eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
211 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هفتم غروب ۱۷ مرداد ماه سال ۹۲ از راه رسیده و خبر از طل
💠 | هوا و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خانه دل کَندم و بعد از آماده کردن پدر و عبدالله، به طبقه بالا رفتم. ماه رمضان رو به پایان بود و من خوشحال بودم که امسال را به نیت مادرم ختم کرده و ثوابش را نذر سلامتی اش کرده بودم. آخرین سفره را روی میز غذاخوری آشپزخانه چیدم و به سراغ کتاب رفتم. یکی از خانم های در امامزاده سیدمظفر (ع) گفته بود که برای روا شدن هر شب دعای توسل بخوانم و در این یک هفته هر شب قبل از افطار، به نیت بهبودی حال مادر، دعای توسل را از روی مفاتیح کوچک میخواندم. دعای زیبایی که در این چند شب، حلقه توسلم را به درِ خانه اهل بیت پیامبر (ص) متصل کوبیده و نگاهم را منتظر عنایتی به آینده ای نه چندان دور دوخته بود. تمام شده و همچنانکه کتاب مفاتیح در دستم بود، باز هم را میخواندم که کسی به در زد. از ترس اینکه مبادا عبدالله یا پدر را در دستانم ببینند، با عجله کتاب را در کشو گذاشتم و با گامهایی از اتاق بیرون رفتم و در را گشودم که دیدم عبدالله است. بشقاب شیرینی در دستش بود و چشمانش گرچه زیر لایه ای از ، ولی به رویم لبخند میزد. تعارفش کردم که با مهربانی پاسخ داد: "نه دیگه، موقع افطاره، نمیشم!" سپس بشقاب را به دستم داد و را تبریک گفت که من در انتظار خبری خوش، پرسیدم: "عبدالله! از مامان خبری نداری؟" در برابر سؤالم مکثی کرد و با تعجب جواب داد: "نه، از بعد از ظهر که با هم رفته بودیم بیمارستان، دیگه ازش خبری ندارم." سپس با لحنی پرسید: "مگه قراره خبری بشه؟" لبخندی زدم و گفتم: "نه، همینجوری پرسیدم." که سایه مجید در پیچ پله پیدا شد و توجه عبدالله را به خودش کرد. به گرمی با هم دست داده و عید را گفتند که با بلند شدن صدای اذان مغرب، خداحافظی کرد و رفت. مجید با صورتی که چون همیشه میخندید، وارد شد. مثل هر شب عید دیگری، شیرینی خریده و با کلام دلنشینش را تبریک گفت. نماز مغرب را خواندیم و آخرین افطار ماه امسال را نه به حلاوت و شیرینی که به اشتیاق شفای ، با شادی نوش جان کردیم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊✨ 🍱برای انجام کار خیر و دادن نذری، خَیِّران منطقه را وارد کار می کردند و بیشتر مواقع هزینه شام و نهار هیئت را از جیب خودش پرداخت می کرد و کسی هم نمی دانست. 🌷اصغر آقا زمان ازدواج با بنده مدرک سیکل داشتند، اما چون خود را انقلابی می دانست به درس خواندن ادامه داد و فوق دیپلم را اخذ نمود. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
5.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌱 با دست کوچکش گره‌ها باز می‌کند طفل سه ساله ایست که اعجاز می‌کند... 💖ایام ولادت نازدانه (ع) (س) مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا دارمـ🌸🌱 شبتون شهدایے🍎🍪☕️
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 وَكَم مِن ضالٍّ رأى قُبَّةَ الحُسينِ(ع) فاهتَدى... و چه بسیار گمراهانی که با دیدن گنبد حسین هدایت شدند... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
517.5K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌱 یادِ یاران قدیم نرود از دل تنگ.. 🎙 کلام فاتح الـی بیت المــقدس درباره (عج) 🎁حاج احمد تولدت مبارک ۱۳۳۲.۰۱.۱۵ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✨🌱 یادِ یاران قدیم نرود از دل تنگ.. 🎙 کلام فاتح الـی بیت المــقدس #حاج_احمد_متوسلیان درباره #امام_
