eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
2.9هزار ویدیو
206 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️ سید ابراهیم از اقا حسن می گوید 🌺قسمت اول 🌺🍃🌺🍃🌺 ❤️ حسن آقا مربى آموزش سلاح بود . سلاح نيمه سنگين.😊 يک دفعه در حال کار با سلاح کاتيوشا، سوزن سلاح ميشکنه😱 همون جا از فرمانده ميخواد راهنمایيش کند تاسلاح رو درست کند . 🙄فرمانده ميگه باشه بعد از رزمايش ولى حسن اصرار ميکنه همين الان بايد درست کنم😶 وبا دقت و راهنمايى درست ميشه و مورد استفاده قرار ميگيره .😊 . سيد ابراهيم تعريف ميکرد ميگفت : يک هفته بعد از آمدن حسن ،سلاح کاتيوشا گير پيدا کرد .😐 و خيلى هم لازم بود .😱 حسن گفت . من درست ميکنم .😳 اول باور نکردم . که کارى از دستش بر بياد .🤔 با اصرار شروع کرد . . بعد از ساعتى سلاح درست شد . و به کار افتاد .😳 و باورم شد . که حسن دستش پره و کار بلده!😍 @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#شهید_مدافع_حرم_حسن_قاسمی_دانا ❤️❤️ سید ابراهیم از اقا حسن می گوید 🌺قسمت اول 🌺🍃🌺🍃🌺 #سید_ابراهیم_و
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺 . 🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍 ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒 يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳 چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯 خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍 و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔 🌹❤️🌹❤️🌹 @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن 🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺 . 🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با
🌺 حسن کار همه رو راه مينداخت . از صبح تا شب برنامه اش يک چيز بود . خدمت به رزمندهها همه بچه ها ميگفتن حسن ته معرفته همه رو ميخندوند همه يک جوراى عاشقش شده بودند . ميگفت . يک روز که ميخاستيم . غذا به دست بچه ها برسونيم . با موتور راه افتاديم . وسط راه حسن و گم کردم . يک لحظه خيلى ترسيدم . بعد از زمانى حسن برگشت . من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم . خيلى بى معرفتى خيلى ناراحت شد . گفتم منو تنها رها کردى . گفت نميدونستم . که راه رو بلد نيستى . تا شب حرفى نزد . حتى شب شام نخورد وقت خواب آمد کنارم و گفت . ديگه به من بى معرفت نگو من تمام وجودمو براى همه تون ميزارم . هر چى ميخاى بگى بگو ولى به من بى معرفت نگو . سيد ابراهيم ميگفت . گراى حسن رو پيدا کردم بعد از شهادتش هر وقط کارش داشتم . ميگفتم اگر جوابمو ندى خيلى بى معرفتى . ميگفت . خيلى جاها به کمکم آمده . خيلى داداش حسن و دوست دارم . با اينکه 22 روز با هم بوديم ولى انگار که 22 سال با هم بوديم روحمان به هم نزديکه . هميشه کنارم حسش ميکنم . صبح شهادت سيد ابراهيم به يکى از دوستان ميگه دلم براى خانواده حسن تنگ شده . خودشو که دارم ميبينم . داره به من ميگه تا ظهر مياى پيش من . و خوشابحالشون که به آرزوشون رسيدند . 🌷🌷 @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن 🌺 حسن کار همه رو راه مينداخت . از صبح تا شب برنامه اش يک چيز بود . خدمت به
به نام او که هستى از آن اوست . 🌺از زبان سید ابراهیم: 🌹قرار بود شب عمليات داشته باشيم . ساعت عمليات به تاخير افتاد . حسن گفت من ميخوابم ،خواستين برين صدام کنيد . داشت نزديک اذان صبح ميشد که دستور عمليات داده شد . رفتم بيدارش کنم . دلم نيومد صداش کنم . خيلى خسته بود . تو همه عملياتها بود . خيلى از خودش کار ميکشيد . حرکت کرديم . تو حين عمليات بنده و چند تا از بچه ها اتفاقى توى يک ساختمان سه طبقه اى محاصره شديم . از هر طرف سمتمون تير و ترکش ميومد . بد جورى گير افتاده بوديم . نميتونستيم سرمونو بالا بياريم ......