🌿امام علی(ع)می فرمایند:
*چیـزۍ راڪـه ازعهــده انجــام آن برنمےآیی ضمــــانـــت نڪـن*
🌸#حدیث
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸 #قرآن_کریم صفحه۶۰
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۶۱
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
نوکریت همیشه بوده افتخارم..؛؛ :) حسن 🖇♥️
#حسین
#یااباعبدالله
#خودمونی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
❌هم اکنون
مزارشهیدمدافع حرم حاج عبدالرحیم فیروزآبادی نائب الزیاره شمابزرگواران هستیم.
#زیارتگاه_شهیدفیروزآبادی🌹
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت7
مادر از من میخواهد شیرینی ها را از خانم جان بگیرم و تعارف کنم. بعد هم چای میریزم و همگی در ایوان چای می خوریم.
آقاجان از خاطرات جوانی اش می گوید و گاه داستان های جوانی اش ما را به خنده می اندازد.
آن شب هایی که از دوری مادر در حوزه علمیه خوابش نمی برد و تا صبح چراغ حجره اش روشن است. همگی وقتی رفتار آقاجان را می بینند فکر می کنند او تمام شب مشغول دعا و نماز است و جور دیگری به او نگاه می کنند؛ حتی اساتید هم خیلی مراعاتش را میکنند و گاهی درس از او نمی پرسند چون فکر می کنند او کارش از اینها گذشته و او مرد خالص خداست.
در حالی که پدر تمام شب به عکس مادر نگاه می کند و گاهی اشک می ریزد!
خارج از جنبه شوخی اش من اصلا فکر نمی کردم آقاجان تا این حد احساسی باشد!
شب زیر نور فانوس شام مان را می خوریم.
هفت روز از بودنمان در ده می گذرد، اما هیچ کداممان از ده خسته نشده ایم.
صبح های دل انگیز دره گز با اندکی سوز و سرما همراه است.
صبح ها با آواز بلند خروس هایش و بوی نان خانم جان، تقریبا سحرخیز شده ام.
یک روز هم بنا به پیشنهاد دایی کنار رود درختان ،صبحانه مان را در اوج آرامش خوردیم.
با این حال تعطیلی عید رو به اتمام بود و باید به مشهد بر می گشتیم.
صبح روز جمعه بعد از هشت روز تعطیلی راهی مشهد شدیم. جدایی از خانم جان، دایی و روستا کار ساده ای نبود.
مینی بوسی که این بار با آن آمدیم بهتر از قبلی بود.
در ترمینال، تاکسی گیرمان نکرد و مجبور شدیم چند خیابان را پیاده بیایم.
چند دقیقه ای در خیابان معطل هستیم اما خبری نمی شود.
چند نفر پچ پچ کنان در خیابان بهم چیزهایی می گویند و یکی بلند می گوید:
_مرگ بر شاه! درود بر خمینی!
کم کم مردم جمع می شوند و حنجره شان تنها یک شعار سر می دهد و آن این است که:" استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی."
مادر و آقاجان به اطرافشان نگاه می کنند و در همین موقع زنی چادری به طرفم می آید و می گوید:
_اینو بخون!
کاغذی را در کیفم جا می دهد و می رود. من در شوک به سر می برم و نمی توانم تکان بخورم و کاغذ را در بیاورم.
کمی بعد سیل جمعیت به خیابان اصلی می ریزند و بعد صدای شلیک گلوله همه جا را پر می کند.
هر یک به سویی حرکت می کند و کمی از حجم این موج عظیم کم می شود.
آقاجان به مادر پول می دهد و می گوید:
_شما سریع برین منم میام.
بعد به طرف جمعیت می رود و گم می شود. مادر با چشمانش دنبال آقاجان می گردد اما چیزی نمی بیند.
اضطراب و تشویش در چهره اش هویدا است و بریده بریده می گوید:
_بریم!
آب دهنم را قورت می دهم و با دستانی لرزان به آخرین جایی که آقاجان را دیدم اشاره می کنم و می گویم:
_آقاجون پس چی؟
مادر که حالش خوب نیست و انگار به زور خودش را سرپا نگه می دارد، می گوید:
_نمیدونم. ان شاالله میاد.
مادر دستان محمد را می کشد و من هم به دنبالشان می روم.
لنگان لنگان با پاهای بی رمق خیابان ها را طی میکنیم تا بالاخره تاکسی گیرمان می کند.
مادر پول تاکسی را می دهد و پیاده می شویم.
به خانه که می رسیم مادر ساک ها را در حیاط می اندازد و دستانش را به دیوار می گیرد. محمد متعجب است و من هم حال و روزم بهتر از مادر نیست.
به محمد می فهمانم ساک ها را بیاورد و به اتاق می روم.
چادرم را آویزان می کنم و روسری ام را در می آورم. بغض و ترس راه تنفس را بر من بسته اند و قطره ی اشکی بر روی گونه ام می چکد.
چند دقیقه ای با اشک و ترس می گذرد. وقتی اشکی برای ریختن ندارم نگاهم روی کیفم می ماند.
باز هم ترس...
دستم را به سمت کیف می برم تا از آن کاغذ سر درآورم. نصف راه پشیمان می شوم و دستان لرزانم متوقف می شود.
گوشه اتاق کز کرده ام و نگاهم روی کیف قفل شده است.
محمد وارد اتاق می شود و می گوید:
_ای بابا چرا ماتم گرفتین؟ آقاجون مگه کجا رفت؟ یه جوری قیافه گرفتین که انگار آقاجون نمیاد دیگه!
از حرفش حرصم می گیرد و داد می زنم:
_چی میگی؟ یه خدایی نکرده ای نعوذم باللهی! چرا فکر نمیکنی بعد حرف بزنی هان؟
محمد که از صدای بلندم شوکه شده، آرام آرام از اتاق خارج می شود.
بلند می شوم و در را قفل می کنم. به خودم جرئت می دهم و به سمت کیف می روم اما باز تردید به جانم می افتد.
یک دل می شوم و زیپ کیف را می کشم و سفیدی کاغذ نمایان می شود.
باز هم لرزش دست! لعنتی به دل ترسویم می فرستم و کاغذ را باز می کنم.
بالای کاغذ نوشته است:" اعلامیه آیت الله خمینی مبنی بر..."
چشمانم را ترغیب به خواندن می کنم. هر خطش را که می خوانم شوقی درونم پدید می آید که خط بعدی را هم بخوانم.
#ادامه_دارد #اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت8
آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم رخت می بندد و بدون اضطراب بقیه اش را می خوانم.
در نامه به جنایات رژیم ستمشاهی اشاره شده است از لایحه ننگین کاپیتولاسیون تا سرکوب قیام ۱۵ خرداد و ابتذال و رواج فساد در کشور.
بعد هم رهنمود های اسلامی آیت الله خمینی گفته شده و دعوت مردم به حمایت از اسلام و...
اخرین خط از نامه را می خوانم و آن را رها می کنم.
احساس خوشی از خواندن نامه دارم و دوباره آن را بر می دارم و می خوانم.
این کار را چند باری انجام می دهم تا اینکه صدای در مرا به خود می خواند. هول می شوم و سریع توی کیف می اندازم.
در را باز می کنم و قامت خمیده مادر نمایان می شود. دستانش را به سر گرفته و می گوید:
_ریحانه جان! گل گاوزبون دم می کنی؟
سرم را به علامت مثبت تکان می دهم و دستانش را می گیرم و به نشیمن می رسانمش. در آشپزخانه به دنبال گل گاوزبان می گردم و آخر در قوطی فلزی پیدایش می کنم. اندکی از آن را در قوری کوچک دم می کنم و تا دم کشیدنش در آشپزخانه به انتظار می نشینم.
چند دقیقه ای می گذرد و گل گاوزبان ها دم می کشد و برای مادر می برم.
لبخند نیمه جانی روی لبش است و تشکر می کند. نگاهم به ساعت می افتد که ۲ بعد از ظهر را نشان می دهد.
شکمم قار و قور کنان اعتراضش را به گوشم می رساند و به فکر ناهار می شوم.
سریع بساط ماکارونی را آماده می کنم. کار با چراغ خوراک پزی سخت است اما کمی بعد قلق اش دستم می آید و مواد را در هم میریزم و با ماکارونی مخلوط می کنم.
چهل دقیقه ای آن را به حال خود در دم می گذارم و به اتاق می روم.
از قفسه کتاب هایم، کتاب بینوایان از ویکتور هوگو بر می دارم.
تا جایی که خوانده ام داستان از این قرار است که مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی دزدی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب 19 سال در حبس می ماند.
با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند.
ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می دزدد و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید.
چند صفحه ای از کتاب می خوانم آن را به قفسه بر می گردانم.
کمی بعد به آشپزخانه می روم و سری به غذاها می زنم. خداروشکر وا نرفته است و خوب شده.
محمد را که در کوچه است صدا می زنم و مادر را به سر سفره می کشانم و با اصرار فراوان مجبور به خوردن غذا می کنم اش.
آن روز را به سختی به شب می رسانیم اما شب اش سخت تر از روزش است. ترس و دلهره مان بیشتر و بیشتر می شود! دیر کردن آقاجان همگی مان را می ترساند.
مادر شال و کلاه می کند و می گوید:
_من دلم طاقت نداره! میرم خونه لیلا.
من و محمد که دست کمی از مادر نداریم بلند می شویم و می گوییم:
_ما هم میایم!
_میرم و زود برمی گردم. مهمونی که نمیرم!
محمد که حسابی ترسیده است می گوید:
_مامان! تو رو خدا ما روهم ببر.
یکهو زبان محمد قفل می شود و به نقطه ای نامعلوم اشاره می کند.
هر چه من و مادر از او سوال می کنیم؛ جوابی نمی دهد. سرم را به سوی پنجره بر می گردانم که سایه مردی هیکلی روی شیشه است!
بریده بریده می گویم:
_ما... مان! اون...جا!
مادر سرش را کج می کند و همان چیزی را می بیند که من دیده ام.
سریع چادرم را برمی دارم و روی سرم می اندازم.
مادر سریع پوش بالشت ها را باز می کند و چندین کاغذ را زیر موکت می کند.
از ترس به سکسکه می افتم. یکهو یاد آن نامه می افتم که یک زن در تظاهرات به من داده است.
دیگر خیلی دیر شده و مردان وحشتناک وارد خانه می شوند.
یکی شان که ریز تر است جلو می آید وبا لبخند کثیفش می گوید:
_حاج آقا خونس؟
مادر رویش را می گیرد و می گوید:
_نخیر! برای سرکشی به مزارع و املاکمون به نیشابور رفتن.
چشمم به قیافه مرد ریز می افتد؛ می توانم دقیق تر او را ببینم.
عینک بزرگش نیمی از صورتش را گرفته است و ابروی سمت چپش نصفش گم شده!
سیگاری که بر لبش است و دودش را به سمت ما فوت می کند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
• • •
همۀ آرزویم یک سحر کرب و بلاست
شـب جمعه حـرم یـار تماشـا دارد ...
السلامعلیکیااباعبـداللهالحسیـن♥️
#شـب_جمـعه
#امام_حسین(ع)
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
هدایت شده از شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓
اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢
اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!
#دعافرج_فراموش_نشه!!☺️🌸
#شب_بخیر
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•