💥قصه تکان دهنده از عباسعلی💥
شلمچه فروردین سال ۱۳۶۶ واحد توپخانه.
عبدالوهاب: آقای دبیر من می خواهم ادامه تحصیل بدم، دوم نظری بودم درسم را رها کردم و الان۳ساله در قسمت های مختلف جبهه دارم ادای وظیفه می کنم، کمکم می کنی تا بصورت متفرقه در مجتمع رزمندگان امتحان بدم ؟
دبیر: چرا که نه، فقط باید چند تا خاطره از این۳ سال برام بگی تا شارژ بشم .
عبدالوهاب: تیربار چی بودم و زنجیره ای شلیک می کردم، یک باره تیرم تمام شد، زدم به سینه کمکم که چرا تیر را جاگزاری نمی کنی؟ مگه نمی بینی تیر تمام شد؟! دیدم افتاد، تیر مستقیم به پیشانی او اصابت کرده و شهید شده بود😭
دبیر: دیگه چی؟
عبدالوهاب: اوایل حضورم در جبهه بود و رزمنده با سلاح کلاش بودم، عملیات تمام شد و رفیقم که مجروح شدید شده بود، می خواستم تا آمدن بچه های تعاون، به پشت خط انتقال بدم، دستش را گرفتم که روی دوشم بذارم، دیدم سبک است! از بازو قطع شده بود فقط دست😭
دبیر: بازم خاطره داری؟
عبدالوهاب: اگر می خوای حسابی گریه کنی، قصه ی #شهید_عباسعلی_فتاحی را بگم؟
دبیر: بگو جانم! حال خوبی پیدا کردم، معمولا با سخنان منبری ها گریه ام نمیاد ولی تو 😭
عبدالوهاب: عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود، حدود ۱۷ سال سن داشت، سال ۱۳۶۰، به شش زبان زندهی دنیا تسلط داشت، تک فرزند خانواده هم بود.
زمان جنگ رفت نزد مادرش گفت: مامان میخوام برم جبهه.
مادرش گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا می خوای بری؟ عباسعلی: مامان دستور امامه.
مامان: اگه امام گفته برو عزیزم.
عباس اومد جبهه، خیلی ها می شناختنش، گفتند بذارید تدارکات یا جای بی خطر، تا اتفاقی براش نیفته.
اما خودش گفت: اسم منو گردان تخریب بنویسید!.
گفتند: عباسعلی جان! گردان تخریب، حساسترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه بزرگترین اشتباهه.
ولی عباسعلی با اصرار رفت تخریبچی شد و مدتها در گردان و عملیات های مختلف معبر باز می کرد.
یه روز شهید خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دووبرج را منفجر کنن.
پنج نفر داوطلب شدند، که اولیشون عباسعلی بود، قبل از رفتن حاج حسین خرازی بچه ها را خواست و گفت: به هیچ وجه با عراقیها درگیر نمیشید، فقط پل رو منفجر کنین و بر گردین، اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدین، حق اسیر شدن هم ندارین! که عملیات لو نره، چون این عملیات خیلی بزرگه و نباید لو بره.
خلاصه تخریبچی ها رفتند، بعد خبر رسید، تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم بر نگشته!
اونایی که برگشته بودند.
گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم، تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد، زمزمه لغو عملیات مطرح شد.
گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها عملیات و لو بده.
پسرعموی عباسعلی گفت: برادران !عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه، برید عملیات کنین.
عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم، رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی، سر هم نداشت، پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه!.
در این عملیات کلی اسیر عراقی گرفته بودیم، یکی از آنها لب گشود گفت: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردیم چیزی نگفت، ما هم زنده زنده سرش رو بریدیم😭.
جنازه اش رو آوردند اصفهان، گفتند به مادرش نگید سر نداره، ولی موقع تشییع مادرش گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین!!.
گفتند: مادر بی خیالش شو.
مادر: بخدا قسم نمیذارم.
گفتند: حالا که اصرار می کنی باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونی ببینی
یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟
گفتند: مادر! عراقیها سر عباست رو بریدند😭.
مادر: پس میخوام عباسمو ببینم... مادر اومد و کفن رو باز کرد، شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن، تا رسید به گردن😭😭😭 پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد (یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید، مادر شهید عباسعلی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭😭
دبیر: لعنت بر قوم دجال و لعنت بر کسانیکه روی خون شهید پا گذاشتند و مسئول شدند، تیشه به ریشه ی مردم با جهل یا عمدا زدند.
پست های دولتی را اشغال کردند و با ایجاد رانت مردم را نسبت به نظام بدبین کردند.
درود بر همه شهداء و خانواده های ایثارگران که بر سر سفره ی آنها نشستیم، ما بازمانده های جنگ که لیاقت نداشتیم و موندیم به شما شهداء قول می دهیم، هر طوری که شده از نظامی که شما خون دادید و والدین شما خون دل خوردند محافظت کنیم و در رای گیری ها حتما دستمان را رنگی خواهیم کرد، تا روحتان شاد گردد
شادی روح شهدا صلوات.
نکته: برادران و خواهران دینی، توصیه می کنم، ثواب نشر این متن را از دست ندید»
۱۴۰۲/۱۲/۱۱ من #رأی_میدهم
#امام_زمان
#انتخابات_قوی
#ایران_قوی
〰〰〰〰🇮🇷
@efshagari631