فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دو چیز به درد آخرت می خورد: یکی امام حسین (ع) یکی تقوا
🎤 مرحوم #آیت_الله_مجتهدی_تهرانی
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
به مادرش میگفت اگر شهید شدم مانند مادر شهید احمدی روشن آرام و صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن...
#شهید_سید_مهدی_موسوی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 ایستاده ایم
تا آخرین قطره خون
با صدای حسین حقیقی🎙
#IR655
#حقوق_بشر_آمریکایی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_چهارم سایه ترسش آنقدر سنگین بود که نمیتوانستم #سرم را با
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_پنجم
نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قدمهای کُند و کوتاهم طول #خیابان را کنار پدر طی میکردم. نمیتوانستم همپای قدمهای بلند و سریعش حرکت کنم که به شوق رسیدن به #نوریه، خیابان منتهی به دادگاه را به سرعت می پیمود و من نه تنها از #کمردرد و ضعف بدنم که از غصه کاری که میکردم، پایم به سمت دادگاه پیش نمیرفت.
هرچند میدانستم که این درخواست #طلاق فقط برای رها شدن از فشار هر روز و شب پدر و گرفتن #مهلتی برای متقاعد کردن مجید است، ولی باز هم نمیتوانستم تحمل کنم که حتی یک قدم به قصد جدایی از #مجیدم بردارم. حتی از روی حوریه هم خجالت میکشیدم که داشتم میرفتم تا درخواست #جدایی از پدرش را امضا کنم.
هر چه دلم را راضی میکردم که اینهمه تلخی را به خاطر #دنیا و آخرت مجید به جان بخرد، باز قلبم قرار نمیگرفت و بغضی که #گلوگیرم شده بود، سرانجام اشکم را جاری کرد. تصور اینکه الان در پالایشگاه #مشغول کار است و فکرش را هم نمیکند که الهه اش در چند قدمی دادگاه خانواده برای تقاضای طلاق است، مغز استخوانم را آتش میزد و تنها به خیال اینکه هرگز #نمیگذارم از این ماجرا باخبر شود، خودم را آرام میکردم.
نمیدانم چقدر طول کشید تا با #دستان خودم به جدایی از مجیدم رضایت دادم و با دلی که در #خون موج می زد، به خانه بازگشتم. پدر تا طبقه بالا همراهم آمد، نه اینکه بخواهد #مراقبم باشد که میخواست #متهم جدایی اش از نوریه را به زندان تنهایی تحویل دهد که در را پشت سرم #قفل کرد و خواست برود که صدای عبدالله در راه پله پیچید.
فقط دعا میکردم پدر چیزی به عبدالله نگوید که بخاطر #کاری که کرده بودم، خجالت میکشیدم در چشمان #عبدالله نگاه کنم و دعایم #مستجاب نشد که وقتی پدر در را برایش باز کرد و قدم به خانه گذاشت، به جای احوالپرسی، بر سرم فریاد کشید:
"الهه! چی کار کردی؟!! تو واقعاً رفتی تقاضای #طلاق دادی؟!! از مجید #خجالت نمیکشی؟!" چادرم را از سرم برداشتم و بی اعتنا به بازخواستهای #برادرانه_اش، خودم را روی کاناپه رها کردم که خودم بیشتر از او حتی از #خیال مجید خجالت میکشیدم.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_پنجم نفسهایم بریده #بالا می آمد و به هر زحمتی بود، با قد
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_ششم
مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پرسید: "الهه! چرا این کار رو کردی؟!!! تو واقعاً میخوای از #مجید طلاق بگیری؟!!!"
سرم را میان هر دو #دستم گرفتم که دیگر تحمل #دردش را نداشتم و زیر لب پاسخ دادم: "بخاطر خودش این #کارو کردم." که باز بر سرم فریاد زد: "بخاطر مجید میخوای ازش طلاق بگیری؟! #دیوونه شدی الهه؟!!!"
و دیگر نتوانستم #تحمل کنم که بغضم در گلو شکست و با صدای #لرزانم ناله زدم: "چی کار میکردم؟ بابا منو به زور بُرد! هرچی التماسش کردم قبول نکرد!"
خودش را روی #مبل جلو کشید و با حالتی #عصبی پرسید: "الهه! تو چِت شده؟ از یه طرف #میگی به خاطر مجید رفتی، از یه طرف میگی بابا به زور تو رو برده!"
و چه خوب اوج #سرگردانی_ام را احساس کرده بود که حقیقتاً میان بیرحمی پدر و #مقاومت مجید، در برزخی بی انتها گرفتار شده بودم و دوای درد دلم را میدانست که خیرخواهانه نصیحت کرد: "الهه! تو الان باید بلند شی بری پیش #شوهرت! مجید هر روز منتظره که تو بری پیشش، اونوقت تو امروز رفتی #تقاضای طلاق دادی؟!!!"
