eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
3هزار ویدیو
206 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ یادمه همسایه شون میخواست اسباب کشی کنه، مصطفی بهش گفت ما میخوایم فرش هاتون رو بشوریم. یک بچه ی سوم دبیرستانی سه تا فرش دست بافت رو کول کرده بود و آورده بود توی حیاط خونه شون و شست. منم رفتم کمکش و کلی با همدیگه آب بازی کردیم . ✅ هرجا می دید کسی کمک لازم داره، می رفت برای کمک. ✅ روی بچه بسیجی ها خیلی حساس بود. هرجا می دید یه بچه بسیجی مظلوم واقع شده می رفت کمکش. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ توی سال 88 مصطفی یکی از دلیرهای تهران بود. مصطفی اون زمان یک ترم دانشگاهش رو رها کرد. دو روز بعد از انتخابات مصطفی با موتور با یکی میره، گیر میوفتن. 🔹مصطفی برام تعریف کرد که توی درگیری یهو دیده یکی از بچه ها نیست شده. بعد زمانی که مصطفی زخمی افتاده بوده اومده و بهش گفته خوب کتک خوردیا.... مصطفی میگفت بهش گفتم تو چیکار کردی؟ گفت من یه پرچم سبز گرفتم و بین اونا رفتم... مصطفی خیلی ناراحت شده بود. میگفت خب این که ترسیده و فرار کرده یه چیز طبیعیه، اما این که میاد به من اینجوری میگه خیلیه... اونجا من از مظلومیت مصطفی یکه خوردم. 🔹روز 16 آذر هم مصطفی کارش به بیمارستان کشید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ کم کم زمزمه ها ی رفتن به سوریه اومد.... اولین بار شهریور 92 بود، مصطفی و یه تعدادی رفتن، توی فرودگاه قرار بود هواپیما ساعت 2 یا 3 بپره، یک دفعه گفتن هواپیما نمی پره. اون موقع رفتن سخت بود... مصطفی گفت اگه این خدا خداست، من میرم سوریه... ساعت 5 بعد از ظهر گفتن بیاید برید. 🔹هیچ وقت یادم نمیره صحنه ای که مصطفی از گیت رد شد.😊 مثل یک پرنده ای که از قفس آزاد شده، خوشحالی توی چشماش معلوم بود و همش این طرف و اون طرف میرفت. رفتن.... بعد از یه مدتی همه برگشتن ولی مصطفی برنگشت. که بعدش زخمی شد و برگشت... ✅ مصطفی خونه هم که میومد بیکار نمی نشست. یادمه میگفت مثلا با خانومم داریم میریم مهمونی، یهو میان میگن بیا فلان جا سخنرانی کن. کلا دیگه اون آدم قبلی نبود. خیلی فرق کرده بود. 🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷 🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ یادمه قبل از رفتن به سوریه، مصطفی به من گفت جنگ اصلی توی فضای مجازیه... مصطفی به اسم یک زن که پدر و مادرش مسیحی بودن و خودش هم مسیحی بود و میخواست مسلمان بشه توی فیسبوک بود. اونجا چند باری با هم بحث کردیم. هدفش کار فرهنگی بود ✅مصطفی از حاج قاسم برام تعریف میکرد. میگفت حاجی یکی بود مثل بقیه آدما. 🔹 شاید اون چیزایی که مصطفی از حاج قاسم تعریف می کرد رو من تو خود مصطفی دیده بودم. 🔹سادگی ای که می گفت، یا مثلا می گفت یک بار یک نفر اومد به حاجی گفت حاج آقا بهم کمک می کنی؟ حاجی هم درآورد از جیبش ده تومن بهش داد 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ سری آخر که مصطفی مجروح شد ، تعریف کرد برام و گفت که بعد از شهادتم بگو که چی شده بود واسه بعدیا... 🔹گفت به ما یه سری نیرو دادن گفتن برید به یه جایی حمله کنید، یه سری نیرو هم قرار بود از یه جای دیگه بیان ، که دو طرف بیان قیچی کنن دشمن رو .... گفت ما رفتیم ، ولی اونا نیومدن. و بعد از اون کلی حرف بهم زدن، اینو بگو که بدونید... من توی اون عملیات نهایت تلاش خودم رو کردم، ولی نشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) ✅ روزهای اول آشنایی من و مصطفی از جایی شروع شد که مصطفی و خانوادش تازه اومده بودن کهنز و توی زمین خاکی، با هم مسابقه ی فوتبال میدادیم. بعد از اون کم کم مصطفی اومد و عضو پایگاه بسیج شد و بیشتر با هم آشنا شدیم. 🔶یادمه اولین بار که رفتیم میدان تیر، سهمیه پایگاه ما دو تا نارنجک بیشتر نبود. 🔸 همه فکر میکردن حاج آقا،چون من پسرش هستم میگه امیرحسین بیاد بندازه، ولی حاجی گفت مصطفی بلند شو.... مصطفی جثه ی کوچیکی داشت، گفت حاج آقا من بندازم؟ گفت آره..... بلند شد و اولین نارنجک رو مصطفی انداخت.... 🔹بعدها خود مصطفی میگفت اون حرکت حاجی باعث شد که من بیشتر به بسیج و پایگاه علاقه مند بشم. 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) . ✅کم کم مصطفی اومد و کار نوجوان ها را گرفت دستش و بحث آموزش نظامی و هیئت و زیارت عاشورا رو براشون گذاشت. 🔹من هم در بحث مداحی و آموزش نظامی کمکش می کردم. 🔹یک کاری که مصطفی کرد بحث انتقال پایگاه بسیج به سمت ملت یک و دینارآباد بود. مصطفی جوری تبلیغ کرد که نوجوان های اونجاهم جذب شدند. 