند؟! ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 پای بایست! 🔸چرا به تشییع‌جنازۀ او رفتی؟ به این تشییع ادامه بده! 👌اینجا بیکاری جرمِ! @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🕊 گر بنا هست کسی واسطه ی ما بشود ضامنم شاه خراسان بشود خوب تر است... ✋😔 🌷به یاد محب و محبوب (ع)، @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا... برای حاجتمندان🌱 شبتون بخیر🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 احساس تعلُّق بِه تو آرامش روح اَستــــ.. اَلحقْ ڪه ضریح تو همان ڪشتیِ نوح اَستـــ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
✨🍃 😓وضعیت زنان سوریه ناراحتش کرده بود. نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد. گفت : «نباید باشیم.» 📝نامه ای انتقادی نوشت و اولش را با این آیه شروع کرد: «إنّ اللهَ لا یُغَیر ما بقومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم...»(رعد،۱۱) ✉️داد دست یکی از مسئولان سوری. زین الدین معتقد بود به هر میزان که از دستمان بر می آید باید امر به معروف و نهی از منکر کنیم. 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