و من چیزی برای پنهان کردن از عبدالله نداشتم که حتی #اشکم را هم پاک نکردم و با بیقراری #شکایت کردم: "عبدالله! تو خودت رو بذار #جای من! من باید بین مجید و #شماها یکی رو انتخاب کنم! تو جای من بودی کدوم رو انتخاب میکردی؟ من هنوز #هفت ماه نیس که مامانم مرده، اونوقت بقیه خونواده ام رو هم از دست بدم؟ آخه چرا؟ مگه من چه #گناهی کردم که باید انقدر عذاب بکشم؟"
سپس در برابر نگاه #اندوه_بارش، مکثی کردم و با صدایی #آهسته ادامه دادم: "ولی اگه مجید قبول کنه که سُنی شه، میتونه برگرده و دوباره تو این #خونه با هم زندگی کنیم. اینجوری هم اون عاقبت به خیر میشه، هم من پیش شماها میمونم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
🕊
🕊
من؛
با شما،
خودم را شناختم
و خدا را و جادهای را که
به سمت نگاه حسین (علیهالسلام)
میرود...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
هر که پرسید
چه دارد مگر از دار جهان؟
همه ی دار و ندارم بنویسید حسین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
حاج قاسم به اصغر آقا گفته بود که موقع شهادت سر از بدنش جدا میشود و همانطور هم شد...
خوش بحالت که آخر
گذشتی از سر
پاسخ هل من ناصر،
به خون حنجر...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
❣قلب خودت را از غیر خدا خالی کن تا نور خدا و ملائکه خدا بر قلب تو نازل شود. شخصی به حضرت امیر مومنان علی (ع) عرض کرد شما چگونه به این مقام رسیدید؟ حضرت فرمودند: جلوی در خانه دل نشستم و غیر خدا را راه ندادم.
🐝در کندوی زنبورها همیشه چند زنبور ایستاده اند و اگر اَجنبی یا زنبوری که روی گل های بد بو نشسته بخواهد داخل شود، جلوی او را می گیرند و نمی گذارند داخل شود، ما هم باید از این زنبورها یاد بگیریم.
👤شخصی نزد آیت اللّه العظمی اراکی (ره) آمد و تقاضای موعظه کرد، آقا از او پرسیدند شغلت چیست؟ گفت: نجّار. آقا به او فرمودند: یک دَر هم برای خودت بساز و بگذار جلوی دِلَت!
👈ای یکدله و صد دله، دل یک دله کن
✨در محضر خوبان
📝مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی (ره)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~♢~
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_ششم مقابلم نشست و مثل اینکه باورش نشده باشد، حیرت زده پر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_هفتم
از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که #لبخندی لبریز امیدواری #نشانش دادم و گفتم:
"عبدالله! من اگه الان از این خونه برم، هم برای همیشه شماها رو از دست میدم، هم دیگه بهانه ای ندارم تا مجید رو #متقاعد کنم که سُنی شه. من میخوام از این فرصت استفاده کنم.
احساس میکنم خدا این کار رو کرده تا شاید یه معجزه ای اتفاق بیفته! بخدا من حتی نمیتونم تو ذهنم #تصور کنم که یه روزی از مجید جدا بشم! امروز هم فقط به #اجبار بابا رفتم.
حداقل الان دیگه تا یه چند روزی بابا بهم #کاری نداره. چون الان فکر میکنه که من #راضی شدم از مجید طلاق بگیرم و حالا #من یه چند روزی فرصت دارم که با مجید حرف بزنم و راضی اش کنم. اصلا ً نمیذارم مجید بفهمه من این کار رو کردم."
چشمانش از حیرت #حرفهایی که میزدم گرد شده و جرأت نمیکرد چیزی بگوید که #قاطعانه اعلام کردم: "عبدالله! من میخوام انقدر تو این #خونه بمونم تا مجید رو #تسلیم کنم که سُنی شه و برگرده!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🕊
🕊
🕊
شهدا دعا داشتند؛ ادعا نداشتند
نیایش داشتند؛ نمایش نداشتند
حیا داشتند؛ ریا نداشتند
رسم داشتند؛ اسم نداشتند...
#اللهم_الرزقنا_شهادت🕊
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔖اعمال روز #دحوالارض
۲۵ ذی القعده
التماس دعا 🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شبتون مهدوے☕️🍪
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
خوبها را مشتری بسیار باشد در جهان
آنکه در هم میخرد تنها حسینابنعلیست
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌸🍃
حاج محمد دوست صمیمی پسرهایم بود. همان زمان هم با آنکه خودش یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی میکرد. گاهی به او اعتراض میکردم و میگفتم : حاج محمد این آدمهای شر و ناباب را چرا دور خودت جمع کردهای؟
میخندید و میگفت : هنر روحانی به همین است که زبان چنین آدمهایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند.
با هر کدام یک جور رفاقت میکرد، توی دوستی هم سنگ تمام میگذاشت. آنقدر به آنها نزدیک میشد و برادرانه به آنها محبت میکرد که مجذوبش میشدند و نمیتوانستند از او دل بکنند. کمکم و در دوستی با او پایشان به مسجد و هیئت باز میشد و فرسنگها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله میگرفتند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_پدر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 تنها راه حل مشکلات کشور به روایت #حاج_احمد_متوسلیان
🧔🏻برادرها! عظمت عملیات شما تا به این حد بود که تمام ابرقدرتها را به اعتراف کشاند که عراق در مقابل شما و کل آنها یعنی ابرقدرتها، در مقابل شما زبون و ذلیلاند.
🔹آنها پی به این مطلب بردند که پیاده ما در مقابل تانک کاملاً کارایی دارد و قادر است که زرهی و تانک را از بین ببرد.
🔸آنها پی به این مطلب بردند که وقتی ما میگوییم که طفل سیزدهسالهمان تانک را از بین میبرد، با پارهپاره شدن تنش حقیقت را میگوییم.
🔹آنها پی به این مطلب بردند که فقط قدرت ایمان است که مطرح است و کارایی دارد.
🔺به انحای مختلف سعی کردند به این جرثومه فساد کمک کنند، به انحای مختلف سعی کردند که حمایت کنند، سعی کردند که نگهدارند. ولی ما که در جنگ با جریان صدامی هستیم نه با خودش، آنها را پس زدیم و ثابت کردیم که بسیج مردم، اتکاء به مردم و توکل به خدا فقط تنها راهگشای کارهاست و بس، نه سلاح، نه تجهیزات، نه مهمات، نه دیگر وسایل.
#ایران_قوی🇮🇷
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_هفتم از چشمانش میخواندم نمیفهمد چه میگویم که #لبخندی لبر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_هشتم
گوشی را از این #دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقراری های مجید برای #دیدارم، بهانه آوردم: "مجید جان! اگه بیای اینجا و بابا تو رو ببینه، دوباره #آشوب به پا میکنه!" و این همه ماجرا نبود که هنوز به مجید نگفته بودم پدر همه درها را به رویم #قفل کرده و نمیخواستم به درِ خانه بیاید و ببیند که خانه کودکی و جوانی ام، زندان امروزم شده و در این چند روز هر بار به بهانه ای از ملاقاتش #طفره رفته بودم و او از روی دلتنگی باز اصرار میکرد:
"حواسم هست. یه جوری میام که اصلاً بابا نفهمه. فقط یه لحظه تو رو ببینم، برام کافیه!" سپس شبنم #بغض روی گلبرگ صدایش نم زد و با دل شکستگی ادامه داد: "الهه! بخدا دلم برات خیلی #تنگ شده! الان یه هفته اس که ندیدمت!"
در برابر بارش احساس #عاشقانه_اش، داغ دلتنگی من هم تازه شد که آهی کشیدم و گفتم: "منم همینطور، ولی فعلاً باید یخورده #صبر کنیم تا بابا یه کم آروم شه." به روی خودم نمی آوردم که پدر همین چند روز هم که دیگر با #هجوم داد و بیدادهایش بر سر من خراب نمیشود، دلش به #تقاضای طلاقم خوش شده و به هیچ عنوان سرِ آشتی با مجید و خیال بازگشت او به این خانه را ندارد.
من هم به همین تلفنهای #پنهانی دل بسته بودم بلکه بتوانم مجید را #متقاعد کنم که به خاطر من هم که شده، قدمی به سمت #مذهب اهل تسنن بردارد و مجید اصلاً به این چیزها فکر نمیکرد که با لحنی #مهربان پاسخ داد:
"راستش من میخوام بیام با #بابا صحبت کنم. گفتم اگه موافق باشی، همین فردا #بیام باهاش صحبت کنم که اجازه بده تو بیای یه جای دیگه با من #زندگی کنی، ولی با خونواده ات هم رفت و آمد داشته باشیم. اینجوری هم دل #نوریه خنک میشه که ما تو اون خونه نیستیم، هم تو با خونواده ات #ارتباط داری!"
از تصور اینکه #مجید با پدر روبرو شود و بفهمد که من تقاضای طلاق داده ام، بند دلم #پاره شد که #دستپاچه جواب دادم: "نه! اصلاً این کار رو نکن! بابا هنوز خیلی #عصبانیه! اگه بیای اینجا دوباره باهات #درگیر میشه! تو رو خدا این کارو نکن!"