🔹هیئت ها را در ملت یک ، توی سرما و برف، توی خونه های کاهگلی برگزار می کرد. من و خانومم هم در شرایط سخت و سرما می رفتیم. 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) ✳️ یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد. اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود. توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت. 🔹یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم. قفل در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم. بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده. ساعت 3 نصفه شب بود. مصطفی اومد پایین و ناراحت شد. بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم. و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️ چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم. بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم. ولی اصلا ناراحت نشد و انگار نه انگار. 🌹🌹🌹🌹🍃🍃🕊🍃🌹🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) ✅ یک شب یک موردی پیش اومد که یه ماشینی میخواست به زور دوتا دختر را سوار کنه. ما این ها رو گرفتیم و بردیم پاسگاه تحویل بدهیم. 🔷مصطفی توی راه به دخترها گفت شما برای چی این وقت شب بیرون هستید؟ دخترا میگفتند ماجایی نداریم که برویم. 🔹مصطفی بهشون گفت من شماره خانومم را میدم، باهاش صحبت کنید. دخترها خیاط بودند. مصطفی گفت من براتون مغازه می گیرم، چرخ خیاطی هم می گیرم که کار کنید، شب ها هم توی مغازه بخوابید. دخترها خنده شون گرفته بود، فکر نمی کردند یک نفر انقدر دلسوز باشه. 🌹🌹🌹🍃🍃🍃🌹🌹🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ من سر یه قضیه ای تصمیم گرفته بودم دیگه با مصطفی حرف نزنم. چند بار با این که من کوچیک تر بودم، مصطفی بهم سلام کرد، ولی من جوابش رو ندادم. ولی کم کم و به مرور رابطمون دوباره با هم خوب شد. رفته بودیم اعتکاف، توی مسجدامیرالمومنین، سر قضیه صفویه با هم بحث کردیم و مصطفی با این بهونه باب آشتی رو باز کرد و از همون جا دوباره رابطه مون با هم خوب شد. و من باز برگشتم به کار فرهنگی و همیشه مصطفی برای من مشوق بود. ✳️ سه تا خاصیت مهم مصطفی این ها بود: 1⃣یکی این که اصلا غیبت نمیکرد 2⃣ دوم این که دست و دل باز بود، 3⃣و سوم این که دو به هم زن نبود 💕💐💕💐💕💐💕💐💕 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
🌻 آشنایی من و مصطفی در سال 1382 هنگامی که وارد شهرک سپاه شدیم، از کانتینر جلوی مسجد شروع شد. 🌟مصطفی بچه ی بامحبتی بود و زبان شیرینی داشت، جوری که وقتی با کسی آشنا میشد ناخودآگاه مهرش می افتاد توی دل طرف. ✨من وقتی وارد کانتینر شدم، قبلش توی مسجد کهنز بودم. باوجود این که سیزده سالم بود، کارکرده بودم. مصطفی دوست داشت من کمکش کنم. اون موقع کار فرهنگی میکردیم. آقا مصطفی جذب نوجوان ها رو داشت، من هم توی کانتینر بودم. 🌸سال1385 رفتیم اردوی راهیان نور، موقع برگشت آقا مصطفی اهواز پیاده شد و کانتینر را سپرد به من. ما هم از فرصت استفاده کرده با بچه ها میرفتیم توی کانتینر و پلی استیشن بازی میکردیم. ⚡️یه شب ساعت 11 رفتیم برای بازی کردن. سرد بود ، بخاری برقی ای که زیر پنجره و کنار چوب لباسی بود را روشن کردیم. نصف شب بازیمون تمام شد و رفتیم، من فراموش کردم بخاری را خاموش کنم. مصطفی قرار بود صبح فرداش برسه تهران. ساعت 10 صبح به من زنگ زد و گفت بلند شو بیا ببینم چیکار کردی. 💥حالت عصبانیت داشت، ولی داد نزد. هیچ وقت سر بچه هاش داد نمیزد. 🌸من رفتم سمت مسجد و دیدم پایگاه آتیش گرفته. براش توضیح دادم چی شده. بنده ی خدا دیگه چیزی نگفت. 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ انتخابات احمدی نژاد نقطه ی اوج کار سیاسی ما بود. ما تا سال 80 بچه حساب میشدیم. ولی تو اون یک ماه احمدی نژاد ما همه کار کردیم. یک ماه نخوابیدیم. مصطفی کلی بنر و عکس زد. مصطفی بخشی از گروهی بود که امیرحسین حاجی نصیری و سجاد عفتی و مهدی رضایی توش بودن. یک بنده خدایی مراسمی برای هاشمی گرفته بود و خانم جلودارزاده رو دعوت کرده بود. یک بلایی سرش آوردن که نگو.... رفتن شباهنگ رو سیریش ریختن . عکس زدن، دم خونشون رو هم پر از عکس احمدی نژاد کردن. 🔹ولی مصطفی توی اون حق الناس ها هم نبود. مصطفی توی اون دوران هم بچه هاش رو ول نکرد. دوست داشت بچه هاش هم بیان، ولی خب بچه ها نمیتونستن بیان. 🔷مصطفی همیشه میرفت ستاد انتخابات و از جیب خودش عکس و سیریش میخرید و میگفت اشکال نداره، برای انقلابه. همیشه میگفت چون واسه انقلابه اشکال نداره، کار کنید. 💖💕💖💕💖💕💖💕💖 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh