فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-هوالشهید🌹
خنده بانمکی کردی و روت رو از لنز دوربین،برگردوندی..♥️
دلت نمیخواست ریا بشه،
دلت نمیخواست واسه یه لحظه هم که شده،به خودت مغرور بشی.علل الخصوص که حالا روبه روی ارباب نشسته بودید...🌱
از آن روز مدت هاست که گذشته،
و ما در حسرت یک کربلا رفتن مانده ایم،که آیا اصلا این عمر کفاف یکبار دیگر رفتن ما را می دهد یانه؟!💔
ولی تو حالا،روزی خور شاه کربلایی... .خوش به حالت که حالا پیش رحمت واسعه خداوند هستی و تو مستجاب الدعا...،
میشه واسه ما هم پیش ارباب ریش گرو بگذاری؟
شاید حاجات ما رو،ارباب به خاطر تو روا کرد... .
انشاالله،🌿
ایران/چندی مانده به اربعین۱۳۹۹.
در حسرت یک زیارت.
[شهید مدافع حرم علی جمشیدی ..]🌸
پیاده روی اربعین.....
#شهیدعلی_جمشیدی
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
خواهرانہ/💛
بانوے من؛🌸
جنگ تفنگها وتانڪها
سالهاست تمام شدہ 🍁
ولے ✨
وصیت شهدا بہ #حجاب🌸
وچفیہ رهبرے💓
داد مے زند ڪہ مبارزہ هنوز ادامہ دارد...
بانو اسلحہ ات را زمین نگذار✊🏻
#حجاب_فاطمی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🔷چله زیارت عاشورا
به نیابت ازشهیدفیروزآبادی
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
Mahmood Karimi - Hosseine Man (128).mp3
7.1M
#مداحی
حســینِ من…..
بیــا و این دݪ شکستــہ را بخر💔…
حسینِ من….
مسـافـر جامــانده را با خود ببر🥀….
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسينیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت138
بعد از نماز کنارش می روم و دستم را توی دستش می گذارم و می گویم:" قبول باشه."
مثل همیشه، با لبخند خاصش کمان لبخند من را هم می کشد و می گوید:
_قبول حق.
چیزی نمی گذرد که صدای ملکوتی اذان دلهای آماده مان را با خود همراه می کند.
بیصفا هم بیدار می شود و وضو می گیرد. با تعجب از من و مرتضی می پرسد:
_آ ننه، چرا تو حِیاط نیشِستی؟ وخی بییاین داخل که سینه پهلو میکنیدوا.
چشمی به گوشش می رسانیم و باهم به خانه می رویم. بیصفا کتاب دعایش که دستنویس است را جلویش می گذارد و شروع می کند به خواندن.
دل من و مرتضی می لرزد و با چشمان بارانی به نجوایش گوش می دهیم.
روز بعد تمام ماجرا و حرف های مرتضی را توی دفترم می نویسم. توضیحات آنقدر زیاد بود که یکجا به ذهنم نمی رسید و گاهی مجبور می شدم خط بزنم یا پرانتز باز کنم.
در آخر هم می نویسم :"عجب شبی گذشت بر ما، شبی که آرزویش را برای همگان دارم."
با رفتن های مرتضی دلشوره می گیرم اما صبوری ام بیشتر شده.
باهم کار پخش اعلامیه را از سر می گیریم، روزها که بیشتر بیرون است و شب هایش به مطالعه و شنیدن نوارهای آقای خمینی سپری می شود.
من هم تنهایش نمی گذارم و شب ها پا به پای چشمانش بیدار می مانم.
یک شب که مثل همیشه با کوله باری از خستگی پایش به خانهی بی صفا می رسد لبخندزنان نگاهم می کند.
در را به رویش باز می کنم و سفره شام را توی نشیمن پهن می کنم، بیصفا می گوید شام را مفصل درست کنم چون تنها وقت ملاقاتمان همین شبهاست.
با دیدن خورشت قیمه چشمانش برّاق می شود و زبان به تشکر می چرخاند.
اول از بیصفا تشکر می کند که او در مقابل می گوید:
_من که کاریی نیسم مادرجون. خانمت زحمِتشو کیشیدس.
چشمانش را از نگاهم دریغ می کند و با سر به زیری از من تشکر می کند.
دور از چشم بیصفا با هم ظرف ها را می شوییم و برایم می گوید:
_نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که کنارم وایستی. من کف بکشم و تو ظرفا رو آب بکشی!
_برای همین؟ منو که داری. شایدم دلت برای ظرف شستن تنگ شده؟
آواز دلنشین خنده اش پرده گوشم را نوازش می دهد و لب باز می کند:
_آخه ظرف شستن قشنگی داره؟ ظرف شستن کنار تو قشنگه! اصلا هرجا که خانومم باشه قشنگه حتی جهنم!
_لطف داری، حالا ان شاالله کارمون به جهنم نمیکشه.
باهم می خندیم و تکرار می کند ان شاالله.
دستش را به لباسش می کشد و باهم به طرف اتاقمان می رویم.
همین که لباسش را عوض می کند روی زمین ولو می شود، تشک را می اندازم و ازم تشکر می کند.
از توی پنجره، ماه به خوبی دیده می شود. صورت نورانی اش را قالب تصویر پدر می کنم و در ماه از صورتش لذت می برم.
مرتضی لب می زند:" ماهروجان؟"
_جانم.
_پس توهم بیداری. نمیدونم کل روز دوندگی کردم و خیلی خسته بودم اما با دیدنت جوون گرفت.
بعد نگاهش را خرجم می کند و لب می زند:
_بخند که ماه رقیب میخواد...
بی اختیار لب هایم را می چینم اما طولی نمی کشد و برگ خنده از لبانم می افتد. خنده را در تک تک حالات صورتش می بینم ولی طولی نمی کشد و غمی بزرگ جایش را می گیرد.
_چی شده؟
صورتش را به طرف دیگری می چرخاند و می گوید:
_هیچی...
آن قدر هیچی اش با غم و بغض آلوده شده بود که نمی توانم منصرف شوم و می گویم:
_هیچیِ هیچی هم نیست! راستشو بگو.
_نمیخوام ناراحتت کنم.
_من از غمِ تو صورتت ناراحتم، بگو حداقل غمخوارت باشم.
_هر موقع که میخوام بخوابم یاد روزها و خطراتی میوفتم که جلومونه.
من بخاطر تو میترسم... اینا رحمی ندارن، نه به زنش نه به مردش. خدایی نکرده اگر...
_به خدا توکل کن! اگرم اتفاقی بیوفته باید هردومون صبور باشیم. از خدا و ائمه بخوایم کمکمون کنن.
_ولی... سخته!
_گذشتن از چیزی که سخته اونو ارزشمندتر میکنه.
دیگر بینمان سکوت می شود با این که هردومان تا دیر وقت بیدار هستیم.
خیال من هم با دلشوره آمیخته می شود و شیشه قلبم ترک برمی دارد.
صبح بعد از صبحانه با مرتضی به مسجد سپهسالار می رویم.
بار اولم است که با مرتضی پایم را این جا می گذارم، او به طرف در مردان می رود و من هم به طرف زنها می روم.
بعد از نماز قرارمان می شود دم در شبستان.
چادرم را عوض می کنم و دم در شبستان می ایستم.
مرتضی کلاهش را جلوی صورتش گرفته و بهانهی باد زدن صورتش، خودش را می پوشاند.
کم کم صحن مسجد از آدم خالی می شود و مشمراد را در حال تمیزکاری می بینم.
جلو می روم و می گویم:
_آقا مشمراد!
سرش را بالا می آورد و چشمانش ریز می شود.
دستی به عرقچین سرش می زند و زیر لب چیزی می گوید. به من که نزدیک می شود، می گوید:
_باز که اومدین! منکه گفتم خطرناکه نیاین.
لبخندی می زنم و سرم را پایین می اندازم.
_علیک سلام. ببخشید من با آسدرضا کار داشتم.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت139
لاالهالاالله را با دلخوری می آمیزد و با دستش به شبستان اشاره می کند.
_اونجاست، والا من دیگه کار به کار شما ندارم. هر کار دوست دارین بکنین.
دلم برایش می سوزد اما به مرتضی قول داده ام که امروز آسدرضا رو ببینیم.
به شبستان اشاره می کنم و باهم، هم قدم می شویم.
آسدرضا در حال مرتب کردن بسته های کاغذی است که روی زمین جمع شده.
با دیدن من بلند می شود، زودتر از ما سلام می دهد و در یک قدمی اش می ایستیم و جوابش را می دهیم.
بلا فاصله او را با مرتضی آشنا می کنم و همدیگر را در آغوش می کشند.
آسدرضا از من می پرسد:
_چه کاری از من برمیاد؟
مرتضی اظهار ناراحتی می کند و ماجرای دیدار خودش را با حاجآقا امامی توضیح می دهد.
آ سدرضا هم با لبخند به غم نشسته ای حرفش را تایید می کند و می گوید:
_آره، بابا اهل تلاش هستن و هیچی جلوشونو نمیگیره. خدا بهتون خیر بده که خبر دادین ولی خب چه میشه کرد.
ان شاالله هرچی خود خدا میدونه و ما هم تسلیمش هستیم.
بحث را عوض می کنم و می گویم:
_راستش آقامرتضی میخوان توی کاری پخش اعلامیه همکاری کنن.
آسدرضا با لبخند تحسین برانگیزی نگاهمان می کند و می گوید:
_خدا خیرتون بده، احسنت.
مرتضی هم سرخ و سفید می شود و لب می زند:" اگه خدا قبول کنه منم میخوام گوشهی کارو بگیرم.
من کار تایپ و چاپ هم بلندم، دست به قلمم هم خوبه. خلاصه کاری هس روی جفت چشمام.
آسدرضا به حالت تفکر، مکث می کند و همانطور که تسبیحش را توی دست می چرخاند. آرام می گوید:
_راستش چند وقتهی نفری که برامون اعلامیه میاره، میگه بنده خدا دست تنهاست. با اینکه کار زیاد میکنه اما نمیتونه اعلامیه زیادی چاپ کنه. میگم اگه میتونین برین با ایشون باشین.
_البته! خیلیم عالی. شما سفارش بکنین و آدرس بدین.
آسدرضا شماره تلفنی می دهد و می گوید:
_اینو بگیرین. دو یا سه روز دیگه به این شماره زنگ بزنین. ان شاالله که خیره.
کاغذ سفید را که چند عدد روی آن نقش بسته اند را میگیریم و از شبستان بیرون می رویم.
مش مراد با دیدن ما دستش را تکان می دهد و ما فکر میکنیم می گوید پیشش برویم اما چند قدمی برنداشته ایم که جارواش را توی هوا تکان می دهد و با نگاه غضب آلودش ما را تکهپاره می کند!
دست مرتضی را می کشم و می گویم:
_فکر کنم میگه اون طرفی نریم.
به طرف شبستان می رویم که مش مراد هم خودش را می رساند و می گوید:
_دستمو تکون میدم که نیاین! همین حالا دیدم یه مامور ساواک دم در مسجد کشیک می کشد.
چنگی به صورتم می اندازم. کاسهی دلم از ترس و دلهوره لبریز می شود و لب می زنم:
_مامور ساواک؟ چیکار کنیم؟
مرتضی که ترس را در وجودم می بیند با نگاهش دلداری ام می دهد و می پرسد:" این مسجد راه خروجی دیگه ای نداره؟"
مش مراد جارو اش را روی زمین ولو می کند و می گوید:
_داره اما اون دره رو هم میشناسن.
آسدرضا هم که صدایمان را می شنود، نزدیک می شود و می گوید:
_مش مراد میشه یه نگاه به اون در بندازین؟
مش مراد جلیقه تنش را صاف می کند و جارویش را برمی دارد. بعد هم با چشمی به طرف در راه می افتد.
کمی دم در را جارو می کند و برمی گردد. در حالی که عرقچین اش را از سر برداشته، خودش را باد می زند. از سر و صورتش اضطراب می بارد و می گوید:
_سید! اونجا رو هم یکی میپاییه!
آسدرضا به طرف کاغذها می رود و می گوید:
_پس باید اینا رو قایم کنیم.
با مرتضی در جمع کردن بسته ها کمک می کنیم و آسدرضا آن ها را می بارد سمت منبر تا توی اتاقکش قایم کند.
مرتضی بسته های را از زمین می گیرد و می گوید:" میخواین اونجا بزارین؟"
_بله.
_خب اونجا رو اول از همه میگردن! یه جای دیگه باید بیارمشون.
همگی سکوت می کنیم و خودمان را با این مسئله رو به رو می کنیم.
مرتضی سکوت را می شکند و می پرسد:" آقامشمراد باغچه رو به روی دره؟"
_یکیش آره، یکیش نه.
بسته ها را توی دستانش جا به جا می کند و می گوید:" بهترین جا باغچه است! باید توی نایلون بپیچیم تا خراب نشه. نایلون هست؟"
این بار مشمراد سری تکان می دهد و با بله، به طرفی می رود.
بسته ها را توی نایلون ها می پیچیم و گوشه گوشهی باغچه مخفی می کنیم.
وقتی کارمان تمام می شود آسدرضا تشکر می کند و مشمراد می گوید:
_بیاین از راه پشت بوم برین. پشت بوم به خونهی همسایه راه داره.
مرتضی با لبخند نگاهم می کند و پشت سر مش مراد، بعد از خداحافظی با آسید به راه می افتیم.
از پله های نردبان بالا می رویم و مش مراد طول مشت بام را نشانمان می دهد و می گوید:
_از گوشهی برین شما رو نمیبینن.
اون طرفو میبینی؟ از اون پله ها برین پایین و در بزنین.
سری تکان می دهیم و تشکر می کنیم.
مرتضی جلو می رود و هر چند ثانیه نگاهش را برمی گرداند.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت140
سعی می کنم لبخند بزنم و انرژی بهش بدهم.
از پله ها پایین می رویم و مرتضی در را می کوبد.
مردی عبا به دوش در را باز می کند و می پرسد:" بفرمایین؟"
مرتضی کمی این دست و آن دست می کند و در آخر فقط می گوید:" ما باید ازین در بریم."
مرد با حالتی که انگار همراه با شک است به ما نگاه می کند، همین که میخواهد چیزی بگوید صدایی از پشت سرمان بلند می شود.
_حاج حیدر بزار برن، مامورا پشت درن.
به عقب برمی گردیم و مش مراد را می بینم.
پیرمرد بیچاره دنبالمان آمده تا مطمئم شود که خارج شدیم. حاج حیدر از جلوی در کنار می رود و با احترام ما را به طرف در راهنمایی می کند.
حتی اصرار می کند چای بخوریم و گلویی تازه کنیم اما اینجا بوی خطر می دهد و باید سریع از این وضع خلاص شویم.
از حاج حیدر تشکر می کنیم و به کوچهی دیگر وارد می شویم.
مرتضی تاکسی میگیرد و به خانهی بیصفا می رسیم. مرا می رساند و خودش می رود وقتی ازش می پرسم کجا میروی؟ با لبخند می گوید:
_باید مقدمات حکومت اسلامی رو بچنیم یا نه؟
تمام انرژی ام را در لبخندی خلاصه می کنم و عاشقانه ترین جمله را به گوش هایش می رسانم:" مراقب خودت باش!"
از هم جدا می شویم. هر چه بیصفا را صدا میزنم جوابی نمی شنوم.
توی خانه می روم و همه جا را زیر و رو می کنم اما خبری از او نیست.
می ترسم بلایی سرش آمده باشد! سن و سالش به خانم جان می خورد و با او مثل خانم جان رفتار می کنم.
روی تختِ گوشهی می نشینم. شاخه های درخت خودشان را سپر تخت کرده اند و سقفی از جنس شکوفه بر سرش گذاشته اند.
دست نوازشم را به سر شکوفه ها می کشم. چشمم به رخت چرک های گوشهی حیاط می افتد.
چند چارقد و لباس گلگلی است که فاب را رویش خالی می کنم. به دل لباس ها چنگ می زنم و بعد آب شان می کشم.
خوب آب شان را می گیرم و بعد از چند تکان محکم پهن شان می کنم.
صدای در بلند می شود و دستان بیصفا پرده را کنار می زنند.
خیالم راحت می شود و می پرسم:
_بیصفا کجا بودین؟
_علیک سلام دختر.
به دستور شرم سرم را پایین می اندازم و جواب سلامش را می دهم، بعد هم زنبیل توی دستش را می گیرم و می پرسم:
_نگفتین کجا بودین؟
_میخواستی کوجا باشم ننه؟ یه توک پا رفتم مُغازه و اِزین فابا اِستِدم بعدِشِم وا همساده ها نشستیم به تعریف. پاک از شوماها غافل شودم.
_آره آخراش بود.
یکهو می ایستد و به لباس های پهن شدهی روی بند اشاره می کند و می گوید:
_چی چی میگوی؟ نکنه تو ای لیباسا رو شُشتی؟
_بله، حالا شما بیاین داخل.
داخل می رویم و برایش میوه می چینم.
کمی به میوه ها نگاه می سپارد و دهنش را مزه مزه می کند.
_آ ننه! مَنا پیرزن که نمتونم اینا رِ بوخورم. دندونم کوجا بود.
پرتقالی برایش پوست می گیرم و می گویم:" اینو بخورین. کمتر اِذییِت میشیدا!"
چشمانش را ریز می کند و می پرسد:" اِدا منا دِراوردی؟ چش سیفید؟"
طولی نمی کشد که می خندد و من هم با خنده اش به خنده می افتم.
شب به اصرار بیصفا آبگوشت می گذارم.
مرتضی با دستی پر از خرید وارد می شود و با سفارش من دست هایش را می شوید.
سفره را پهن می کنم و تا او سر سفره بشیند برایش نان ریز می کنم.
بیصفا گوشت ها را له می کند و توی بشقاب می ریزد.
تا مرتضی بیاید خودم را با نان سرگرم می کند.
با دیدن من که دست به غذا نبرده ام لبخند می زند اما چیزی نمی گوید. فکر میکنم از حضور بیصفا شرم دارد.
شام را می خوریم و می روم ظرف ها را بشویم که بیصفا می گوید:
_ظرفا رو بیده به من، تو برو پی شوهِرِت.
_نه! میشورم.
_نمخواد مادر. برو پیش شوهِرِت بیشین که صب تا شب بیرونس. برو گله ای نیس اِزِت.
قبول می کنم و به اتاق می روم. مرتضی رادیو را دم گوشش گرفته و با دقت گوش می دهد.
من هم به سراغ دفترم می روم که با صدای نسبتا بلندی به عقب برمی گردم. مرتضی با حالت عصبانی به پشتی تکیه زده و رادیو چند متر آن طرف تر افتاده.
به سمتش می روم و می پرسم:
_چی شده؟
سعی دارد عصبانیتش را مهار کند و همان حین که تن صدایش بالا و پایین می شود. می گوید:" دیگه چی میخواستی بشه؟ پدرش حجابو گذاشت کنار اینم تقویم عوض میکنه!"
درست منظورش را نمی فهمم و می پرسم:" چی؟ کی؟ تقویم چی؟"
رادیو را به دستم می دهد و می گوید:
_بیا گوش کن ببین چه نسخه ای برامون پیچیدن.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️
"روزانه"
🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی🌸
#قرآن_کریم
صفحه۱۱۵
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
•
•
هرڪے با خدا
رفیق میشه💞
اهل بلا میشه🌱
هرڪی همــ☝️🏻
اهل بَلا بشه💨
اهل کربلا میشه♥️
•
•
✍🏻[ #حاج_حسین_یکتا
✨[#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
امسال دیگه کسی نیست رو پروفایلش بزنه:
[عازمم حلالم کنید..]
یه تعداد
[من به جا ماندن ازین قافله عادت دارم]
دور هم جمع شدیم!
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
@shahid_rahimfiruzabadi
•┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•