May 11
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده 🔴قسمت سوم راه اندازی دفتر پاسخگویی به سوالات شرعی در استخر! تسنیم: گف
را تشویق میکرد چون در واقع چنین چیزی نبود و تاثیرگذاری مصطفی روی بچههای مسجد خیلی بیشتر از کارهای من بود. شاید با این حرفها میخواست به من انرژی و نیرو بدهد که بتوانم ادامه بدهم.
آنقدر زندگیمان شیرین بود که تا بزرگسالی محمدعلی و فاطمه هم میتوانم این شیرینی را به آنها بچشانم
تسنیم: از نوع رفتار مصطفی با خودتان و احترام و تکریمی که نسبت به شما داشته بیشتر بگویید.
زندگی با مصطفی خیلی زندگی شیرینی بود. شیرینی این 8 سالی که با ایشان زندگی کردم یک شیرینی اشباع شدهای است که اگر فاطمه و محمدعلی هردوتا بزرگ شوند میتوانند از این شیرینی بچشند؛ میتوانم به آنها این شیرینی را بچشانم و یاد بدهم که در برخورد با همسرشان از پدرشان الگو بگیرند.
یک وقتهایی من در مدرسه به بچهها میگفتم، درست است که زندگی ما یک زندگی شاید از لحاظ مالی زندگی پر فراز و نشیبی باشد، ولی اینقدر طعم خوشبختیمان شیرین و دلچسب بود که برای همه دانش آموزانی که کنارم بودند آرزو میکردم تا به اندازه ذرهای از این شیرینی را بچشند.
#وقتی_مصطفی_وارد_خانه_میشد...
#ادامه_دارد
﷽➖➖➖➖➖➖➖➖➖
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده
( با نام جهادی سید ابراهیم)
شهید مصطفی صدرزاده
را تشویق میکرد چون در واقع چنین چیزی نبود و تاثیرگذاری مصطفی روی بچههای مسجد خیلی بیشتر از کارهای
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده
🔴قسمت پنجم
بعضی آقایان وقتی وارد خانه میشوند و محیط خانه را نامرتب میبینند یا متوجه میشوند که غذا آماده نیست، اعتراض میکنند. مواقعی بود که بخاطر موقعیت کاری یا بچهداری نمیتوانستم غذا آماده کنم یا خانه را مرتب کنم. وقتی مصطفی وارد میشد از او عذرخواهی میکردم. از ته قلبش ناراحت میشد و میگفت: «تو وظیفهای نداری که برای من غذا درست کنی. تو وظیفهای نداری که خانه را مرتب کنی. این وظیفه من است و حتما من اینجا کم کاری کردم». بعد با خنده به او میگفتم: «پس من چه کاره هستم و وظیفه من چیست؟»، مصطفی هم پاسخ میداد: «وظیفه تو فقط تربیت بچههاست. بقیه کارهای خانه وظیفه من است. اگر خودم بتوانم کارهای خانه را انجام میدهم و اگر نتوانستم باید با کسی هماهنگ کنم که این کارها را برای تو انجام دهد». زندگی با مصطفی خیلی شیرین بود. خیلی شیرین بود.
تسنیم: شما گفتید که جزئیات برایتان مهم است. چند نمونه از جزئیاتِ این خوشبختی را بگویید که بدانیم چه آدمهایی با چه خصوصیاتی در تعریف شما «خوشبخت» هستند.
خوشبختیای که من چشیدم در یکی یا دو زمینه نیست. شاید برخی فکر کنند کسانی که مذهبی و حزباللهی هستند، آدمهای خشکی در خانهشان هستند ولی مصطفای من خیلی عاطفی بود. در کوچکترین تغییر و تحولاتی که در خانه و ظاهر خانه اتفاق میافتاد خیلی سریع ابراز میکرد که مثلا چیزی در خانه عوض شده است.
خیلی زیبا میتوانست محبتش را ابراز کند. زمانی به او اعتراض میکردم تا درباره این مبلغی که در خانه گذاشته است بپرسد که چه شد و کجا خرج شد، اما مصطفی میگفت فرقی نمیکند که او خرج کند یا من خرج کنم. هیچ وقت در هیچ موردی بازخواست نمیکرد و سوال و جواب نداشتیم. اینکه مثلا بپرسد کجا رفتی؟ چه کار کردی؟ پول را برای چه خرج کردی؟ در واقع بین ما یک حالت اعتماد کامل وجود داشت.
مصطفی مدت کوتاهی در هتل المپیک کار میکرد. یک روز که میخواست به محل کار برود، به او گفتم همراهش میآیم تا از عابربانک پول بردارم و برگردم. باهم رفتیم و وقتی به بانک رسیدیم از من خداحافظی کرد و رفت. به او و راه رفتنش نگاه میکردم و با خودم میگفتم: «من با اطمینان کامل همسرم را بدرقه کردم که به محل کارش برود و او هم با اعتماد تمام از من خداحافظی میکند و میرود. چقدر ما خوشبختیم». این اعتمادی که بین ما بود زندگی را خیلی شیرین کرده بود.
مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمیتوانستیم بخوریم. آن چیزی که ما را اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقاداتمان بود. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینید زندگی ما شده بود.
تسنیم: این شیرینی و این اعتمادی که بین شما وجود داشت با مولفههای دنیایی و مادی آدمها جور در نمیآید. انگار مصطفی شما را واسطه خیر و هدیه خداوند میدانست که این قدر تکریمتان میکرد.