و خدا #شاهد بود که اگر ماجرای تقاضای طلاق هم در میان نبود، باز هم #نمیخواستم مجید با پدر ملاقاتی داشته باشد که پدر حتی از شنیدن نام #مجید، یک پارچه آتش غیظ و #غضب میشد و اطمینان داشتم حداقل تا زمانی که مجید سُنی نشده باشد، پاسخ او را جز با فحاشی و #هتاکی نخواهد داد که با ناراحتی ادامه دادم:
"تازه مگه نشنیدی اونشب بابای #نوریه چی گفت؟ گفت اگه من با تو زندگی کنم، بابا #حتی باید اسم من رو از تو شناسنامه اش پاک کنه! برای بابا هم که #حکم نوریه و خونواده اش، حکم خداست!"
که از اینهمه بردگی پدر، گُر گرفت و با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "الهه! من اگه تا الانم کوتاه اومدم و هیچ کاری نکردم، #فقط به خاطر تو و حوریه بوده! به خداوندی #خدا اگه قرار باشه اینجوری برام تعیین تکلیف کنن، با #مأمور میام در خونه! من هنوز مستأجر اون خونه هستم، تو هم زن منی! احدی هم نمیتونه برای زن و زندگی ام تصمیم بگیره!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_نود_و_هشتم گوشی را از این #دست به آن دستم دادم و در پاسخ بیقرا
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_نود_و_نهم
در برابر موج خروشان #خشمش، سکوت کردم تا خودش با #لحنی نرم تر ادامه دهد:
"الهه جان! من تا اونجایی که بتونم یه #کاری میکنم که آب تو دل تو تکون نخوره! الانم میخوام این #ماجرا یه جوری حل شه که تو اذیت نشی! به خدا هر شب تا صبح خوابم نمیبره و فقط دنبال یه راهی میگردم که تو #راضی باشی!
به جون خودت که از همه دنیا برام #عزیزتره، من حاضرم هر کاری بکنم که تو راحت باشی! وگرنه یه شب هم این وضع رو تحمل نمیکردم. همون شب اول میرفتم #شکایت میکردم که این آقا اجازه نمیده من برم تو خونه ام و پیش زنم باشم. #فردا صبحش هم دستت رو میگرفتم و میرفتیم یه جای دیگه رو #اجاره میکردیم.
این کارها خیلی راحته، ولی برای من آرامش تو از همه چی #مهمتره! به خدا منم دلم نمیخواد تو رو از خونواده ات جدا کنم. حالا هم تا هر وقت که تو بخوای صبر میکنم تا بابا آروم شه و بلاخره یه راهی #جلوی پام بذاره که تو دوست داشته باشی."
و نمیدانست که پدر جز به صدور #حکم طلاق ما راضی نمیشود و چقدر دلم #میسوخت که اینطور بیخبر از همه جا، منتظر به رحم آمدن دل #پدر مانده است که با پرنده آرزویم به آسمان احساسش پرواز کردم:
"مجید! تو که #حاضری به خاطر من هر کاری بکنی، چرا یه کاری نمیکنی که دلم شاد شه؟ تو که #میدونی من دلم چی میخواد، چرا خودت رو میزنی به اون راه؟!!!"
در جوابم تنها #نفس بلندی کشید و مثل همیشه با سکوت ساده ای #منتظر شد تا خودم حرف دلم را بزنم: "به خدا انقدر هم #سخت نیس! یه لحظه چشمت رو به روی همه چی ببند! فکر کن از اول تو یه خانواده سُنی به دنیا اومدی! همین!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
😔خبر شهادتش که رسید حالم خیلی بد شد. سردردهای شدید گرفتم. دوستانش که آمدند پرسیدم چطور شهید شد؟ گفتند مثل علی اصغر امام حسین شهید شد.
✨خدا را شاهد میگیرم که انگار آب سرد بر سر من ریختند و با این همه علاقه به مصطفی اما یک قطره اشک هم نریختم. خودم هم تعجب کرده بودم. بقیه هم فکر میکردند که شوکه شدهام و نمیتوانم گریه کنم اما من را آرامشی فرا گرفته بود که انگار کسی با من نجوا میکرد که بچه تو عزیزتر از بچه امام حسین نیست!! کسی با من زمزمه میکرد:
🌹حضرت زینب ۱۸ شهید داد! حس میکردم حضرت زینب در مجلس سید مصطفی حضور دارد و میگفتم من در مقابل ایشان برای بچه خودم گریه کنم؟!
#شهید_سید_مصطفی_موسوی🌱
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
#غدیر را ندیدن که عاشورا اتفاق افتاد...
فرزند زهرا (س) تنهاست...
هل من ناصر ینصرنی؟
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