eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
التماس دعا دارم🦋💐🌱 شبتون بخیر🍎☕️🍬🍫
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
‌‌💔🍃 آب مهریہ‌ی زهرا و لب شط‌ فرات با لب تشنہ بریدند سر از پیکر تو ... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۳۰) 🕊یکی دو هفته بعد از شهادت سردار سلیمانی بود که زنگ زد. شبیه همیشه نبود. توی صدایش یک چیز غریب بود. انگار که صدایش گرفته باشد. گفت: «خواب رفیق شفیقم را دیده‌ام.» 👌می‌دانستم منظورش کیست. دامادمان را می‌گفت که حتی نتوانسته بود برای مراسم تشییع و خاکسپاری‌اش بیاید ایران. 🍃گفت یک پیام به او داده. هرچه اصرار کردم، چیزی از آن به من نگفت. بعد گفت برایش دعا کنم چون قرار است برود خط. با تعجب پرسیدم: «خط؟ کدام خط؟!» یک‌هو حرفش را عوض کرد و گفت که منظورش جاده بوده، اما من رفتم توی فکر. سپردمش به و برایش دعا کردم ولی دلم شور افتاد... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱
🕊بسم رب الشهدا والصدیقین🕊 اولین سالگرد فرمانده جبهه مقاومت 🎙با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین پناهیان 🎤و مداحی حاج مهدی رسولی 🔹مکان : فرهنگسرای بهمن، سالن شهید آوینی ⏰📆زمان : ۸ بهمن ۹۹، ساعت ۱۵:۳۰-۱۸ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هشتم خانه که رسیدیم، صدای آب و شست و شوی حیاط می آمد. در را که
💠 | رنگ مادر پریده بود و از درد، روی شکمش خم شده بود که با به سمتش رفتم و گفتم: "مامان! دراز بکش تا برات نبات داغ بیارم." چشمانش را که از درد بسته بود، به سختی گشود و با صدای پاسخ داد: "نمیخواد مادرجون! چیزی نیس!" وقتی تلخی درد را در چهره اش میدیدم، غم بر دلم مینشست و نمیدانستم چه کنم تا دردش قدری قرار بگیرد که دستم را گرفت و گفت: "الهه جان! دیشب که شوهرت نبوده، حالا هم که اومده، تو اینجایی، دلخور میشه! پاشو برو خونه ات." دستش را به گرمی و گفتم: "مامان! من چه جوری شما رو با این حال بذارم و برم؟" که لبخند بیرمقی زد و گفت: "من که چیزیم نیس! عصبی شدم دوباره درد گرفته! خوب میشه!" و بلاخره با اصرارهایش مجبورم کرد تا تنهایش بگذارم و به طبقه نزد مجید بروم. درِ اتاق را که باز کردم، دیدم مجید روی نشسته و مثل اینکه منتظر بازگشت من باشد، چشم به در دوخته است. لبخندی زدم و گفتم: "فکر کردم خسته بودی، خوابیدی!" با دست اشاره کرد تا کنارش بنشینم و با پاسخ داد: "حالا وقت برای خوابیدن زیاده!" کنارش که نشستم، دست در پیراهن سورمه ای رنگش کرد و بسته کوچکی که با زَر ورق بنفشی کادوپیچ شده بود، در آورد و مقابل نگاه مشتاقم گرفت که صورتم از خنده پُر شد و هیجان زده : "وای! این چیه؟" خندید و با لحن گرم و گیرایش پاسخ داد: "این یعنی این که دیشب تا صبح به فکرت بودم و دلم برات تنگ شده بود!" هدیه را از دستش گرفتم و با گفتن "خیلی ممنونم!" به باز کردن کاغذ کادو کردم. در میان زَر ورق، جعبه کوچکی قرار داشت که به نظر جعبه جواهرات می آمد و وقتی جعبه را گشودم با دیدن پلاک حیرت زده شدم. پلاک طلایی که به زنجیر ظریفی آویخته شده و در میان حلقه باریکش، طرحی زیبا از نام "الهه" میدرخشید. برای