❤️🍃 🕊یک‌بلدچی باید اول خودش را بشناسد بعد خدای خودش را و بعد مسیر رسیدن به مقصد را. آن وقت میتواند دست ‌دیگران را‌ بگیرد و راه، را از چاه نشان ‌بدهد. ✨ شاه کلید توفیق در عملیات ها، دست بلدچی هاست. آنها باید گردان‌های پیاده را از دل‌معبر و میدان عبور دهند و برسانند بالای سر دشمن و از میدان تعلقات ‌بگذرند. آن‌وقت میتوانند گردان ها را آنگونه‌ که میخواهند هدایت کنند. ✍ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 حُبّ حسین (ع) در دلی بیدار می‌ شود که از خود و آنچه دوست دارد در راه خدا گذشته باشد ... ✍ @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 #زندگی_کوتاه_اما_شیرینِ_ته_تغاری (۵۵) ✨خیالم با فکر کردن به این موضوع که امکانات پزشکی و
💔🌱💔🌱💔 🌱💍 💔 (۵۶) 😔باورم نمی‌شد این حرف را از زبانش بشنوم اما دیدنش در آن حال هم برایم غیرقابل تحمل بود. ✨دلم می‌خواست چیزی که دوست داشت و لایقش بود اتفاق بیفتد و به آرزویش برسد اما انتخاب بین شهادت و از دست دادنش سخت بود. 😢هم خاطرات زندگی مشترکمان جلوی چشمم بود و هم اشک‌های همسرم. نمی‌خواستم خودخواه باشم. دیده بودم چقدر برای رسیدن به شهادت زحمت کشیده است. 💖دل به دریا زدم و دعا کردم به چیزی که لیاقتش را دارد برسد و به قول خودش امام علی (ع) به او نگاه کند. چند ساعت نگذشت که آرزویش برآورده شد و اتفاقی که سال‌ها منتظرش بود افتاد... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💔🌱💍💔🌱💍💔🌱💍💔🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_هشتم هوا #گرگ و میش شده بود که از نخلستان کوچک حیاط خا
💠 | شب عید فطر با عطر امیدی که به مادرم پیدا کرده بودم و دغدغه خاطری که این روزها به توسل به خاندان پیامبر (ص) کمتر عذابم میداد، فرصت خوبی به دلم داده بود تا خلوتی زیبا و با مجید داشته باشم. قالیچه کوچکی در انداخته و در همان فضای کوچک که به نوعی حیاط خانه مان بود، به میهمانی شب گرم و زیبای بندر رفته بودیم. آسمان صاف و پر آخر شب، سقف این کلبه کوچک بود و منظره پیوند دریا و شهر و نخلستان، پیش رویمان می کرد. مجید همانطور که به نقطه ای نامعلوم در دل سیاهی پر رمز و راز شب نگاه می کرد، با صدایی گفت: "سال پیش این موقع تازه کارم درست شده بود و میخواستم بیام بندر." سپس به چشمان مشتاقم نگاهی کرد و با لبخندی که روی صورتش میزد، ادامه داد: "پارسال هیچ وقت فکر نمیکردم سال دیگه یه همچین شبی تو بالکن یه خونه ، کنار زنم نشسته باشم!" لحن لبریز احساسش، صورت مرا هم به ملیح باز کرد و وسوسه ام کرد تا با زنانه بپرسم: "خُب حالا خوشحالی یا ؟" از سؤال سرشار از ، خنده اش گرفت و با چشمانی که از شادی میدرخشید، پاسخ داد: "الهه! زندگی با تو اونقدر بخشه که من پشیمونم چرا زودتر نیومدم !" و صدای خنده اش که روزها بود دیگر در خانه نپیچیده بود، بار دیگر فضای بالکن را پُر کرد و دوباره آهنگ خوش زندگی را به یادم آورد، گرچه جای خالی مادر در چنین ، ته دلم را خالی میکرد و اجازه نمیداد با خیالی آسوده با شادی زندگی همگام شوم که به عمق چشمان مهربان نگاه کردم و با لحنی لبریز امید و آرزو پرسیدم: "مجید! مامانم خوب میشه، مگه نه؟" و شنیدن همین جمله از زبان من کافی بود تا خنده از روی صورتش محو شده و با چشمانی که به ورطه افتاده بود، برای لحظاتی تنها نگاهم کند. پیش چشمان ، نفس بلندی کشید که اوج نگرانی اش را از لرزش قفسه سینه اش حس کردم و بلاخره با لحنی که پیوند از بیم و امید بود، جواب داد: "الهه جان! همه چی دست خداست!" سپس آفتاب امید در آسمان چشمانش درخشید و با دلداری ام داد: "الهه! من مطمئنم خدا اینهمه گریه های تو رو نمیذاره!" و با این کلامش، دلم را حواله به الهی کرد که باز اشک پای چشمانم زانو زد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