eitaa logo
به یاد شهید محسن حججی
855 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
41 فایل
آرزویم، آرزوی زینب است جان ناچیزم، فدای زینب است... شهادت، شهادت، شهادت آرزومه... به یاد شهیدان سردار حاج قاسم سلیمانی، دانشمند هسته ای محسن فخری زاده،محسن حججی،نوید صفری،صادق عدالت اکبری،حامد سلطانی تاریخ تاسیس: 1396/05/29
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔶 ظهر روز سی و یکم بود. 💣 با بمباران فرودگاههای کشور جنگ تحمیلی عراق علیه ایران شروع شد. همه بچه‌ها مانده بودند که چه کار کنند. 🔰 این بار فقط درگیری با گروهک‌ها یا حمله به یک شهر نبود، بلکه بیش از هزار کیلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود. 🌙 شب در جمع بچه‌ها در مسجد نشسته بودیم. یکی از بچه‌ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه‌ای را به او داد و گفت : ✉️ از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده 🌺 از سوی دکتر چمران برای تمام نیروهایی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت هجدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌹 شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم. 🚶 وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می‌آمدند و… همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می‌رفتند. ✅ سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیرو‌ها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. مرتب می‌گفت : 🔴 من نمی‌دونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمی‌شه چه برسه به کله پاچه!؟ 🔰 بالاخره با کمک یکی از آشپز‌ها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما... hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت نوزدهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌷 شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح‌‌ همان روز گرفته بودند. آن‌ها را آورد و روی زمین نشاند. یکی از بچه‌های عرب را هم برای ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد : 😎 خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان‌های شما اسیر شد. اسرای عراقی با علامت سر تایید کردند. بعد ادامه داد : 😒 شما متجاوزید. شما به ایران حمله کردید. ما هر اسیری را بگیریم می‌کُشیم و می خوریم! 😳 مترجم هم خیلی تعجب کرده بود. اما سریع ترجمه می‌کرد. هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می‌کردند. من و چند نفر دیگر از دور نگاه می‌کردیم و می‌خندیدیم. 🍲 شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوی اسرا آمد و گفت : 😏 فکر می‌کنید شوخی می‌کنم؟! این چیه!؟ 🔰 جلوی صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود. مرتب ناله می‌کردند. شاهرخ ادامه داد : 👌 این زبان فرمانده شماست! زبان، می‌فهمید؛ زبان! 😐 زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت : ✔️ شما باید بخوریدش! من و بچه‌های دیگه مرده بودیم از خنده، برای همین رفتیم پشت سنگر. شاهرخ می‌خواست به زور زبان را به خورد آن‌ها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آن‌ها را ترسانده بود. ⏱ ساعتی بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد. البته یکی از آنها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد. بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شب دیدم تنها در گوشه‌ای نشسته. رفتم و کنارش نشستم. بعد پرسیدم: آقا شاهرخ یک سوال دارم؛ این کله پاچه، ترسوندن عراقی‌ها، آزاد کردنشون!؟ برای چی این کار رو کردی؟! 😔 شاهرخ خنده تلخی کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت : ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته، دشمن هم از ما نمی‌ترسه، می‌دونه ما قدرت نظامی نداریم. نیروی نفوذی دشمن هم خیلی زیاده. چند روز پیش اسرای عراقی را فرستادیم عقب، جالب این بود که نیروهای نفوذی دشمن اسرا رو از ما تحویل گرفتند. بعد هم اون‌ها رو آزاد کردند. ما باید یه ترسی تو دل نیروهای دشمن می‌انداختیم. اون‌ها نباید جرات حمله پیدا کنند. مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش می‌شه... hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیستم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت : امشب برای شناسایی می‌ریم جاده ابوشانک. 🔰 در میان نیروهای دشمن به یکی از روستا‌ها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزه‌اش را برداشت و رفت سمت آن‌ها، با تعجب گفتم : شاهرخ چیکار می‌کنی! گفت : هیچی، فقط نگاه کن! 🔎 مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آن‌ها نزدیک شد. هر دوی آن‌ها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم. 🌹 شاهرخ گفت : اسیر گرفتن بی‌فایده است. باید این‌ها رو بترسونیم. 🙈 بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آن‌ها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت : برید خونتون! 😶 مات و مبهوت به شاهرخ نگاه می‌کردم. برگشت به سمت من و گفت : 😐 این‌ها افسرای بعثی بودند. کار دیگه‌ای به ذهنم نرسید! شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر می‌دید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را می‌برید و ر‌هایشان می‌کرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد : 👏 نیروهای دشمن از یکی از روستا‌ها عقب نشینی کردند. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و یکم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔷 قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی می‌رفت و با سلاح برمی گشت! ⏰ ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانه‌های مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند. شاهرخ گفت : من نمی‌تونم تحمل کنم. می‌رم دستشویی! گفتم : اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. 🔰 من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه می‌کردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما می‌آید. از بی‌خیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک می‌شد. می‌خواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمی‌شد. 👤 کسی همراهش نبود. از نگاه‌های متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟ 🍃 سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید : وایسا! 🏃 سرباز عراقی از ترس اسلحه‌اش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش می‌دوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحه‌اش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس می‌کرد می‌گفت : تو رو خدا منو نخور! ✅ کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم : چی داری می‌گی؟! سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت : فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را داده‌اند. به همه ما هم گفته‌اند : 👌 اگر اسیر او شوید شما را می‌خورد! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا می‌ترسند. خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت : 😂 من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه می‌خوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی! سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم : 🌷 شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان می‌میره. شاهرخ هم پایین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و دوم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروه‌های زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت : 📋 برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیرو‌هایتان کارت شناسایی بدهید. 🦁 شیران درنده، عقابان آتشین، این‌ها نام گروه‌های چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت : 😄 آدمخوار‌ها! سید پرسید : این چه اسمیه؟! 🌷 شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچه‌ها تعریف کرد. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و سوم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌷 سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید می‌شدند. سید هم از میان آن‌ها رزمندگانی شجاع تربیت می‌کرد. ☺️ سید با‌شناختی که از شاهرخ داشت بیشتر این افراد را به گروه او یعنی «آدم خوار‌ها» می‌فرستاد و از هرکس به میزان تواناییش استفاده می‌کرد. در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. می‌گفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا می‌رفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. ⚔ می‌خواست با عراقی‌ها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد. 💐 شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار می‌کرد. 👀 کمی به چهره مجید نگاه کرد. با‌‌ همان زبان عامیانه گفت : 😌 ببینم، می‌گن یه روزی گنده لات آبادان بودی. می‌گن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت : اما امشب معلوم می‌شه، با هم می‌ریم جلو ببینم چیکاره‌ای! 🌙 شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت : 🚶 می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو می‌یاری. اگه دیدم دل و جرات داری می‌یارمت تو گروه خودم. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و چهارم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌙 شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقی‌ها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت : 👌 می‌ری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو می‌کشی و اسلحه‌اش رو میاری. اگه دیدم دل و جرات داری میارمت تو گروه خودم. 🔪 مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم : 😐 این پسر دفعه اولش بود. نباید می‌فرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما می‌آید. اسلحه‌ام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد : ⛔️ نزن منم مجید! پرید داخل سنگر و گفت : بفرمایید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت : 😏 بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟ مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم : وای! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود!! 😐 شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه می‌کرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟ مجید که عصبانی شده بود گفت : به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه‌ای که نشانه درجه بود را به ما داد. 🌺 شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و پنجم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🌹 مجید فردا به آبادان رفت و چند نفر دیگر از رفقایش را آورد. مصطفی ریش، حسین کره‌ای، علی تریاکی و… هر کدامشان ماجراهایی داشتند، اما جالب بود که همه این نیرو‌ها مدیریت شاهرخ را قبول کرده بودند و روی حرف او حرفی نمی‌زدند. 👌 مثلاً علی تریاکی اصالتاً همدانی بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگلیسی مسلط بود. با توافق سید یکی از اتاقهای هتل را داروخانه کردیم و علی مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علی دکتر! علی بعد‌ها مواد را ترک کرد و به یکی از رزمندگان خوب و شجاع تبدیل شد. علی در عملیات کربلای پنج به شهادت رسید. 🍃 شخص دیگری بود که برای دزدی از خانه‌های مردم راهی خرمشهر شده بود. او بعد از مدتی با سید (شهید سید مجتبی هاشمی) آشنا می‌شود و چون مکانی برای تامین غذا نداشت به سراغ سید می‌آید. رفاقت او با سید به جایی رسید که همه کارهای گذشته را کنار گذاشت. او به یکی از رزمنده‌های خوب گروه شاهرخ تبدیل شد. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و ششم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 💠 در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچه‌های لات تهران و آبادان و…تا افراد تحصیل کرد‌ه ای مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکا بود. 📿 از افراد بی‌نمازی که در‌‌ همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فداییان اسلام می‌شدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند. ✅ وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت می‌رفت همه بچه‌ها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما می‌خواند و حال معنوی خوبی داشت. 🍃 در شرایطی که کسی به معنویت نیرو‌ها اهمیت نمی‌داد، سید به دنبال این فعالیت‌ها بود و خوب نتیجه می‌گرفت. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و هفتم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🔸 دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه‌ها در هتل کاروانسرا بودم. پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود. مثل فرزندی که همواره با پدر است. 😦 تعجب من از رفتار آن‌ها وقتی بیشتر شد که گفتند : 🌸 این پسر، رضا فرزند شاهرخ است! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم. عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه‌ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی‌مقدمه و با تعجب گفتم : ⚠️ این آقا رضا پسر شماست!؟ 😁 خندید و گفت: نه، مادرش اون رو به من سپرده. گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش. گفتم : مادرش دیگه کیه؟! گفت : مهین، همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت : 🍃 رضا خیلی دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اینجا! 👌 ماجرای مهین را می‌دانستم. برای همین دیگر حرفی نزدم. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و هشتم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃 🌸🍃 🍃 🌾 🍃 چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند. صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد. شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود. بعد هم باآرامی گفت : 😍 مهربونی اوستا کریم رو می‌بینید! من یه زمانی آخرای شب با رفقا می‌رفتم میدون شوش. جلوی کامیون‌ها رو می‌گرفتیم. اون‌ها رو تهدید می‌کردیم. ازشون باج سبیل و حق حساب می‌گرفتیم. بعد می‌رفتیم با اون پول‌ها زهرماری می‌خریدیم و می‌خوردیم. زندگی ما توی لجن بود. اما خدا دست ما رو گرفت. امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه. البته بعداً هرچی پول در آوردم به جای اون پول‌ها صدقه دادم. ✅ بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت : 😔 گذشته من اینقدر خراب بود که روزهای اول توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند! فکر می‌کردند که من نفوذی ساواکی‌ها هستم! همه ساکت بودند و به حرفهای شاهرخ گوش می‌کردند. بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نمازجماعت. hor-zaman.ir @shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein 🔻 قسمت بیست و نهم 🔺 🍃💐 🌹 🍃 🌸🍃 🍃🌸🍃🌸🍃