eitaa logo
شهید جواد اللّٰه کرمی«کانال۱۲»
415 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
28 فایل
حضرت آیة اللّٰه خامنه ای: شهدای مدافع حرم در زمان حیات خود از اولیاء الهی به شمار می روند. ارتباط با ادمین: @Mog313
مشاهده در ایتا
دانلود
🎥 : روزی سخت درکنارحاج قاسم     روز اعزام رسیده بود و ،که جوانی جذاب بودوفرماندهی تیپ ثارالله رابه عهده داشت، دستور داده بودهمه‌ نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند.دردسته‌های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم.قاسم میان نیروهاقدم می‌زد و یک به یک آن‌هارابراندازمی‌کرد. حاج قاسم وچندپاسداردیگرداشتندبه سمت ما می‌آمدند. دلم لرزید.اوآمده بودنیروهارا غربال کند.کوچک‌ترهاازغربال اوفرومی‌افتادند. نیروهایی راکه سن وسالی نداشتند از صف بیرون می‌کشیدومی‌گفت:« شماتشریف ببرید پادگان. ان شاءالله اعزام‌های بعدی ازشما استفاده می‌شه!»    فرمانده تیپ نزدیک ونزدیک‌تر می‌شد واضطراب درمن بالاوبالاتر می‌رفت. زوربودکه ازصف بیرونم کند وحسرت شرکت درعملیات رابردلم بگذارد. درآن لحظه چقدرازحاج قاسم متنفربودم!این کیست که به جای من تصمیم می‌گیرد که بجنگم یانجنگم؟اصلااگر من مال جنگ نیستم، اگر من بچه‌ام وبه دردجبهه نمی‌خورم، پس چراآقای شیخ بهایی آن همه بازوبسته کردن انواع سلاح‌ها را یادمان داده است. آقای مهرابی چراآن طرف کوه‌های صاحب‌الزمان، ما را مجبور می‌کرد یک پوکه‌ گم شده رادر میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم.   دلم می‌خواست حاج قاسم می‌فهمید من فقط کمی قدم کوتاه است؛وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! دلم می‌خواست جرئت داشتم بایستم جلویش وبگویم:« آقای محترم شما اصلاً می‌دونیدمن دوماه جبهه دارم؟ می‌دونیدمن به فاصله‌ صدارسی ازعراقیانگهبانی داده‌ام وحتی بغل دستی‌ام توی جبهه‌ ترکش خورده؟» اماجرئت نداشتم... این داستان ادامه دارد... ۱۲ @shahid_javad_allahkaram
شهید جواد اللّٰه کرمی«کانال۱۲»
🎥 #پرده_اول: روزی سخت درکنارحاج قاسم     روز اعزام رسیده بود و #قاسم_سلیمانی،که جوانی جذاب بودوفرما
🎥 : روزی سخت در کنار حاج قاسم لباسی به تن داشت که من آن را دوست داشتم. اصلاً قیافه‌اش مهربان بود. برخلاف همه‌ فرماندهان نظامی، او با *تواضع* نگاه می‌کرد و با *مهربانی تحکم!* در عین حال، به اعتراض اخراجی‌ها توجهی نمی‌کرد. نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار. با خودم فکر می‌کردم کاش ریش داشتم. به کنار دستی‌ام، که هم ریش داشت و هم سیبیل، غبطه می‌خوردم. لعنت بر نوجوانی! که یقۀ مرا در آن هیری‌ بیری گرفته بود. هیچ مویی روی صورتم نبود. از خط سبزی هم که در پشت لب‌هایم دمیده بود، در آن بگیر و ببند، کاری ساخته نبود. باید صورت لعنتی‌ام را به سمتی دیگر می‌چرخاندم که حاج قاسم نبیندش. اما قدّم چه؟ یک سر و گردن از دیگران پایین‌تر بودم؛ درست مثل دندانه‌ شکسته‌ شانه‌ای میان صفی از دندانه‌های سالم. باید برای آن دندانه شکسته فکری می‌کردم. سخت بود. اما روی زانوهایم کمی بند شدم؛ نه آن قدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده‌ام و نه آن قدر که ببیند نشسته‌ام. حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیم‌خیز. از کوله پشتی‌ام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم. باید آن را هم سمتی می‌گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف می‌چرخاندم. کلاه آهنی هم که بزرگ و کوچک ندارد. این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم. با اجرای این نقشه، هم مشکل قدم و هم مشکل بی‌ریشی‌ام حل شد. مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد. رفت و نام من در لیست نهایی اعزام ماند؛ لیستی که به افراد اجازه می‌داد در ایستگاه راه‌آهن پا روی پله‌های قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند... ۱۲ @shahid_javad_allahkaram