يک مرتبه صداى بيسيم بلند شد . آنقدر صدا تيراندازى زياد بود که درست متوجه نميشدم چى ميگه فقط متوجه شدم که لهجه مشهدیه. آره حسن بود . داشت با لحجه مشهدى پشت بيسيم بارم ميکرد . که چرا بيدارم نکردى . دهن فرمانده باز مونده بود . که اين کيه اومده رو خط . به من اسرار ميکرد . دشمن تو ساعت چندته . منم ميگفتم حسن جان بگو دشمن تو ساعت چندم نيست . بى خيال شو داداش . حقيقت امر فکر نميکردم کارى ازش بر بياد . يک مرتبه ديدم از سمت نيروهاى سورى صداى تيربار بلند شد . دشمن بيخيال ما شد . هر چى آتيش داشت روى تيربارچى ميريخت . گفتم بنده خدا شهيد شد . ولى بعد از چند دقيقه دوباره شروع به تيراندازى ميکرد . دشمن کم آورده بود . تيربارچى هم از رونميرفت . گفتم خدايا اين بچه هاى سورى چنين بسيجيهایی دارن . الله اکبر . خيلى خوشحال شدم . به اين غيرت ولى بعد ديدم بسيجى دلاور خودمون حسن قاسمى هست🌹 ❤️🌹❤️🌹 https://eitaa.com/joinchat/3304652812C93a5988ddb
شهید مصطفی صدرزاده
به نام او که هستى از آن اوست . #سید_ابراهیم_و_آقا_حسن 🌺از زبان سید ابراهیم: 🌹قرار بود شب عمليا
✅ یکی از رفقای مشهدی سید ابراهیم میگفت: 🌷 شب شهادت امام صادق(ع) بود، سید ابراهیم با برادر شهید قاسمی دانا اومدن هیات.. هیات ما اون زمان نزدیک به 1سال بود تاسیس شده بود و کم جمعیت بود.آخرایه هیات شد و هیات تمام شد. نزدیک 6نفراز بچه ها موندیم با سید ابراهیم صحبت میکردیم. سیداز حسن تعریف میکرد، آخرش که میخواست بره به ما گفت همیشه با اخلاص باشید و اصلا به جمعیت هیات نگاه نکنین که کم هستش یا زیاد، مهم اون معنویت و خلوص نیتی هستش که باید تو هیات ایجاد بشه.. سیدابراهیم تک بود ،فردی با اخلاص و مظلوم...🌷🌷 روحشان شاد.. ان شاالله مورد شفاعتشان قرار بگیریم..🙏 @shahid_mostafasadrzadeh
🌺🍃🌺🍃🌺 ❤️ حسن آقا مربى آموزش سلاح بود . سلاح نيمه سنگين.😊 يک دفعه در حال کار با سلاح کاتيوشا، سوزن سلاح ميشکنه😱 همون جا از فرمانده ميخواد راهنمایيش کند تاسلاح رو درست کند . 🙄فرمانده ميگه باشه بعد از رزمايش ولى حسن اصرار ميکنه همين الان بايد درست کنم😶 وبا دقت و راهنمايى درست ميشه و مورد استفاده قرار ميگيره .😊 . سيد ابراهيم تعريف ميکرد ميگفت : يک هفته بعد از آمدن حسن ،سلاح کاتيوشا گير پيدا کرد .😐 و خيلى هم لازم بود .😱 حسن گفت . من درست ميکنم .😳 اول باور نکردم . که کارى از دستش بر بياد .🤔 با اصرار شروع کرد . . بعد از ساعتى سلاح درست شد . و به کار افتاد .😳 و باورم شد . که حسن دستش پره و کار بلده!😍 @shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
🌺🍃🌺🍃🌺 #سید_ابراهیم_و_آقا_حسن❤️ حسن آقا مربى آموزش سلاح بود . سلاح نيمه سنگين.😊 يک دفعه در حال کا
🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺 . 🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با موتور حسن غذاو وسائل مورد نياز به گروهش ميرسوند .🏍 ما هر وقت ميخاستيم شبها به نيروها سر بزنيم با چراغ خاموش ميرفتيم .😒 يک شب که با حسن ميرفتيم غذا به بچه هاش برسونيم . چراغ موتورش روشن ميرفت .😳 چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . 😯 خنديد . من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم 👊و گفتم مارو ميزنند . دوباره خنديد .😀 و گفت . مگر خاطرات شهيد کاوه رو نخوندى . 🙄که گفته. شب روى خاک ريز راه ميرفت . و تير هاى رسام از بين پاهاش رد ميشد🤔 نيروهاش ميگفتن . فرمانده بيا پايين . تير ميخورى . در جواب ميگفت . اون تيرى که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . 😊و شهيد مصطفى ميگفت . حسن ميخنديد و ميگفت نگران نباش اون تيرى که قسمت من باشه . هنوز وقتش نشده . 😍 و به چشم ديدم که چند بار چه اتفاقهاى براش افتاد . و بعد چه خوب به شهادت رسيد . .😔 🌹❤️🌹❤️🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن 🌺يک خاطره زيبا از زبان شهيد مصطفى صدرزاده🌺 . 🎇تعريف ميکرد تو حلب شبها با
