در جاده انقلاب روی تابلو نوشته 👇
🔰 جاده لغزنده است
" دشمنان مشغول کارند "
"سرعت بیشتر از
سرعت ولایت فقیه نباشد "
اگر پشتیبان ولایت نیستید
" کمربند دشمن را نبندید "
با وضو وارد شوید
"جاده مطهر به خون شهداست"
پشتیبان ولایت فقیه باشید
تا به مملکت شما آسیبی نرسد... @shahid_mostafasadrzadeh
🔴#هیس!
آرام #گناه کنید...
او #خواب است...
🔸مبادا با گناه بیدارش کنید از این خواب خوش...
مبادا بفهمد چه میگذرد...
🔻نه...نه...
او طاقت ندارد...نمیتواند به کمکمان بیاید...
مگر نمیبینید #زخمی شده...
مگر نمیبینید چقدر #خسته است...
چگونه از پس این همه گناه ما برآید...
دلش تاب نمی آورد...
🔹آخر او دید ک چگونه یکی یکی بچه ها تکه تکه شدند...
ای به فدای #تن رنجیده ات...
ای به فدای لباس های #خاکی ات...
جان من بیدارنشو...
مارا دراین حال مالامال #خراب نبین...
مارا دراین همه بی خیالی نبین...
حالمان عجیب خراب است...
میدانیم ب این راحتی ها خوب نمیشویم...
🔻هوای روزگارمان از حد #هشدار گذشته...
وضعیت #قرمز است...
آلودگی همه جارا گرفته...
نیاز به حال #پاک داریم...اما...
😭😭😭
اما جان من نگو وقتی بیدارشدی چه دیدی...
آبروی نداشته مان...
فقط بگو حالشان خوب نیست...
➖➖➖➖➖➖➖
✅ کانال #شهید_مصطفی_صدرزاده✅
@shahid_mostafasadrzadeh
اگر از کانالمون راضی هستید به رفقاتون معرفیش کنین😊 تا رفقاتونم از مطالب مفید کانال بی نصیب نمونن...
اگر از کانالمون انتقادی دارین حتما به خادم کانال برسونید حرفتونو خوشحال میشیم طبق سلیقه شما باشه ممنون👇👇👇🙏🙏🙏
@shahid_sadrzadeh
مداحی آنلاین - لیلی لیلای دنیا - محمود کریمی.mp3
3.79M
🌸 #میلاد_حضرت_رقیه(س)
💐لیلی لیلای دنیا
💐زینت آغوش سقا
🎤 #محمودکریمی
👏
💢↶ نمــاز شـ🌙ــب
نـوزدهــم مــاه شعبـان ↷💢
💠🔹پیامبـر اڪرم ﷺ فرمودند:
⤵️ هر ڪس در شـب نوزدهم #مـاهشعبـان
◽️۲ رڪعت نمـاز بجا بیـاورد
🔹⇦ در هر رڪعت بعد از سورہ حمـد
🔹⇦ ۵ مرتبہ آیه قل اللهم مالک المُلک
آیات ۲۶و۲۷ سوره آل عمران را بخواند
《قُلِ اللَّهُمَّ مَالِکَ الْمُلْکِ تُؤْتِی الْمُلْکَ مَنْ تَشَاءُ وَ تَنْزِعُ الْمُلْکَ مِمَّنْ تَشَاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشَاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشَاءُ بِيَدِکَ الْخَيْرُ إِنَّکَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ﴿۲۶﴾
《تُولِجُ اللَّيْلَ فِی النَّهَارِ وَ تُولِجُ النَّهَارَ فِی اللَّيْلِ وَ تُخْرِجُ الْحَیَّ مِنَ الْمَيِّتِ وَ تُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَیِّ وَ تَرْزُقُ مَنْ تَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ ﴿۲۷﴾
🕊 خداوند گناهان گذشته و آیندهاش را میآمرزد و نمازهایی ڪه بعد از آن میخواند را میپذیرد و اگر پدر و مادرش در آتش باشد ایشان را از آتش بیرون میآورد.
📗اقبال الاعمال
✍ در صورت امڪان
این نمـاز را انتشار دهید
تا شما هم در ثوابش شریک بشید
شهید مصطفی صدرزاده
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃 #قسمت_6 #بدون_تو_هرگز مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خان
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
#قسمت_7
#بدون_تو_هرگز
زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …حالش که بهتر شد با خنده گفت …عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت …
– چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ …از خوشحالی گریه ام گرفته بود …باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ …
– نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد … بعد از 3 سال …
پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه …
ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش …
– تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم …نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود… با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد … هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم …از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام… تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم … دختر شما متاهله یا مجرد؟… و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید …
– این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده …
– می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …- و من با همین اجازه شرعی و قانونی …مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد … لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ …
علی سکوت عمیقی کرد …
– هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم … باید با هم در موردش صحبت کنیم … اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم …دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید … و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد…
– اون وقت … تو می خوای اون دنیا … جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟ …تا اون لحظه، صورت علی آروم بود… حالت صورتش بدجور جدی شد …
– ایمان از سر فکر و انتخابه … مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟ … من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه ام … چادر سرش کرده…ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست … آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط … ایمانش رو مثل ذغال گداخته… کف دستش نگه می داره و حفظش می کنه … ایمانی که با چوب بیاد با باد میره …این رو گفت و از جاش بلند شد …شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما … قدم تون روی چشم ماست … عین پدر خودم براتون احترام قائلم … اما با کمال احترام … من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه …پدرم از شدت خشم، نفس نفس می زد … در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در…
– می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو … تو آخوند درباری…در رو محکم بهم کوبید و رفت ...
❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃❤🍃
15.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اتفاقی جالب در بخش ICU (بخش کرونا)بیمارستان امیر اعلم
گفت وگوی تصویری دختر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده با پرسنل درمانی بیمارستان پس از پخش بسته های خانواده شهدا
صحبت های رئیس بیمارستان و حاج حسین یکتا
امام حسن علیه السّلام فرمودند:
💢 السِّياسَةُ أنْ تَرْعي حُقُوقَ اللّهِ، وَحُقُوقَ الاْحْياءِ، وَحُقُوقَ الاْمْواتِ
✍ مفهوم و معنای سياست آن است كه حقوق خداوند و حقوق موجودات زنده و حقوق مردگان را رعايت كنی.
📚 بحار الانوار، ج73، ص318- ح6
حاج حسین یکتا:
بچهها به خدا از شهدا جلو میزنید،
اگه کوفتِتون بشه لذَّتِ گناه کردن!
مهمترین تکلیف.mp3
5.63M
#فایل_صوتي_امام_زمان
دیگه همه میدونن؛
سر و سامان دادن به این اوضاع آشفتهی دنیا، کارِ یه آدم معمولی نیست!
حالا چی میشه؟
ما باید چیکار کنیم؟ ...
#قدم_اول
#استاد_شجاعی