23.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 اللهم عجل لولیک فرج
#سه_شنبه_های_مهدوی
🌴کانال "شهید محمد بلباسی"
🆔 @shahid_mohammad_belbasi
4.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این اسم بزرگتر از دهنته...
🌴کانال "شهید محمد بلباسی"
🆔 @shahid_mohammad_belbasi
15.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای متعال اراده فرموده است که این ملت را به متعالیترین درجات برساند.
#رهبر_عزیزم #حضرت_آقا
#سلامتیش_صلوات
🌴کانال "شهید محمد بلباسی"
🆔 @shahid_mohammad_belbasi
🌸امام رضا (ع): هرکس از خدا توفیق بخواهد و تلاش نکند خود را مسخره کرده است...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
🌴کانال "شهید محمد بلباسی"
🆔 @shahid_mohammad_belbasi
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شبهای جمعه فاطمه…
با اضطراب و واهمه…
آید به دشت کربلا…
گوید حسین من چهشد؟
نور دو عین من چهشد؟!…🥲💔
🌴کانال "شهید محمد بلباسی"
🆔 @shahid_mohammad_belbasi
شهید محمد بلباسی
بسم الله
صبح زود ساعت 7، مامانزهره صدایم زد:«پاشو محبوب، رختخوابها رو جمع کنیم؛ الآن میآن صیغۀ محرمیت بخونن.»
سربازی شده بود بلای جانمان. مرخصی نداشت و همۀ کارها داشت هولهولکی پیش میرفت. چشمانم از خستگی باز نمیشد. م
به هوای دل داماد، وضو گرفتم و لباسهایم را پوشیدم: بلوز حریر کرمرنگ با آستین چیندار، دامن مشکی و روسری کرم با گلهای ریز قرمز. بعد هم چادر سفیدم را سرم کردم.
جلوی آینه، خودم را برانداز کردم. گفتم خودم باشم، بدون بزکدوزک. میخواستم اولین باری که خواست صورتم را ببیند، فقط و فقط محبوبه را ببیند. نخواستم برای دیدن زیبایی، به خطوط محکم مشکی و تأکید زیاد بر سطوح قرمز بپردازم. خودم باشم و خودم؛ بدون فیلتر. النگدولنگ خاصی هم به خودم آویزان نکردم.
۸ صبح، پدر و مادرش همراه خواهر بزرگش و دامادش و خودِ شاخشمشادش آمدند. دستانم یخ کرده بود. زیرلب صلوات میفرستادم. عاقد که آمد زیر بار نرفت صیغۀ محرمیت بخواند. پایش را کرد توی یک کفش که «چرا عقد نمیکنند؟ امروز ولادت امام حسن عسگریه، ساعت هم داره.»
توی دلم رخت میشستند! زمین و زمان دست به دست هم داده بودند تا همهچیز زودتر اتفاق بیفتد؛ مثل آلوچه و ازگیل حیاطمان که امسال زودتر رسیده بودند
فاطمهخانم و مامانزهره راه افتادند به سفرۀ عقد انداختن! چند غنچه گل سرخ از حیاط چیدند انداختند توی یک کاسۀ گلسرخی پر از آب، مامانزهره رفت از همسایهمان، خانم نصیری که دخترش تازه نامزد کرده بود، آینه و شمعدان قرض کرد. سبد گل دیشب هنوز تروتازه بود؛ گذاشتند کنار ظرف شیرینی و دو تا شمع سفیدِ ساده.
ساعت 10 صبح، خانوادهها نشستند دور سفرۀ عقد. عاقد هم با دفتر بزرگش وارد اتاق شد. پیرمردی با ریش بلند یکدست سفید و کمپشت. اخمالو بود. داماد قرآن را باز کرد. گفت: «محبوبهخانم، بیا باهم قرآن بخونیم.» سورۀ مریم را آورد. صدای قلبم را میشنیدم. انگار تمام جسمم ضربان داشت. تمرین نکرده بودم با چه جملهای «بله» بگویم.
عمهمحترم با دوربین «یاشیکا»، چیلیکچیلیک عکسهای کجومعوج میگرفت. بدون قاببندی درستودرمان! عاقد که به «دوشیزهخانم وکیلم شما را به عقد دائمی آقای محمد بلباسی درآورم» رسید، تازه آنجا فهمیدم اسمش «محمد» است! «بله» را گفتم؛ همان دفعۀ اول!
به اختصار از کتاب#اینجا_بدون_تو
🌴کانال "شهید محمد بلباسی"
🆔 @shahid_mohammad_belbasi