☺️ لبخند بزن رزمنده
#طنز_در_جبهه_سوریه
قبل از عملیات بود ...
داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم ...
ڪه تڪفیریا نفهمن ...🤔
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍
بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده ..... 😂😂♂😐
#شهیدمصطفےصدرزاده
🌹کانال رسمی شهیدمصطفی صفری تبـــــــار 🌹
@shahid_mostafa_safaritabar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽| #تیزر_تصویری
ثبت نام سراسری خادمین شهدا
ویژه راهیان نور جنوب کشور
دهم تا بیستم آذرماه نود و هفت از طریق:👇👇
www.khademin.koolebar.ir
#لباس_خاکی_ها
#ثبت_نام_خادمین_شهدا
#جانمونید✌️
#213
@shahid_mostafa_safaritabar
🌹کانال رسمی شهید مصطفی صفری تبار🌹
زنان طایفه خانم #سلحشوری و شوهرش که عشایری هستند سطل آب را روی سر میگذاشتن و در دو دست هم دو ظرف لباس شسته رو از چشمه تا محل زندگی حمل میکردند، عجیبه گردنشون درد نگرفت !
#گردن_درد_سیاسی همان مأموریتی است که دم خروسش با خانم #شریعتمداری از منو تو زد بیرون..
🌹کانال رسمی شهیدمصطفی صفری تبار🌹
@shahid_mostafa_safaritabar
وقتی دید نمی تونه دل فرمانده رو نرم کنه مظلومانه دست به آسمان بلند کرد و نالید: « ای خدا تو یه کاری کن. بابا منم بنده ت هستم!...»😔
حالا بچه ها دیگه دورادور حواسشون به اون بود🙄 عباس ریزه یه دفعه دستاش پایین اومد. رفت طرف منبع آب و وضو گرفت. همه تعجب کردن. عباس ریزه وضوگرفت و رفت به چادر😇
دل فرمانده لرزید. فکرکرد، عباس رفته نماز بخونه و راز و نیاز کنه.
آهسته در حالیکه چند نفر دیگه هم همراهیش می کردن به سمت چادر رفت
اما وقتی چادر رو کنار زد، دید که عباس ریزه دراز کشیده و خوابیده، تعجب کرد ، صداش کرد: «هی عباس ریزه … خوابیدی؟ پس واسه چی وضو گرفتی؟»🤔
عباس غلتید و رو برگردوند و با صدای خفه گفت: «خواستم حالش رو بگیرم!»😤 فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی یو؟»
عباس یه دفعه مثل اسپندی که رو آتیش افتاده از جا جهید و نعره زد: «حال خدا رو. مگه اون حال منو نگرفته!؟
چند ماهه نماز شب می خونم و دعا می کنم که بتونم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده حالم ومی گیره و جا می مونم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یک به یک!»💪🏻
فرمانده چند لحظه با حیرت به عباس نگاه کرد. بعد برگشت طرف بچه ها که به زور جلوی خنده شون روگرفته بودن و سرخ و سفید می شدن.😆
و زد زیر خنده و گفت: «تو آدم نمی شی. یا الله آماده شو بریم.»
عباس شادمان پرید هوا و بعد رو به آسمان گفت: «خیلی نوکرتم خدا. الان که وقت رفتنه. عمری موند تو خط مقدم نماز شکر می خونم تا بدهکار نباشم!»😁
بین خنده بچه ها عباس آماده شد و دوید به سوی ماشین هایی که آماده حرکت بودن و فریاد زد: «سلامتی خدای مهربان صلوات!»😍
🌹کانال رسمی شهیدمصطفی صفری تبـــــــار 🌹
@shahid_mostafa_safaritabar
الھے...
گنـاه مےڪُنیم | توبہ مےڪُنیم
توبہ میشکنیم | گناه مےڪُنیم
وباز هم توبہ.. 😔
الھے...
از این رفت و برگشت ها
خستہ ایم، ڪمڪ ڪن همیشہ
فقط بہ سمت تُ بیاییم
●♥️ اھدناالصراط المستقیم..
🌹کانال رسمی شهیدمصطفی صفری تبـــــــار 🌹
@shahid_mostafa_safaritabar
مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕
بیشتر وقت ها تو خودش بود؛
فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️
تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛
گفت:
از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن
مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️
ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔
گفت: یه پسر کاکل زری😉😅
اگه بدونـم یه پسر دارم که
میشه مرد خونت،
دیگه خیالم از شما راحت میشه🙄😍
وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔
چون خودمم مطمئن شدم
حسن باید بره سوریه😔
وقتی رسیدم خونه :
پرسید بچه چیه؟!!
نگاهش کردم و گفتم :
دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚
#همسر_شهید
#شهید_حسن_غفاری
#همسفربهشتی #زنان_مؤمن
#شهدای_مدافع_حرم #مردان_مؤمن
🌹کانال رسمی شهیدمصطفی صفری تبـــــــار 🌹
@shahid_mostafa_safaritabar