لحظاتی محو زیبایی چشم نوازش شدم و سپس با صدایی که از شور و شعف به لکنت افتاده بود، گفتم: "مجید! دستت درد نکنه! من... من فکرش هم نمیکردم! وای مجید! خیلی قشنگه!" کاغذ کادو را از گرفت و در جواب هیجان پُر ذوقم، با متانت پاسخ داد: "این پیش قشنگیِ تو هیچی نیس!" نگاهش کردم و با که حالا پیوندی از قدردانی و نگرانی بود، پرسیدم: "مجید جان! این هدیه به این گرونی فقط برای یه شب تنهایی منه؟" چشمانش را به زیر انداخت، لحظاتی سکوت کرد و بعد با لبریز مهربانی پاسخ داد: "هم آره هم نه! راستش هدیه روز زن هم هست!" و در مقابل نگاه پرسشگرم، صادقانه اعتراف کرد: "خُب امروز حضرت زهراستکه هم روز مادره و هم روز زن!" سپس چشمانش در غمی کهنه نشست و زمزمه کرد: "من هیچ وقت نتونستم همچین روزی برای مامانم چیزی بخرم! ولی همیشه برای عزیز یه هدیه کوچیک میگرفتم!" و بعد لبخندی شیرین در چشمانش درخشید: "حالا امسال اولین سالی بود که میتونستم برای همسر هدیه بخرم!" میدانستم که بخاطر تسننِ من، از گفتن مناسبت امروز اینهمه طفره میرفت و نمیخواستم برای بیان احساسات مذهبی اش پیش من، احساس غریبی کند که زدم و گفتم: "ما هم برای حضرت فاطمه احترام زیادی قائل هستیم." سپس نگاهی به انداختم و با شیرین زبانی زنانه ام ادامه دادم: "به هر مناسبتی که باشه، خیلی نازه! من خیلی ازش خوشم اومد!" و بعد با شیطنت پرسیدم: "راستی کی کردی اینو بخری؟" و او پاسخ داد: "دیروز قبل از اینکه برم پالایشگاه، رفتم بازار خریدم!" سپس زنجیر را از میان انگشتانم گرفت و با که بیش از سرانگشتانش از نگاهش میچکید، گردنبند را به گردنم بست. سپس با شرمندگی عاشقانه ای نگاهم کرد و گفت: "راستی صبح جایی باز نبود که شیرینی بخرم! عزیزم!" که به آرامی خندیدم و گفتم: "عیب نداره مجید جان! حالا بشین تا من برات چایی بریزم!" ولی قبل از اینکه برخیزم، پیش دستی کرد و با گفتن "من میریزم!" با عجله به سمت آشپزخانه رفت و همچنان صدایش از آشپزخانه می آمد : "امروز روز ! یعنی خانمها باید استراحت کنن!" از اینهمه مهربانی بی ریا و زیبایش، دلم لبریز شعف شد! او شبیه که نه، برتر از آن چیزی بود که بارها از خدا کرده و در آرزوی همسریاش، به سینه بسیاری از خواستگارانم دست زده بودم! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شست باران، همہ ے کوچہ، خیابان ها را پس چرا مانـده غمت بر دلِ بارانے من؟ 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 ازش پرسیدند : چند سالته و چرا اومدی سوریه؟ ✨گفت : ۱۸سالمه و بخاطر علاقه به اهل بیت.. گفت : مادرم فوت کرده و اومدم پیش بی‌بی زینب (س) رو سفیدش کنم. 😔فردای مصاحبه شهید شد وپیکرش بر نگشت 💔مدافع حرم و | @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارم🌱 شبتون بخیر🍎🍩☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 بیچاره آن کسی که در این شهر ناامید مهر حسین (ع) پا نگرفته است در سرش @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱 باید به این بلوغ برسیم که دیگر نباید دیده شویم! آن کسی که باید ببیند، می‌بیند.. | @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