⏰ موقع اعزام دوقلوها به گریه افتادند،
هاشم برگشت و بغلشان کرد و هر سه خندیدند.
😔 این عکس یادگار ماند، برای روزهای بی پدریشان
@sangarezynabi
@shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
🍃🌺 #شهید_هاشم_دهقانی_نیا
✊ #مدافع_حرم
✉️ ارسالی از بانو هانیه
🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌸🌾
🌾
🔶 قسمت اول
📆 جمعه، 4 اسفند 96
موعد دیدار با جانبازان عزیز...
از ترس اینکه خواب بمونم، چندین بار از خواب پریدم، استرس داشتم که نکنه مثل اون دفعه دیدار اتفاق نیفته.
ته دلم غصه بود که نکنه نشه و نخوان.
رفتم چند دقیقه دیرتر رسیدم، گفتم وای نمیرسم،
😄 اما خداروشکر اولین کسی بودم که رسیده بودم.
وایسادم و کم کم بچه های گروهمون اومدن و بعد از هماهنگی رفتیم داخل.
جانبازان در حیاط بودن، از احوال پرسی با این شهیدان زنده، احساس خوبی داشتم.
انگار زمان منو برده بود اون دور دورا، زمانی که جوانانمون رفتن جنگیدن خون دادن تا شد اینکه من اینجا باشم بتونم خاطره ای بنویسم.
💫 دیدار بهشت...
بیمارستان اعصاب و روان نیایش، قطعه ای از بهشت بود.
بهشتی که برخیشون اجازه اشون صادر شده بود و رفته بودن در بهشت اصلی.
😞 اینو وقتی داخل اتاق ها رفتیم دیدم، جانبازی به نام مهدی خلج، که به گفته ی دوستاش پرکشیده بود...
✅ توی حیاط با جانبازان حرف میزدیم، حتی یادشون رفته بود توی کدوم عملیات این موج بی انصاف به این حالشون انداخته...
اما می دونستن بیشتر از 25 سال هست اونجا هستند.
یکی در مورد حضرت مریم صحبت میکرد، اون یکی در مورد خواهرش. انقدر لذت بخش ازش صحبت می کرد که مشخص بود خیلی دوسش داره.
😔 یکیشون 4 تا بچه داشت و مال شهر دیگه ای بود و از ظلمی که شده بود صحبت می کرد.
eitaa.com//shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
ادامه دارد...
🌾
🌸🌾
🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌸🌾
🌾
🔶 قسمت دوم
📆 جمعه، 4 اسفند 96
موعد دیدار با جانبازان عزیز...
😳 در این بین یه جوانی هم بود که حضورش در اونجا بین جانبازان مسن سال برای ما عجیب بود، فقط 30 سال داشت، اهل ساری و #مدافع_حرم بود، اسمش میثم بود.
خودش می گفت من میثم تمارم، به شوخی به مسئولمون می گفت من توی کوفه خرما می فروختم و دارم زدن.
آقا میثم بلد راه ما بود. البته قبل رفتن به دیدار جانبازان درون اتاق ها؛ صحبت می کرد با مسئولمون در رابطه با جانبازی و...
میثم تمار می گفت من فقط برای دل مادرم دارم تلاش میکنم که خوب شم. می گفت وقتی توی تلویزیون بچه های فاطمیون رو می بینم اشکم درمیاد.
😔 می گفت من همه ی اینا رو از نزدیک می شناختم.
می گفت حالم خوب شه بازم میرم جنگ
میثم تمار می گفت به شعر و کتاب بهلول علاقه داره، قرار شده بود دفعه ی دیگه برای جانبازان کتاب هم ببریم چون این مورد منعی نداره و بیمارستان قبول میکنه.
میثم تمار بلد راه ما بود، بعد از اینکه با دوستان صحبت شد و کمی در حیاط بودیم، رفتیم به رهبری آقای تمار دیدن جانبازان داخل اتاق ها.
eitaa.com//shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
ادامه دارد...
🌾
🌸🌾
🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌾🌸🌾🌸🌾🌸
🌸🌾
🌾
🔶 قسمت سوم (آخر)
📆 جمعه، 4 اسفند 96
موعد دیدار با جانبازان عزیز...
در بین رفتنمون به اتاق ها، به یه تختی رسیدیم، آقا میثم گفت این جانباز شهید شده، #شهید_مهدی_خلج_امیرحسینی
😔 بین وب گردی، متوجه شدم اون شهید تاسوعای حسینی به دیدار معبود شتافته...
دیدار قشنگی بود. به جای اینکه ما وظیفه خودمون بدونیم دیدارشون رو، اون ها اومدن ما رو زحمت می دونستن.
مردی که تقریبا 55 سالش بود میگفت زحمت کشیدید و برامون دعا کنید، گفتم وظیفه ماست، سرور مایید و ما محتاج دعای شماییم.
جوان دیروز، شده مسن سال امروز با عوارض موج انفجار...
چه قدر سخته.
نگران حوادث اخیر تهران بود. از اخبار شنیده بود که اتفاقی افتاده. البته مسئول ما چیز زیادی بهش نگفت.
و همان بهتر که ندونند بیرون چه خبره...
💠 بعضی هاشون مرخصی بودن و به دیدار خانواده رفته بودند.
علاقه ی زیادی هم به تسبیح داشتن، هنوز این باور بود که یاد خدا آرامش بخش قلب هاست. مثل بیرون جذب مادیات و جاه و مقام نبودند.
راستی بیمارستان نیایش خیلی امن بود، من فکر میکردم در بهشت پا گذاشتم. آدم های پاک و مظلومی بودند و به قول یکی از دوستان، دوست داشتنی.
بعضی هاشون ساکت نشسته بودند یک گوشه...
دیدار خوبی بود و پر از حرفی که در اینجا جا نمیشه...
راستی سه شنبه شب (8 ام اسفند 96) فهمیدم که میثم تمار، الحمدلله حالش بهتر شده و مرخص شده.
شاید ما باید از #مدافعان_حرم هم در اونجا می دیدیم و قسمت بود که اون روز اونجا باشه.
eitaa.com//shahid_mohsen_hojaji_ya_hosein
امیدوارم همگی این عزیزان سلامت باشند. 🌹💐
🌾
🌸🌾
🌾🌸🌾🌸🌾🌸