🌺 حسن کار همه رو راه مينداخت . از صبح تا شب برنامه اش يک چيز بود . خدمت به رزمندهها همه بچه ها ميگفتن حسن ته معرفته همه رو ميخندوند همه يک جوراى عاشقش شده بودند . ميگفت . يک روز که ميخاستيم . غذا به دست بچه ها برسونيم . با موتور راه افتاديم . وسط راه حسن و گم کردم . يک لحظه خيلى ترسيدم . بعد از زمانى حسن برگشت . من تو اوج ناراحتى برگشتم به حسن گفتم . خيلى بى معرفتى خيلى ناراحت شد . گفتم منو تنها رها کردى . گفت نميدونستم . که راه رو بلد نيستى . تا شب حرفى نزد . حتى شب شام نخورد وقت خواب آمد کنارم و گفت . ديگه به من بى معرفت نگو من تمام وجودمو براى همه تون ميزارم . هر چى ميخاى بگى بگو ولى به من بى معرفت نگو . سيد ابراهيم ميگفت . گراى حسن رو پيدا کردم بعد از شهادتش هر وقط کارش داشتم . ميگفتم اگر جوابمو ندى خيلى بى معرفتى . ميگفت . خيلى جاها به کمکم آمده . خيلى داداش حسن و دوست دارم . با اينکه 22 روز با هم بوديم ولى انگار که 22 سال با هم بوديم روحمان به هم نزديکه . هميشه کنارم حسش ميکنم . صبح شهادت سيد ابراهيم به يکى از دوستان ميگه دلم براى خانواده حسن تنگ شده . خودشو که دارم ميبينم . داره به من ميگه تا ظهر مياى پيش من . و خوشابحالشون که به آرزوشون رسيدند . 🌷🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#سید_ابراهیم_و_آقا_حسن 🌺 حسن کار همه رو راه مينداخت . از صبح تا شب برنامه اش يک چيز بود . خدمت به
به نام او که هستى از آن اوست . 🌺از زبان سید ابراهیم: 🌹قرار بود شب عمليات داشته باشيم . ساعت عمليات به تاخير افتاد . حسن گفت من ميخوابم ،خواستين برين صدام کنيد . داشت نزديک اذان صبح ميشد که دستور عمليات داده شد . رفتم بيدارش کنم . دلم نيومد صداش کنم . خيلى خسته بود . تو همه عملياتها بود . خيلى از خودش کار ميکشيد . حرکت کرديم . تو حين عمليات بنده و چند تا از بچه ها اتفاقى توى يک ساختمان سه طبقه اى محاصره شديم . از هر طرف سمتمون تير و ترکش ميومد . بد جورى گير افتاده بوديم . نميتونستيم سرمونو بالا بياريم ......يک مرتبه صداى بيسيم بلند شد . آنقدر صدا تيراندازى زياد بود که درست متوجه نميشدم چى ميگه فقط متوجه شدم که لهجه مشهدیه. آره حسن بود . داشت با لحجه مشهدى پشت بيسيم بارم ميکرد . که چرا بيدارم نکردى . دهن فرمانده باز مونده بود . که اين کيه اومده رو خط . به من اسرار ميکرد . دشمن تو ساعت چندته . منم ميگفتم حسن جان بگو دشمن تو ساعت چندم نيست . بى خيال شو داداش . حقيقت امر فکر نميکردم کارى ازش بر بياد . يک مرتبه ديدم از سمت نيروهاى سورى صداى تيربار بلند شد . دشمن بيخيال ما شد . هر چى آتيش داشت روى تيربارچى ميريخت . گفتم بنده خدا شهيد شد . ولى بعد از چند دقيقه دوباره شروع به تيراندازى ميکرد . دشمن کم آورده بود . تيربارچى هم از رونميرفت . گفتم خدايا اين بچه هاى سورى چنين بسيجيهایی دارن . الله اکبر . خيلى خوشحال شدم . به اين غيرت ولى بعد ديدم بسيجى دلاور خودمون حسن قاسمى هست🌹 ❤️🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
به نام او که هستى از آن اوست . #سید_ابراهیم_و_آقا_حسن 🌺از زبان سید ابراهیم: 🌹قرار بود شب عمليا
✅ یکی از رفقای مشهدی سید ابراهیم میگفت: 🌷 شب شهادت امام صادق(ع) بود، سید ابراهیم با برادر شهید قاسمی دانا اومدن هیات.. هیات ما اون زمان نزدیک به 1سال بود تاسیس شده بود و کم جمعیت بود.آخرایه هیات شد و هیات تمام شد. نزدیک 6نفراز بچه ها موندیم با سید ابراهیم صحبت میکردیم. سیداز حسن تعریف میکرد، آخرش که میخواست بره به ما گفت همیشه با اخلاص باشید و اصلا به جمعیت هیات نگاه نکنین که کم هستش یا زیاد، مهم اون معنویت و خلوص نیتی هستش که باید تو هیات ایجاد بشه.. سیدابراهیم تک بود ،فردی با اخلاص و مظلوم...🌷🌷 روحشان شاد.. ان شاالله مورد شفاعتشان قرار بگیریم..🙏 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh