آرامشی داشتند
از جنس #خدا
و یقین دارم
این آرامش را
از #مناجاتهای_شبانه
به غنیمت برده بودند...
الهی...!
به حق #شهدا
بچشان به روح #خسته از #گناه ما
#لذت مناجات با خودت را...
#شبتون_شهدایی
@syed213
جادهی زندگیام...
بدجور به پیچوخم افتاده...!
دلم محتاج #نیمنگاهی از شماست؛
ای #شهید...
اجابت کن دل خستهام را...
#شبتون_شهدایی
@syed213
نااهلان پنداشتهاند که
مسلمین را خوابی عظیم فرا گرفته،
غافل از آن که مومنین سالهاست
که فرزندانشان را #ابراهیموار برای قربانیشدن در #راه_حق آماده کردهاند...
#شبتون_شهدایی
آرامشی داشتند
از جنس #خدا
و یقین دارم
این آرامش را
از #مناجاتهای_شبانه
به غنیمت برده بودند...
الهی...!
به حق #شهدا
بچشان به روح #خسته از #گناه ما
#لذت مناجات با خودت را...
#شبتون_شهدایی
#خاطرات_شهید
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهرههایش را هی کم و کمتر میکرد. محدثه میگفت: «دلم میگیرد طفلیها را توی قفس میبینم.»
از آنهمه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جانشان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آنرا هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثهسادات رهایش کرد.
شب، وقتی میخواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقهاش، تک به تک خداحافظی و دیدهبوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دستهایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان.
دستهایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشمهایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...»
و تنگ در آغوشم کشید و لحظهای بعد، از حلقه دستهایم بیرون خزید و رفت که رفت...
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_صادق_عدالت_اکبری🌷
●ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجانشرقی
●شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه
#شبتون_شهدایی
https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
بهش میگفتند: حسن سر طلا
(موهای طلائی رنگ و چهرهی زیبائی داشت)
شب عملیات میگفت:
👈 من تیر میخورم، خونم رو بمالید به «موهام»
. زیاد باهاشون پُز دادم !!
شهید#حسن_فاتحی❤️
بسیم چی گردان غواصان لشگر امام حسین (علیه السلام)
روحش شاد ....
یاد همه شهدا جاودان
#شبتون_شهدایی
@shahid_mostafasadrzadeh