eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
855 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 💠 راه اندازی هیئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداری و گریه برای سالار شهیدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه‌های محرم او بود. 🌸 هر سال در روز عاشورا به هیئت جواد الائمه در میدان قیام می‌آمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت می‌کرد. پیرمرد عالمی به نام حاج سید علی نقی تهرانی مسئول و سخنران هیئت بود. 📆 در عاشورای سال پنجاه وهفت، ساواک به بسیاری از هیئت‌ها اجازه حرکت در خیابان را نمی‌داد. اما با صحبتهای شاهرخ، دسته هیئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسینیه برگشت. 👤 حاج سید علینقی تهرانی در روز عاشورا برای ما می‌گفت : نور ایمان را ببینید، این آقای خمینی بدون هیچ چیزی و فقط با توکل برخدا، با یک عبا و لباس ساده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با این همه تانک و توپ از پس او برنمی آید. شاهرخ که ساکت و آرام به سخنان حاج آقا گوش می‌کرد وارد بحث شد و گفت : 🚨 اتفاقاً من هم به همین نتیجه رسیده‌ام. حاج آقا شما خبر نداری. نمی‌دانی توی این کاباره‌ها و هتل‌های تهران چه خبره، اکثر این جور جا‌ها دست یهودیهاست، نمی‌دونید چقدر از دخترای مسلمون به دست این نامسلمون‌ها بی‌آبرو می‌شن. شاه دنبال عیاشی خودشه، مملکت هم که دست یه مشت دزدِ طرفدار آمریکا و اسراییلِ، این وسط دین مردمه که داره از دست می‌ره. ✅ وقتی بحث به اینجا رسید حاج آقا داشت خیره خیره تو صورت شاهرخ نگاه می‌کرد، بعد گفت : ☺️ آقا شاهرخ، من شما را که می‌بینم یاد مرحوم طیب می‌افتم. طیب تو روزگار خودش گنده لاتی بود برای خودش و وابسته به دربار بود. همین آقای طیب را بعد از پانزدهم خردادماه گرفتند و گفتند شرط آزادی تو این است که به امام خمینی دشنام بدهی. بعد هم بگویی به من پول داده تا مردم را بریزم توی خیابان ها. اما او عاشق امام حسین بود و آزادمرد بود. قبول نکرد. گفت من تا حالا آقای خمینی را ندیده ام و دروغ نمی گویم و داخل همین تهران طیب را به رگبار بستند. 🍃 بعد آقای تهرانی فرمودند : آقا شاهرخ، طیب این درس عاشورا را خوب فهمیده بود که مرگ با لذت بهتر از زندگی با ذلت است. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت ششم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 شاهرخ میاندار دسته بود. محکم و با دو دست سینه می‌زد. نمی‌دانم چرا اما آنروز حال و هوای شاهرخ با سالهای قبل بسیار متفاوت بود. 🍚 موقع ناهار، حاج آقا تهرانی کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه‌هایشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفر هم آمدیم و در کنار حاج آقا نشستیم. صحبتهای او به قدری زیبا بود که گذر زمان را حس نمی‌کردیم. این صحبت‌ها تا اذان مغرب به طول انجامید. بسیار هم اثر بخش بود. 👌 من شک ندارم، اولین جرقه‌های هدایت ما در‌‌ همان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهای حاج آقا و پرسشهای ما، حُر دیگری متولد شد. آن هم سیزده قرن پس از عاشورا، 🌹 حُرّی به نام شاهرخ ضرغام برای نهضت عاشورایی حضرت امام (ره) @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هفتم 🔺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🍀 سه روز از عاشورا گذشته بود. شاهرخ خیلی جدی تصمیم گرفته و کار در کاباره را رها کرده بود. عصر بود که آمد خانه. بی‌مقدمه گفت : 😍 پاشین! پاشین وسایلتون رو جمع کنید می‌خوایم بریم مشهد! مادر با تعجب پرسید : مشهد! جدی می‌گی! گفت : آره بابا، بلیط گرفتم. دو ساعت دیگه باید حرکت کنیم. باور کردنی نبود. دو ساعت بعد داخل اتوبوس بودیم. در راه مشهد مادر خیلی خوشحال بود. خیلی شاهرخ را دعا کرد. چند سالی بود که مشهد نرفته بودیم. 🚌 اتوبوس برای شام نگه داشت. جلوی رستوران یه دیوانه نشسته بود چند نفری هم او را اذیت میکردند. شاهرخ جلو رفت کنار دیوانه نشست. یکی از نفرات با طعنه گفت دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید… که یکدفعه شاهرخ فریاد زد : 😒 آره من دیوانم دیوانه ی خمینیم… جوانهای هرزه فرار کردند. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هشتم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌤 فردا صبح رسیدیم مشهد. مستقیم رفتیم حرم. شاهرخ سریع رفت جلو، با آن هیکل همه را کنار زد و خودش را چسباند به ضریح! بعد هم آمد عقب و یک پیرمرد را که نمی‌توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوی ضریح. 🔶 عصر همان روز از مسافرخانه حرکت کردم به سوی حرم. شاهرخ زود‌تر از من رفته بود. می‌خواستم وارد صحن اسماعیل طلایی شوم. یکدفعه دیدم کنار درب ورودی شاهرخ روی زمین نشسته. رو به سمت گنبد. 🚶 آهسته رفتم و پشت سرش نشستم. شانه ‌هایش مرتب تکان می‌خورد. حال خوشی پیدا کرده بود. خیره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف می‌زد. 