eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
2هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
3هزار ویدیو
206 فایل
خودسازی دغدغه اصلی تان باشد...🌱 شهید مصطفی صدرزاده (سیدابراهیم) شهید تاسوعا💌 کپی آزاد🍀 @Shahid_sadrzadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃 💠🍃💠🍃💠🍃💠 💠🍃💠🍃 💠🍃 💠 ❣خـــاطـــراتــ شــــهــــداء در اولیـن روز ماه رجب عقد کردیم و صادق که روزه هم بود،👰💍 در هنگام خوانــدن خبطـه عقـد چندین بار در گوش من زمزمـه کرد که «آرزوی من را فراموش نکنـید و دعـا کــنید» .... خاطره شهید تجلایے را یاد آور می شدند که همسرشان برایش آرزوی کرده بود.🕊 اولین مکانے که بعد از عقد رفتیم، گلزار شهـــــدا بود. وقتی که در گلزار شهدا با هم قدم می زدیم،👣 فقط در ذهنم با خود کلنجار مے رفتم که مے شود انسان کسی را که دوست دارد برایش یک چنـین دعایـے بکند که با شهادت از کنارش برود⁉️ با خود گفتـم اگر در بین این شهـــــدا، شهیدی را هم نام آقا صـــــادق ببینم این دعا را خواهم کرد. 😇 دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم .😓 در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدمـــ😊 🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ توی سال 88 مصطفی یکی از دلیرهای تهران بود. مصطفی اون زمان یک ترم دانشگاهش رو رها کرد. دو روز بعد از انتخابات مصطفی با موتور با یکی میره، گیر میوفتن. 🔹مصطفی برام تعریف کرد که توی درگیری یهو دیده یکی از بچه ها نیست شده. بعد زمانی که مصطفی زخمی افتاده بوده اومده و بهش گفته خوب کتک خوردیا.... مصطفی میگفت بهش گفتم تو چیکار کردی؟ گفت من یه پرچم سبز گرفتم و بین اونا رفتم... مصطفی خیلی ناراحت شده بود. میگفت خب این که ترسیده و فرار کرده یه چیز طبیعیه، اما این که میاد به من اینجوری میگه خیلیه... اونجا من از مظلومیت مصطفی یکه خوردم. 🔹روز 16 آذر هم مصطفی کارش به بیمارستان کشید. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ کم کم زمزمه ها ی رفتن به سوریه اومد.... اولین بار شهریور 92 بود، مصطفی و یه تعدادی رفتن، توی فرودگاه قرار بود هواپیما ساعت 2 یا 3 بپره، یک دفعه گفتن هواپیما نمی پره. اون موقع رفتن سخت بود... مصطفی گفت اگه این خدا خداست، من میرم سوریه... ساعت 5 بعد از ظهر گفتن بیاید برید. 🔹هیچ وقت یادم نمیره صحنه ای که مصطفی از گیت رد شد.😊 مثل یک پرنده ای که از قفس آزاد شده، خوشحالی توی چشماش معلوم بود و همش این طرف و اون طرف میرفت. رفتن.... بعد از یه مدتی همه برگشتن ولی مصطفی برنگشت. که بعدش زخمی شد و برگشت... ✅ مصطفی خونه هم که میومد بیکار نمی نشست. یادمه میگفت مثلا با خانومم داریم میریم مهمونی، یهو میان میگن بیا فلان جا سخنرانی کن. کلا دیگه اون آدم قبلی نبود. خیلی فرق کرده بود. 🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷 🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷🌟🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
قبل از شروع مراسم عقد، علی آقا رو به من کرد و گفت: شنیده ام که عروس هر چه از خدا بخواهد اجابتش حتمی است. گفتم:« چه آرزویی داری؟ » در حالی که چشمان مهربانش را به زمین دوخته بود گفت: «اگر علاقه ای به من دارید و به خوشبختی من می اندیشید لطف کنید و از خدا برایم شهادت را بخواهید.» از این جمله تنم لرزید. چنین آرزویی برای یک عروس در استثنایی ترین روز زندگی اش بی نهایت سخت بود. سعی کردم طفره بروم اما علی قسم داد در این روز این دعا را در حقش بکنم . ناچار قبول کردم... هنگام جاری شدن خطبه عقد هم برای خودم و هم برای علی طلب شهادت کردم و بلافاصله باچشمانی پر از اشک نگاهم را به علی دوختم. آثار خوشحالی در چهره اش آشکار بود. مراسم ازدواج ما در حضور آیت االله مدنی و تعدادی از برادران پاسدار برگزار شد. نمی دانم این چه رازی است که همه پاسداران این مراسم و داماد مجلس و آیت االله مدنی همه به فیض شهادت نایل شدند. راوی:همسر شهید https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
