#پیامشما
شاید داستانش خیلی ساده باشه🏻♀
خونواده مادریم ادمای کاملا مذهبی و خونواده پدریم...
بخاطر حفظ ابروی خونوادم چادر میزاشتم ولی هیچوقت معنی واقعی چادر رو نفهمیدم میزاشتمش سرم اما ارامشی که توش بود رو حس نمیکردم
یکی دوبار اولی که مسخره شدم بهم برخورد و سریع چادرمو ورداشتم🙂
بعد از برداشتن چادرم شدم مثل همونایی که مسخرم میکردن یه دختر بی حجاب که فقط دلش میخواست جلب توجه کنه
کمد لباسم شده بود پر از مانتوهای کوتاه و لباسایی که الان وقتی بهش فکر میکنم خجالت میکشم و....
تا وقتی که وارد راهنمایی شدم
یه اتفاقاتی افتاد و با یه دختری رفیق شدم که از کلاس اول هم کلاسی بودم اما هیچ شناختی از هم نداشتیم و در حد سلام و احوال پرسی
بعد از شکستایی که هردومون خوردیم فهمیدیم چقدر هردو دلمون میخواد بشیم خواهره هم
من یه دختره بی حجاب بودم و اون محجبه
حرفایی که از چادرش و دنیاش بهم میگفت خیلی قشنگ بود منم هرشب به حرفاش فکر میکردم
تا یه مدت گذشتو خوشم اومد از چادر ولی میترسیدم از شنیدن حرفایی که بخاطرشون دوباره مسخرم کنن
چند ماهی از رفاقتمون گذشت تا معرفی شدم ب یه کانون فرهنگی هفته ای دوبار اونجا قرار میزاشتیم و برنامه های فرهنگی اونجا برگزار میشد
تو یکی از یادواره های شهدا که شهادت کریم اهل بیت هم بوده منو برده اونجا و ازم خواست تا همراهش خادم اون یادواره بشم منم به احترام اون شب چادرمو دوباره سرم گذاشتم خیلی حس خوبی بود که نمیدونم چطوری توصیفش کنم
بعد از اون شب بازم حرفای رفیقم و تحقیقای من کتابایی که میخوندم کلیپایی که میدیدم و فکرایی که میکردم
یه روز ازم خواست که چادرمو بزارم قراره ببرتم یه جایی
منم انقدری که دوسش داشتم بدون اینکه بفهمم کجا قبول کردم
رسیدم به یه جایی که رو سر درش نوشته بود حوزه علمیه یه سری زن چادری و مردایی که معلوم بود بسیجی هستن منتظر بودن
خیلی کنجکاو بودم بفهمم اینا منتظر چی یا کی هستن ازش پرسیدم اما جوابش فقط صبر کن بود
تقریبا بعد از نیم ساعت انتظار امبولانسی اومد و مردمی که منتظر بودن شروع کردن به صلوات فرستادن یه سریشونم از چشاشون اشک میریخت
بعدشم نوحه شهید گمنام سلام پخش شد ک فهمیدم کجام و اونی ک مردم منتظرش بودن کی بود:)
حرفای مداح حسابی منو بهم ریخت
هرثانیش بیاده گذشته بودم من فقط به حرفایی که درباره چادرم میگفتن توجه میکردم ولی هیچوقت قضاوتا و نگاه های سنگین مردم وقتی با اون وضع تو خیابون میرفتم به چشمم نمیومد
با خودم میگفتم اگه تو راه خونه یه ماشین بهم بزنه یا یه اتفاقی بیفته که زندگیم تموم بشه
تهش چی میشه
من با این بار گناه چجوری باید برم؟
مداح اون مجلس میگفت و من دلم میلرزید:)))
هرباری که میگفت
شهدا شرمنده ایم:)
حالم بیشتر از خودم بهم میخورد
بعد از تموم شدن مراسم
رفیق قشنگم دستامو گرفت چشمای خوشگلش از اشک خیس بود
با صدای لرزونش گفت
من تمومه این چندماه رو مقدمه چینی کردم واسه همین روز و این چندتا کلمه حرفی که میخوام بگم اینه
چادر مادرمون از کوچه های مدینه و شام و عراق و خرابه ها گذشت
خاکی و خونی شد تا برسه دست من و تو
میشه هیچوقت از سرت برنداریش؟
اون لحظه تو بغلش چادرامون بوی گلای یاس و محمدی گرفت
چشمامون پر از اشک شد اما لبامون میخندید..
•
•
•
بعد از چندماه یه روز فهمیدم که خیلی اتفاقی تاریخ چادری شدنم و تاریخ شهادت یکی از رفقای شهیدم که اونم گمنامه یکیه...
