شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ششم 🚶♂️از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_هفتم
🌷عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
🔸از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم : «پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد : «یه شیشه آب میاری؟»
😔بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد : «برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
🍼وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
👌دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
🚶♂دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم : «یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
✨انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد : «فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!»
✍و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید....
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفدهم
مادر مثل اینکه با دیدن محمد و عطیه روحیه اش باز شده و دردش #تسکین یافته باشد، کنار عطیه نشست و گفت:
"خُب مادرجون! حالت چطوره؟" و عطیه با گفتن "الحمدالله! خوبم!" پاسخ مادر را داد که من پرسیدم: "عطیه جان! زمان زایمانت مشخص شده؟" #عطیه کمی جواب داد: "دکتر برا ماه دیگه وقت داده!"
مادر دستانش را به سمت #آسمان گشود و از ته دل دعا کرد: "إنشاءالله به سلامتی و دل خوشی!" که محمد رو به من کرد و پرسید: "آقا مجید کجاس؟ سرِ کاره؟" همچنانکه از جا #بلند میشدم تا برای مهیا کردن اسباب پذیرایی به آشپزخانه بروم، جواب دادم: "آره، معمولاً بعد اذان مغرب میاد خونه!" و خواستم وارد #ساختمان شوم که سفارش محمد مرا در پاشنه در نگه داشت: "الهه جان! زحمت نکش!"
سپس #صدایش را آهسته کرد و با شیطنت ادامه داد: "حالا که میخوای زحمت بکشی برای من شربت بیار!" خندیدم و با گفتن "چَشم!" به #آشپزخانه رفتم. در چهار لیوان پایه دار، شربت آلبالو ریختم و با سینی شربت به حیاط بازگشتم که دیدم موضوع بحث مادر و محمد، گلایه از تصمیم #جدید پدر و شکایت از خودسری های او شده است. سینی شربت را روی تخت گذاشتم و تعارف کردم.
محمد همچنانکه دست #دراز میکرد تا لیوان شربت را بردارد، جواب گله های مادر را هم داد: "مامان جون! دیگه غصه نخور! بابا کار خودش رو کرده! امروز هم طرف اومد انبار و قرارداد رو امضا کرد. شما هم #بیخودی خودت رو حرص نده!" چشمان مادر از غصه پُر شد و محمد با دلخوری ادامه داد: "من و ابراهیم هم خیلی باهاش بحث کردیم که آخه کی میاد با همچین مبلغ بالایی همه محصول رو پیش خرید کنه؟ هی گفتیم نکنه ریگی به کفشش باشه، ولی به #گوشش نرفت که نرفت!"
مادر آه #بلندی کشید و عطیه مثل اینکه حسابی دلش برای مادر سوخته باشد، با معصومیتی کودکانه رو به مادر کرد: "مامان! خیلی #لاغر شدی!" و مادر هم که هیچگاه دوست نداشت اندوهش بر ملا شود، لبخندی زد و گفت: "عوضش تو حسابی رو اومدی! معلومه که پسر تو دامنته!" و با این حرف روی همه غمهایش سرپوش گذاشت.
شاید من که هر روز مادر را میدیدم لاغری اش به #چشمم نمی آمد، اما برای عطیه که مدتی میشد مادر را ندیده بود، این تغییر کاملاً #محسوس بود.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_ششم عبدالله از چشمان #غمبارمان به شک افتاده و گوشش برا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل #آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمیخواست #ناراحتی_اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: "الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد."
سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی #معصومانه پاسخ دادم: "منم خوابم نمیاد." و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، #تکیه_اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: "الهه جان! من میخواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد..."
در جواب غصه های مردانه اش، لبخند بیرمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه #غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی #آهسته ادامه داد: "الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو میخورم، هم غصه تو رو..." و ادامه حرف دلش را من زدم: "حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم میخوری!"
سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: "ناراحتی رفتار اونا پیش غصه ای که برای تو و مامان میخورم، هیچه!" سپس دوباره به سمت #دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: "اگه غصه مامان داره تو رو میکُشه، غصه تو هم داره منو میکُشه!"
در برابر #باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا #اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرفهای دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شبمان به همین خلوت #غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و #عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحریِ پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم #عبدالله بیدار است و قرآن میخواند.
به چشمان قرمز و پف کرده اش نگاه کردم و پرسیدم: "تو هم نخوابیدی؟" قرائت آیه اش را به #آخر رساند و پاسخ داد: "خوابم نبرد." سپس #پوزخندی زد و گفت: "عوضش بابا خیلی خوب #خوابیده!"
از این همه بیخیالی پدر، دلم به #درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: "امسال اولین ماه #رمضانیه که مامان روزه نمیگیره و سحر هم بیدار نمیشه." و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا #محبت خواهرانه ام برانگیخته شده و #ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر #آتش بزند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_پنجاه_و_هفتم برای اولین بار از چشمان #خسته مجید میخواندم دیگر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن #نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی #میز گذاشتم و پرسیدم: "چه نمازی میخوندی؟«" و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: "هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا میخونم." سپس لبخندی زد و ادامه داد: "خدا رحمت کنه #عزیز رو! همیشه بهم میگفت هر زمان وقت داشتی برای خودت #نمازِ_قضا بخون. بهش میگفتم عزیز من همه نمازام رو میخونم و نماز قضا ندارم. میگفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. میگفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون."