این لفظی بود که من برای مصطفی بکار می بردم. آن زمانی که من در بسیج بودم خیلی سختی کشیدم، بالاخره یک دختر 17 یا 18 ساله بخواهد کارهای بسیج را انجام دهد خیلی سختی متحمل میشود. به مصطفی گفتم که او پاداش سختیهایی است که در بسیج کشیدم. «خدا تو را به من داد و یکی از نعمتهایخدا برای من بودی»
آخرین دیدار و صحبتمان در سوریه بود. مصطفی زمان جدا شدن خیلی ابراز دلتنگی کرد. بعد از اینکه من به ایران آمدم با پیامهایی که میداد بازهم بیشتر نسبت به من ابراز دلتنگی میکرد. مصطفی میگفت: « با جداشدن از تو تازه فهمیدم که چه اتفاقی برایم افتاده است».
یک بار به مصطفی زنگ زدم و با خنده جواب من را داد؛ پرسیدم که «برای چه میخندی؟»، گفت: «الانم در فکر تو بودم. فکر میکردم که یک همایش بزرگی در تهران بگیریم و همه خانوادههای مدافع را دعوت کنیم و در آن جمع تو را به عنوان بهترین همسر مدافع معرفی کنم». این آخرین لفظی بود که مصطفی قبل از شهادت برای من به کار برد.
نوروز 91 فاطمه از روی چهارپایه افتاد و گل سری که روی سرش بود باعث شد که سرش بشکند. مصطفی هم نبود. وقتی آمد سعی کردم که مقدمه چینی کنم و مطلب را بگویم. استرس داشتم. به مصطفی گفتم: «شرمنده، حواسم به فاطمه بود ولی در چند دقیقهای که رو برگرداندم، فاطمه از روی چهارپایه افتاد و سرش شکست»؛ مصطفی نگاهی به من کرد و با خنده گفت: «میخواهی فاطمه را قربانی کنم و تو از روی او رد شوی؟»
نسبت به مادیات خیلی بی
تفاوت بود و برای او ارزشی نداشت، بحث بچهها یعنی فاطمه و محمدعلی که بماند چون آنها را در کنار چیز دیگری میدید. همه چیز برای او شبیه پل
ههای یک نردبان بود و او با گذر از آنها میخواست به یک چیز جدید برسد؛ در نهایت هم پله پله
از همه چیز گذشت و به آن چیزی که میخواست رسید.
#ادامه_دارد
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
May 11
شهید مصطفی صدرزاده
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده 🔴قسمت پنجم بعضی آقایان وقتی وارد خانه میشوند و محیط خانه را نامرتب م
✍️در قسمت ششم می خونیم👇
#مصاحبه_با_همسر_شهید_صدرزاده
🔰مصطفی ناراحت بود،گفت؛می خوام برم دعوا منم گفتم باید باهات بیام ،وقتی رسیدیم پیش دوستاش....
شهید مصطفی صدرزاده
شهید فاتح (رضا بخشی) جانشین شهید ابو حامد(شهید علیرضا توسلی) محل شهادت سوریه. درعا.تل قرین زمان شهاد
🌟بچه ها داشتن عقب میکشیدن،#سید ابراهیم رو دیدم لنگون ،لنگون با سر و صورت خاکی داره برمیگرده
گفت؛ چیزی نمونده بود!! رسیده بودیم بالا
فقط چند قدم دیگه قله رو گرفته بودیم.
بغض نذاشت ادامه بده..... گفتم؛ خیره انشالله، دوباره برمیگردیم دلاور غصه نخور.
چیزی نگفت، سرش رو پایین انداخت و رفت پایین
برگشتیم، عقب تو مقر مرکزی.
برنامه ریزی برای حمله دوباره شروع شد، یک هفته ای تا شروع دوباره عملیات زمان لازم بود.
هر روز ابراهیم رو میدیدم، انگار حالش خوب نبود.
فردا قرار بود دوباره بزنیم به قله.
یکی از بچه ها اومد پیشم، گفت؛ مسئله ای هست در باره سید ابراهیم ، می خوام بگم
گفتم ؛ چیه؟
گفت؛ سید ابراهیم تو عملیات قبلی مجروح شده ولی بخاطر اینکه بر نگرده دمشق
چیزی نگفته!!! شوکه شدم، سریع رفتم پیشش
گفتم؛ سید ببینم کجات مجروح شده؟
خندید گفت؛ نه بابا چیزی نیست ، یه خراش جزئی بوده
گفتم؛ ببینم زخمت رو!!!! پاچه شلوارش رو بالا زد، دوتا ترکش نارنجک ،یکی به زانوش و یکی به ران پاش خورده بود.
گفتم؛ باید بری درمانگاه و برگردی دمشق
سرخ شد، گفت؛ اذیت نکن من تا امروز درد این ترکشها رو تحمل کردم تا تو حمله دوباره شرکت کنم.
دیدم قبول نمیکنه، خیلی نگرانش بودم، رفتم پیش ابوحامد و قضیه رو بهش گفتم.
حاجی سید ابراهیم رو خواست پیش خودش تا باهاش حرف بزنه
نمی دونم بینشون چی گذشت، وقتی سید ابراهیم از اتاق آمد بیرون با لبخند گفت؛ حاجی اجازه داد بمونم.
حالا تازه میفهمم که چه چیزی بین حاجی و سید ابراهیم بوده
شهید ابو حامد ، رفیق بهشتی خودش رو شناخته بوده...
سلام
داخل قم طلاب کمک پرستار هستند، انشالله میخواهیم در مشهد هم همین کار را بکنیم نیاز به همکاری و همیاری شما خواهران و برادران طلبه داریم .
#كرونا_را_شكست_ميدهيم
جهت ثبت نام در این راه نیک با این شماره تماس بگیرید یا به آیدی زیر پیام بدهید
09360870786
@jaber_kazemi1