و اینکه من امسال با چادرم روز شهادت امام حسن خادم همون یادواره بودیم..^-^
تحول من مربوط میشه به وقتی که دیگه تهشم رفتم دیدم اونی نیست که فکر میکنم
تهش تاریکی بود و تنهایی
من بابام جانبازه یکمم خشک مذهبه به من خیلی گیر میده این گیراش و محدود کردناش و اجبار کردناش منو لجباز کرد نزاشت خودم برم سمت نماز و حجاب خودش به زور منو کشوند سمتش
من هم لجبازتر به سمت مخالف رفتم دعواها و دلخوریا همیشه بود اما من عوض بشو نبودم
بدتر رفتم سمت دوستی با جنس مخالف بهترین دوستام اونا بودن
درکم میکردن اما خب زندگیم به یه پوچی رسیده بود
یه چیزی تو زندگیم نبود و اون خدا بود هرچقدرم که من همچی داشته باشم بازم پوچ زندگیم چون خدا نیست عشق واقعی نیست
داشتم دیگه به نابودی میرفتم اون پوچی رسیده بودم برنامه و هدفی برای زندگیم نداشتم خسته شده بودم گفتم تمامش کنم بسه دیگه تا کجا دل بابام بشکنم از خودم خسته نمیدونم چیشد از مدیر کانال خواستم کمکم کنند ایشون خیلی صبور بودن و مهربون حرفاشون بوی خدا داشت اولش گفت بریم نماز بخونیم با کلی اصرار منم قبول کردم
خوندن اون نماز با روی سیاه قلب پر گناه و بی قرار یه آرامشی داشت که نگو در مقابل عظمت خدا منی که مثل یه نقطه کوچیک بودم سجده کردم
بعدش گفتن از توسل به شهدا از توسل به ائمه کمک گرفتن ازشون
برای من خنده دار بود چون درکشون نمیکردم
من نمیفهمیدم شهدارو اما بهم کمک کرد
شهیدی که بهش گمنام میگن
اون گمنام نبود من بودم که گم شده بودم نامم گم کرده بودم تو این دنیایی که مثل یه خوابه کوتاه
اون اومد به خوابم و منو از این خواب غفلت بیدارم کرد
جای تمام اون دوستا رو پر کرد برام دیگه قلبم کاروانسرا نیست سرای عشق هست جایگاه خداست
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
تحول من مربوط میشه به وقتی که دیگه تهشم رفتم دیدم اونی نیست که فکر میکنم تهش تاریکی بود و تنهایی من
دیدین تواوج #ناامیدی هوامونو دارن
ما نمیبینیم فقط😭😭
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#پیامشما شاید داستانش خیلی ساده باشه🏻♀ خونواده مادریم ادمای کاملا مذهبی و خونواده پدریم... بخاطر
این دوتا عنایت #نابودم کرد شمارونمیدومم😭😭😭
حال همتون #منقلب شده 😔💔
مگه نه؟؟!!
بریزین این اشکارو که مال #شهدای_گمنام 🌹😭😭
بخاییین حاجتاتونووووو
بگیرین ازشون #برات_اربعینوووو
بگیرین ازشون #شهادتتونو
اونم از نوع #گمنامیش😭😭😭😭😍❤️❤️💔💔💔
اومدجلو گفت #پدرشهیدغواصم😔
چه خوبه ک میاین اینجا😭😭
منم هروز میام ببینم خبرنیوردن
#پسرم برگشته یانه
ماهممون گریه میکردیم😭
گفت دخترای گلم #محمد پسرم خیلی دوست داره #چادریارو😭😭😭😭
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
اومدجلو گفت #پدرشهیدغواصم😔 چه خوبه ک میاین اینجا😭😭 منم هروز میام ببینم خبرنیوردن #پسرم برگشته یانه
یه روز میرم #اروند میگم شایداونجا #گمنام شده😭😭
یه روز میرم #طلائیه میگم شاید تواین #نیزه_زارا #گمنام شده😭😭😭😭💔💔💔💔
شهید حسین معز غلامے³¹⁵
#مادرشم #دوسال بعداز #شهید شدن_محمد 😍❤️💔 دید فعلا #محمد قصدبرگشتن نداره #دق کرد😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
مافقط #شرمنده این پدرشهیدبودیممم😭😭😭😭😭
که گلدستش بخاطر #امنیت_ما
#حجابمون😍
#گناه_نکردنمون
رفته توآب و #گمنام شد😭😭😭😭😭😭😭😭😭
4_304600828684015455.mp3
1.41M
شهید گمنام سلام
خوش اومدی مسافر من
خسته نباشی پهلوون
مجتبی رمضانی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸
╭━═🌼━⊰🍃💔🍃⊱━🌼═━╮
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI
╰━═🌸━⊰🍃💔🍃⊱━🌸═━╯
🌱ببخش اگر کمی دیر آمدهام
🌱مشتی استخوان شدنم
🌱طول میکشید ..
۱۵۰ تا شهید 🌹میشه چندتا جگرِ سوختهی پدر؟ چند هزار شب بیخوابیِ مادر؟ چند هزار آرزوی ناتمومِ یه جَوون .. ؟🌸🍃
#حرف_شهدای_گمنام😭😍