eitaa logo
شهید حسین معز غلامے⁦³¹⁵
2.4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.3هزار ویدیو
191 فایل
شهید حسین معز غلامے: هرڪجا گره به ڪارت افتاد بگو الهے به رقیه (س)💚 ولادت🎂:1373/1/6 شهادت🕊️:1396/1/4 محل‌شهادت:حماه سوریه ذاکراهل‌بیت‌🎤 🌱مزار:بهشت زهراقطعه 50ردیف 116 کانال دوم: @deeldadeh_shohada 📱ادمین تبادل: @z_mht213 #باحضورجمعی‌ازخانواده‌شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹| بهار ۹۷ رفت و بهار ۹۸ مے آید... سال ها یک به یک، می روند و می آیند.. و سرسبزی ها مدام تغییر رنگ می دهند... اما من منتظر هستم که با برگشتنش دنیا را تا ابد سبز خواهد کرد... ♥️ 🍃همراهان همیشگی کانال سال نوتون پیشاپیش مبارک باشه و ان شاءالله سالے پر از خیر و برکت واتفاق هاے خوب پیش رو داشته باشید..🍃♥️ از اینکه در سال ۹۷ همراهمون بودید بسیار سپاسگذاریم... امیدواریم در سال جدید هم همچنان با ماهمراه باشید و ان شاءالله بتونیم فعالیتمون رو بهتر و بیشتر کنیم ... 🍃🌹لحظه ے تحویل سال دعا برای رو فراموش نکنید و ماروهم از دعای خیرتون بی نصیب نزارید که سخت محتاج دعاےشما عزیزان هستیم... اگر در طول سال کمکاری داشتیم و یا مطلب ها مورد پسندتون نبودند حلالمون کنید .. ان شاءالله بتونیم تو سال جدید جبران کنیم... حتما دعامون کنید... سال خوبی داشته باشید.. یاعلے مدد...✋ جهت ارتباط با و ارسال نظرات👇🏻👇🏻 @Soldiergomnam
سلام رفقا خوبین؟😊 ان شاءالله اوضاع بروفق مرادتون باشه😍😊 من تودوره امتحانامه😢 اگه کسی میخواد کانال شهید حسین بشه بیاد پی وی تا ادمینش کنم فقط باشه چون من نمیتونم 😢 اجرتون باشهدا🙏❤️
هوالمحبوب 🕊رمان قسمت 🍀راوے زینب🍀 بالاخره رسیدیم پایگاه مسعودیان جایی که عزیز دلم پارسال اینجا بود. وقتی رسیدم اینجا، اومد استقبالم.. اما حالا...😔 من زائر این مناطقم بدون حسین بهم گل میدادن به یاد حسین وارد قرار گاه شدیم وآنقدر خسته بودم و مسکن ها سریع وادار به خوابم کرد ولی قبل از خواب گوشیم رو روی ساعت گذاشتم برای به وقت اهواز باصدای گوشیم بیدار شدم بهار بیدار بود. بهار: زینب کجا میری؟! _میام... بهار:وایسا بیام پشت محل سکونت ما یه خیمه برپابود بهار:اونجا چه خبره؟ _اونجا محل نماز خوندنای حسین بود😔 هرقدم که برمیداشتم بیشتر دلم میلرزید وخاطرات سالهای پیش جلوی چشمم مرور میشد..😣 آقایون خیلی دور خیمه بودن.. تا من رفتم نزدیک اونا رفتن .من وارد خیمه شدم....😭 شکستم.. آوارشدم.. اشڪ ریختم.. نماز خوندم با هق هق.. 😭مداحے شهدای گمنام رو گوش دادم... تا موقع حرکت من تواون خیمه بودم. اولین محل باز دیدمون اروند بود.به بهار گفتم یه گل فروشی سر راه دیدن حتما نگه دارن. داخل شهر یه گل فروشی نگه داشتن ۷۵ تا شاخه گل رز گرفتم. 🌷 اروند رود🌷 رود وحشی که بعد از ۳۴ سال هنوز جوان ایران رو در خودش نگه داشته همون غواصایی که در کربلای ۴و۵ زدن به دل دشمن و برنگشتن.. اینجا جای پای قدم های هزاران شهیده.... مادرانشون...خواهرانشون...همسرانشون.. که هنوز پیکرشونن.. _بهارهنوز اجازه قایق سواری به زایرین میدن؟ بهار: آره چطور؟! _میشه بریم سوار بشیم؟🙏 اون قایق... من،عطیه ،بهار،داداشش،آقای علوی وآقای لشگری هم اومدن میانه های آب ۲۵ رز به یاد برادرم تو اروند رها کردم. عطیه دستشو میکرد توی آب که آقای علوی گفت: _خانم اسفندیاری دستتونو بیارید بیرون خطرناکه خدایی نکرده اتفاقی میفته لب اروند همه پیاده شدیم. که آقامهدی داداش بهار گفت : _خانم عطایی فر یک لحظه گفت: _فکر نمیکنم برادرتون که شهید شده که جواب نامحرم رو بدین (یاد اتفاق دم اتوبوس افتادم که جواب آقای علوی رو دادم) اصلا در شان شمانیست چنین شیطنت هایی.. دیگه دلم نمیخواد چنین رفتارایی ازتون ببینم🙏 بعدم خانمشو صدا زدورفتن.😔 به خودم قول دادم خانم وار تر رفتار کنم.😔☝️ محل دوم بازدید ما شلمچه🌷 بود. تو ورودی شلمچه یک صوت از حاج حسین یکتا پخش میشد. وارد منطقه شدیم.. دلم یه جای خلوت میخواست باشم و و ...😞 صدای سخنران تو منطقه میپیچید.. که گفتن: 🎤《خواهر شهید عطایی فر هم اینجان.. خواهرم پیکر برادرت به دستت نرسیده؟ بی تابی میکنی که مزار برادرت خالیه؟😭 زیر همین خاکی که راه میری.. روش پر از هزاران حسین مثل شماس هزار مثل شما حسینشونن.. بذار برات یه چیزیو تعریف کنم کمتر بی تابی حسینتو کنی.. چند سال پیش یه مادرشهیدی اومد اینجا زمان تفحص شهدا.. سفت وسخت گفت که باید پسرم رو بدید ببرم😡😭 چندروزی گذشت.. دیدم مادر شهید باچشم گریون داره وسایلشوجمع میکنه بره شهر خودشون گفتیم: _مادر چیشد شما که میگفتی تا بچه ام پیدا نشه نمیرم خلاصه اونقدر اصرار کردیم که گفت : دیشب پسرم اومد به خوابم . گفت 🕊_مامان ماشهدای گمنام پیش منو از خانم و دوستام جدا نکن آره خواهرم حالا شما پیش .س. هست با اذیتش نکن..... ادامہ دارد... نام نویسنده ‌؛ بانو مینودری ╭━═❆━⊰🔹🍁🔹⊱━❆═━╮ @SHAHID_MOEZEGHOLAMI ╰━═❆━⊰🔸🍁🔸⊱━❆═━╯
با زندگی من با اول یک طلبه شروع کرد گفتش کتاب📚 هادیو بخونم و خیلی هم خوشم اومد و خوندم تقریبا چهار یا پنج ساله پیش وقتی تمامش کردم گفتم چه مرد بزرگی و شجاع دل و نترسی دمش گرم. یک سال گذشت و من رفتم بادوستام سرمزار یادبود و داشتیم یاد بود شهدا و چند مزار دیگه که اطرافشون هست را رنگ میزدیم که یک اقایی اومد حدودا ساعت21شب بود وگفت بهمون بیایید بریم خادمی راهیان نور گفتیم ما اموزشی داریم و نمیتونیم بیاییم و به گفتم میشه ماهم یک روز خادم بشیم. همون سال رفتم خادمی راهیان نور به مدت دوهفته سال 1397بود. من نه دانشجو بودم نه محصل داشتم کمکم نظامی میشدم که رفتم خادمی اول کمبل خیلی دلم تنگه😔 داداش بزاریکبار دیگه شهدا باشیم. راوی: خادم کانال شهید بزرگوار کانال سلام برابراهیم🌹🌹🌹🌹 @Ebrahimhadi1313