📿📖 سلام ! میخواییم ان شاءالله با عنایت حضرت زهرا(س) ولطف اقا سید ابراهیم یه ختم قرآن داشته باشیم... به نیت ظهور وسلامتی امام زمان (عج) و هدیه به شهید مصطفی صدرزاده هرکی دلش ثواب میخواد بسم الله... جزء 1:✅ جزء 2:✅ جزء 3:✅ جزء 4:✅ جزء 5:✅ جزء 6:✅ جزء 7:✅ جزء 8:✅ جزء 9:✅ جزء 10:✅ جزء 11:✅ جزء 12:✅ جزء 13:✅ جزء 14:✅ جزء 15:✅ جزء 16:✅ جزء 17:✅ جزء 18:✅ جزء 19:✅ جزء 20:✅ جزء 21:✅ جزء 22:✅ جزء 23:✅ جزء 24:✅ جزء 25:✅ جزء 26:✅ جزء 27:✅ جزء 28:✅ جزء 29:✅ جزء 30:✅ هرکس مایله جزء انتخابی رو به ایدی خادم کانال اطلاع بده☺️ 👇👇👇 @Shahid_seyedebrahim التماس دعا یاعلی
در عملیات کربلای۴ از یک گروه هفت نفری که با قایق به آن طرف اروند رفته بودند، تنها حاج‌ستار توانست به عقب برگردد و اکثر آنها از جمله صمد برادر حاج ستار شهید شدند. وقتی که از حاجی پرسیدیم : «حاجی، تو که می‌توانستی پیکر برادرت را با خود بیاوری ، چرا این کار را نکردی ؟» در جواب گفت : همه بچه هـا برادر من هستند؛ کدامشان را می آوردم؟ 🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ یادمه قبل از رفتن به سوریه، مصطفی به من گفت جنگ اصلی توی فضای مجازیه... مصطفی به اسم یک زن که پدر و مادرش مسیحی بودن و خودش هم مسیحی بود و میخواست مسلمان بشه توی فیسبوک بود. اونجا چند باری با هم بحث کردیم. هدفش کار فرهنگی بود ✅مصطفی از حاج قاسم برام تعریف میکرد. میگفت حاجی یکی بود مثل بقیه آدما. 🔹 شاید اون چیزایی که مصطفی از حاج قاسم تعریف می کرد رو من تو خود مصطفی دیده بودم. 🔹سادگی ای که می گفت، یا مثلا می گفت یک بار یک نفر اومد به حاجی گفت حاج آقا بهم کمک می کنی؟ حاجی هم درآورد از جیبش ده تومن بهش داد 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
✅ سری آخر که مصطفی مجروح شد ، تعریف کرد برام و گفت که بعد از شهادتم بگو که چی شده بود واسه بعدیا... 🔹گفت به ما یه سری نیرو دادن گفتن برید به یه جایی حمله کنید، یه سری نیرو هم قرار بود از یه جای دیگه بیان ، که دو طرف بیان قیچی کنن دشمن رو .... گفت ما رفتیم ، ولی اونا نیومدن. و بعد از اون کلی حرف بهم زدن، اینو بگو که بدونید... من توی اون عملیات نهایت تلاش خودم رو کردم، ولی نشد. 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) ✅ روزهای اول آشنایی من و مصطفی از جایی شروع شد که مصطفی و خانوادش تازه اومده بودن کهنز و توی زمین خاکی، با هم مسابقه ی فوتبال میدادیم. بعد از اون کم کم مصطفی اومد و عضو پایگاه بسیج شد و بیشتر با هم آشنا شدیم. 🔶یادمه اولین بار که رفتیم میدان تیر، سهمیه پایگاه ما دو تا نارنجک بیشتر نبود. 🔸 همه فکر میکردن حاج آقا،چون من پسرش هستم میگه امیرحسین بیاد بندازه، ولی حاجی گفت مصطفی بلند شو.... مصطفی جثه ی کوچیکی داشت، گفت حاج آقا من بندازم؟ گفت آره..... بلند شد و اولین نارنجک رو مصطفی انداخت.... 🔹بعدها خود مصطفی میگفت اون حرکت حاجی باعث شد که من بیشتر به بسیج و پایگاه علاقه مند بشم. 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری) . ✅کم کم مصطفی اومد و کار نوجوان ها را گرفت دستش و بحث آموزش نظامی و هیئت و زیارت عاشورا رو براشون گذاشت. 🔹من هم در بحث مداحی و آموزش نظامی کمکش می کردم. 🔹یک کاری که مصطفی کرد بحث انتقال پایگاه بسیج به سمت ملت یک و دینارآباد بود. مصطفی جوری تبلیغ کرد که نوجوان های اونجاهم جذب شدند. 🔹هیئت ها را در ملت یک ، توی سرما و برف، توی خونه های کاهگلی برگزار می کرد. من و خانومم هم در شرایط سخت و سرما می رفتیم. 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹 https://eitaa.com/shahid_mostafasadrzadeh
~🕊 😁 رزمندھ ها برگشتھ بودن عقب؛ بیشترشون هم رانندھ ڪامیون بودن ڪھ چند روزۍ نخوابیدھ بودن.. . ظھر بود و همھ گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براۍاستراحت.. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقاۍ پیࢪۍ بود ڪھ خیلے نماز رو ڪند مےخوند.. رزمندھ هاۍ خیلےزیادۍ پشتش وایستادن و نماز رو شروع ڪردند.. آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ رڪعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اۍطول ڪشید! وسطاۍ رڪعت دوم بود ڪہ یڪے از رانندھ ها از وسط جمعیت بلند داد زد: حاجججججییییے جون مادرت بزن دنده دووووو😂😭😂