😭 مرتب می‌گفت : خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما می‌خوام توبه کنم. خدایا منو ببخش! یا امام رضا (ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. 😢 اشک از چشمان من هم جاری شد. شاهرخ یک ساعتی به همین حالت بود. توی حال خودش بود و با آقا حرف می‌زد. 🌷 دو روز بعد برگشتیم تهران، شاهرخ در مشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاریهای گذشته را‌‌ رها کرد. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت نهم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگیری‌ها همه‌چیز را به هم ریخته بود. 🕌 از مشهد که برگشتیم، شاهرخ برای نمازجماعت رفت مسجد؛ خیلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. 👥 با چند تا از بچه‌های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات‌ها شرکت می‌کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هیکل، قوت قلبی برای دوستانش بود. ✅ البته شاهرخ از قبل هم میانه خوبی با شاه و درباری‌ها نداشت. بار‌ها دیده بودم که به شاه و خاندان سلطنت ناسزا می‌گفت. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دهم 🔺 ✍ به نقل از مادر 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔰 اوایل بهمن بود، با بچه‌های مسجد سوار بر موتور‌ها شدیم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کردیم. اطراف بلوار کشاورز رفتیم. جلوی یک رستوران ایستادیم، رستوران تعطیل بود و کسی آنجا نبود. 🌷 شاهرخ گفت : من می‌دونم اینجا کجاست. صاحبش یه یهودی صهیونیستِ که الان ترسیده و رفته اسراییل، اینجا اسمش رستورانه اما خیلی از دخترای مسلمون همین جا بی‌آبرو شدند. پشت این سالن محل دانس و قمار و… است. بعد سنگی را برداشت محکم پرت کرد و شیشه ورودی را شکست، از یکی از بچه‌ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتور‌ها شدیم و سراغ کاباره‌ها رفتیم. 👌 آن شب تا صبح بیشتر کاباره‌ها و دانسینگ‌های تهران را آتش زدیم. ☺️ در‌‌ همان ایام پیروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خیلی تغییر کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می‌خواند، رفقایش هم تغییر کرده بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت یازدهم 🔺 🍃🌷 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 نیمه‌های شب بود دیدم وارد خانه شد، لباس‌هایش خونی بود. مادر باعصبانیت رفت جلو و گفت : 😡 معلوم هست کجایی، آخه تا کی می‌خوای با مامور‌ها درگیر بشی، این کار‌ها به تو چه ربطی داره. یکدفعه می‌گیرن و اعدامت می‌کنن پسر! نشست روی پله ورودی و گفت : 👌 اتفاقاً خیلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئولیم! ما با کسی درگیر شدیم که جلوی قرآن و اسلام ایستاده. بعد به ما گفت : 🔰 شما ایمانتون ضعیفه، شما یا به خاطر بهشت، یا ترس از جهنم نماز می‌خونی، اما راه درست اینه که همه کارهات برای خدا باشه! 😍 مادر گفت: به به، داری ما رو نصیحت می‌کنی، این حرفای قشنگ و از کجا یاد گرفتی!؟ 😌 خودش هم خنده‌اش گرفته بود. گفت : 🌹 حاج آقا تو مسجد می‌گفت… @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت دوازدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔸 در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بیشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می‌شناختیم بسیار متفاوت شده بود. 👌 هر شب مسجد بود. ماشین پیکانش را فروخت و خرج بچه‌های مسجد و هزینه‌های انقلاب کرد! شب بود که آقای طالقانی (رییس سابق فدراسیون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت. ایشان وقتی فهمید که شاهرخ، به نیروهای انقلابی پیوسته بسیار خوشحال شد. بعد هم گفت : 🌷 آقای خمینی تا چند روز دیگر بر می‌گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتیاج داریم. 📆 روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپیمای امام رحمت الله شاهرخ از بچه‌ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ایشان رساند. ☺️ لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشک تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزدیک ایشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه‌ها تا بهشت زهرا سلام الله علیها رفتیم در ایام دهه فجر شاهرخ را کمتر می‌دیدیم. بیشتر به دنبال مسائل انقلاب بود. @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت سیزدهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔰 روز بیست و دو بهمن دیدم [شاهرخ] سوار بر یک جیپ نظامی جلوی مسجد آمد. یک اسلحه و یک قبضه کلت همراهش بود. شور و حال عجیبی داشت. هر روز برای دیدار امام به مدرسه رفاه می‌رفت. 🌷 شاهرخ عضو کمیته ناحیه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سیلندر خودش گشت زنی می‌کرد. بعضی مواقع هم با ماشین جیپ خودش گشت می‌زد. 🚗 جالب بود که مرتب ماشین او عوض می‌شد. بعد‌ها فهمیدیم که نگهبان پادگان خیلی از شاهرخ حساب می‌برد. برای همین شاهرخ چند روز یکبار ماشین خودش رو عوض می‌کرد! داخل مسجد دور هم نشسته بودیم که حاج آقا جلالی سرپرست کمیته داشت با شاهرخ صحبت میکرد حاج آقا به یکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نماز جماعت و روزه را برای شاهرخ توضیح بدهد. حرف از احکام و…..بود که یکدفعه شاهرخ با همان زبان عامیانه ی خودش گفت : 😉 حالا آقا بگذریم از این حرفا! یه ماشین برا شما دیدم عالی تو پادگانه میخوام بیارم برا شما ولی رنگش تعریف نداره..!!!!! شنیده بودم نگهبان پادگان از شاهرخ حساب میبرد ولی باور نمیکردم تا این حد. 😐 حاجی گفت بس کن این حرفها را کار خودت را بکن. ✅ که یکدفعه شاهرخ گفت راستی با مسئول پادگان صحبت کردم میخوام یه تانک بیارم برای مسجد!!! 😂 همه با هم خیلی خندیدند و جلسه تمام شد. فردای آن روز کنار مسجد ایستاده بودیم. یکدفعه صدای عجیبی از داخل خیابان مسجد بلند شد. یکی از بچه ها گفت به خدا صدای تانکه!!! جمعت زیادی جمع شده بود. در برجک تانک باز شد و شاهرخ بیرون آمد و گفت : جاش خوبه خوب پارک کردم. نمیدونستم چی بگم فقط مثل همه میخندیدم. یک هفته دردسر داشتیم برای نگه داشتنش. بالاخره باهر سختی بود تانک را برگرداندیم پادگان. 😁 هرکسی این ماجرا میشنید از خنده دلش را میگرفت اما شاهرخ بود دیگه هرکاری را میگفت باید انجام میداد. 👌 اگر دستش را باز میگذاشتیم توپ و موشک هم می آورد… hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت چهاردهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 👥 چند نفر از رفقای قبل از انقلاب را جذب کمیته کرده بود. آخر شب جلوی مسجد مشغول صحبت بودند. یکی از آن‌ها پرسید : 🤔 شاهرخ، اینکه می‌گن همه باید مطیع امام باشن، یا همین ولایت فقیه، تو اینو قبول داری!؟ آخه مگه می‌شه یه پیرمردِ هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ 🌷 شاهرخ کمی فکر کرد و با‌‌ همان زبان عامیانه خودش گفت : ببین، ما قبل از انقلاب هر جا می‌رفتیم، هر کاری می‌خواستیم بکنیم، چون من رو قبول داشتید، روی حرف من حرفی نمی‌زدید، درسته؟ آن‌ها هم با تکان دادن سر تایید کردند. بعد ادامه داد : 👌 هر جایی احتیاج داره یه نفر حرف آخر رو بزنه، کسی هم روی حرف اون حرفی نزنه. حالا این حرف آخر رو، تو مملکت ما کسی می‌زنه که عالم دینِ، بنده واقعی خداست، خدا هم پشت و پناه ایشونه. ⏱ بعد مکثی کرد و گفت : به نظرت، غیر از خدا کسی می‌تونست شاه رو از مملکت بیرون کنه، پس همین نشون می‌ده که پشتیبان ولایت فقیه خداست. ما هم باید به دنبال امام عزیزمون باشیم. در ثانی ولی فقیه کار اجرایی نمی‌کنه بلکه بیشتر نظارت می‌کنه. ☺️ این استدلال‌های او هر چند ساده و با بیان خاص خودش بود. اما همه آن‌ها قبول کردند. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت پانزدهم 🔺 🍃🕊 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 😊 شب و روز می گفت : 👌 فقط امام، فقط خمینی رحمت الله علیه 📺 وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. یک بار که سخنرانی حضرت امام از تلوزیون در حال پخش بود، داشتم از کنارش رد می‌شدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم : 😦 شاهرخ، داری گریه می‌کنی!؟ با دست اشک‌هایش را پاک کرد و گفت : 🌷 امام، بزرگ‌ترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالا‌ها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم. عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد. ✅ همیشه می گفت : هرچه امام بگوید همان است. حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که : ❣ فدایت شوم خمینی. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت شانزدهم 🔺 🍃🌺 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 ⚔ در درگیری های پاوه، کردستان و رویارویی با ضد انقلاب در گنبد حضور فعالی داشت. 🍃 شهریور پنجاه و نه آمد تهران. مادر خیلی خوشحال بود. بعد از ماه‌ها فرزندش را می‌دید. یک روز بی‌مقدمه گفت : 💝 مادر، تا کی می‌خوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمی‌خوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خندید و گفت: 😉 چرا، یه تصمیم هایی دارم. یکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فریده خانم و آدرسش هم اینجاست 📃 بعد برگه‌ای را داد به مادر و گفت : آخر هفته می‌ریم برای خواستگاری. خیلی خوشحال شدیم. دنبال خرید لباس و… بودیم. ظهر روز دوشنبه سی و یکم شهریور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت : فعلاً صبر کنید تا تکلیف جنگ روشن بشه. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هفدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