که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد #مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: "مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟" حالا با همین خطری که بالای سر مادرم میچرخید، حال او را بهتر حس میکردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه #تأیید پایین انداخت و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی #کهنه_تر و دیگری نوتر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای #روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزهای دیگر از ماه مبارک رمضان خبر داد.
نماز صبح را با دلی #شکسته خواندم و مجید آماده رفتن به پالایشگاه میشد که صدای فریادهای عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا میزد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل #بیقرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای #اتاق_خواب به من برساند، خودم را از جا کندم و با پایی که میلنگید، از پله ها #سرازیر شدم. بیتوجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم میکرد و به دنبالم #میدوید، خودم را به طبقه پایین رساندم.
پدر #وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از #تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغهای مصیبتزده ام فضای خانه را #شکافت.
مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی میزد، به زمین افتاده و پیش پاهای بیرنگش زار میزدم. مجید بازوانم را گرفته بود و با #قدرت مردانه اش هرچه میکرد نمیتوانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: "الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! #سوئیچ لب آینه اس."
و فریاد بعدی را با محبت #برادرانه_اش بر سر من کشید: "چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!" نمیدانم چقدر در آن حال #وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان بستری شد و لااقل دلم به #زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید #ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد.
روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود.
غصه #کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی نتیجه به تهران، بیخوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردن صبح به #جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه ای قطع نشود.
دست سرد و ناامیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه ای از #آسمان چشمانم محو نمیشد، غصه های بی پایانم را پیش چشمان #عاشقش زار میزدم و او همچون همیشه پا به پای غمواره هایم می آمد و لحظه ای نگاهش را از نگاهم جدا نمیکرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای #بیقرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان #خسته_ام را به خوابی عمیق فرو بُرد.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_هفتاد_و_چهارم خیابان منتهی به #امامزاده از اتومبیلهای پارک شده
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
با قرائت فراز صدم، دعای #جوشن_کبیر خاتمه یافت و فردی روحانی بر فراز منبر مشغول سخنرانی شد. گوشم به صحبتهایش بود که از توبه و طلب #استغفار میگفت و همانطور که نگاهم به گنبد فیروزه ای و پر نقش و نگار #امامزاده بود، در دلم با خدا نجوا میکردم که امشب به چشمان #خیس و دستهای #خالی_ام رحمی کرده و مادرم را به من بازگردانَد.
گاهی به #آسمان مینگریستم و در میان ستاره های پر نورش، با کسی #درد دل میکردم که امشب تمام این جمعیت به حرمت شهادتش لباس #سیاه پوشیده و بر هر بلندی پرچم #عزایش افراشته شده بود، همان کسی که بنا بود امشب به آبرویش، خدا مرا به #آروزیم برساند.
سخنرانی تمام شده و مراسم روضه و سینه زنی بر پا شده بود، گرچه من پیش از دیگر #عزاداران، به ماتم بیماری مادرم به #گریه افتاده و به امید شفایش به درگاه پروردگارم، #ضجه میزدم. گریه های آرام مجید را میشنیدم و شانه هایش را میدیدم که زیر بار اشکهای مردانه اش به لرزه افتاده و نمیدانستم مراسم در #مصایب امام علی (ع) میخواند، ناله میزند یا از شنیدن از آنچه #مداح گریه های عاجزانه من اینچنین غریبانه اشک میریزد.
نمیدانم چقدر در آن حال خوش بودم و همان طور که صورت غرق اشکم را به #آسمان سپرده و دل پُر دردم را به دست #خدا داده بودم، چقدر زیر لب با امام علی (ع) نجوا کردم که متوجه شدم #مجید قرآن کوچکی را به سمتم گرفته و آهسته صدایم میزند: "الهه جان! قرآن رو بگیر رو سرِت!"
پرده ضخیم اشک را از روی #چشمانم کنار زدم و دیدم همه با یک دست قرآنها را به سر گرفته و دست دیگر را به سوی آسمان #گشوده_اند. مراسم قرآن به سر گرفتن را پیش از این در تلویزیون دیده بودم و چندان برایم #غریبه نبود، گرچه اذکار و دعاهایی را که میخواندند، حفظ نبودم و نمیتوانستم کلمات را به طور دقیق تکرار کنم.
قرآن را روی #سرم قرار داده، با چشمانی که غرق دریای اشک شده و صدایی که دیگر توان گذر از لایه سنگین #بغض را نداشت، خدا را به حقِ خودش سوگند میدادم: "بِک یا الله..." سوگندی که احساس میکردم بازگشتی ندارد و بی هیچ حجابی #دلم را به آستان پروردگارم متصل کرده است.
سوگندی که به #قلب شکسته ام اطمینان می داد تا رسیدن به آرزویم فاصله زیادی ندارم و هم اکنون پیک #اجابت از جانب خدایم میرسد و بعد نام عزیزترینِ انسانها و شریفترینِ پیامبران را به درگاه خدا عرضه داشتم: "بمُحمٍّد ..." همان کسی که بهانه بارش رحمت خدا بر همه #عالم است و حتی تکرار نام زیبایش، قلبم را جلا میداد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