eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
[•°💙🌸°•] ❁من فقط یڪ پارچہ ام ... ❁گل گلــــــے ... ❁خال خالــــــے.. ❁راہ راہ.. ❁براق یا …سادہ... ✥از هر نوعے ڪہ‌ باشم ‌فقط ‌جسمــــت ‌را مےپوشانم ✥ تو، براے نگــــــاهت هم چادر ✥خریدہ اے؟ ✥صدایـــــت چہ؟ ✥صدایت چادری‍‍ست؟ ♡دلــــــــــــــــــها♡ دلها گاهے اوقات پوشیہ مے خواهند ، براے او چہ میڪنے؟ ⇜من بہ تنهایے حجاب نیستم، من فقط اسمم چـــــــــادر است ... ◥براے فاطمے بودنت چہ میڪنے◣؟!؟ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
📿 [ همین الان ۵ تا صلوات بفرست هدیه کن به حضرت معصومه(س) ] 🌷💕 •••♡•••
‏"ابد والله یازهرا ما ننسی حسنا" سوگند به خدایِ زهرا(س) ما هرگز حسن(ع) را فراموش نمی‌کنیم...🌱 💚 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
🍃🌸🍃🌸 موسم وصل دل و دلبر مبارڪ شــادی دلہای غم‌پرور مبارڪ بہ تمــام خلـــق دو عــالـــم جشن دامـادی پیغمبــر مبارڪ 🌷دهم ربیع الاول سلام الله علیها مبارک باد . •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜🍃 🍃 دستم را به طرف کابینت دراز می‌کنم تا قوطی نمک را بردارم. دستم به آخر کابینت نمی رسد و روی پنجه‌ی پایم می ایستم که از درد جیغ می کشم و پخش زمین می شوم. خودم را که جمع می کنم. متوجه می شوم رویم و دور و اطرافم پر از نمک هایی شده که از قوطی بیرون پریدن. از بی عرضگی ام حرصم می گیرد و با جارو دستی آشپزخانه را جارو می کنم. تا کوفته ها حاضر شود بار ها از شدت درد کار را تعطیل کرده ام. زنگ که به صدا می آید و می پرسم:" کیه؟" صدای مرتضی را که می شنوم در را باز می کنم. با دیدن او یاد مرد ارتشی می افتم که به خانه آمد. میان او و مرتضی شباهتی وجود دارد ولی رابطه‌ای که میان آن هاست برایم گنگ است. لبخندی می زنم و خسته نباشید را به استقبالش می فرستم. تشکر می کند و با بو کشیدن هوا چشمانش خماری می رود و می پرسد: _کوفته درست کردی؟ با چشمانم جوابش را می دهم. اخمی از سر دلسوزی می کند:" آخه تو حالت خوب نیست. چرا زحمت می کشی؟" _قابلت رو نداره، فقط ضرر هم رسوندم‌. نمیدونم چیشد وقتی افتادم پایین دیدم نمکا ریخته! شانه اش را تکان می دهد و می گوید: _خودت خوبی؟ آخه من نوکرتم، اگه خودت یا بچه طوری‌تون میشد چی؟ لبخند تلخی می زنم. بیچاره بچه‌‌ام چه کتک ها که نخورده! معجزه می دانم که بچه از آن جهنم زنده مانده. _خوبیم. باباجون نگران نباشه. سفره‌ی شام را پهن می کنم مدام به پدر و آن تیمسار فکر می کنم. ای کاش می توانستم از آقاجان خبری بگیرم، میترسم حرف هایش حقیقت شود! با این فکرها دیگر میلی به غذا ندارم. مرتضی چشمش به من می افتد و حس کنجکاوی ذهنش را قلقلک می دهد و می پرسد: _چیزی شده؟ سرم را بلند می کنم:" نه! چطور؟" _به خودت نگاه کن، تو ریحانه ای نیستی که خستگی رو از تن من درمیاوردی. چیشده ریحانه؟ ماهروی من چرا لبخند نمیزنه؟" لبخندی همراه با بغض روی لبم نقش می بندد. _نه چیزی نیست. چانه ام را میان دستانش می گیرد:" چیزی نشده یا دیگه محرم اسرارت نیستم؟" لبم را به دندان می گیرم و می گویم: _این چه حرفیه. نمیخوام ناراحتت کنم. _ساواک؟ تو فکر کردی چیزی نگی من نمیفهمم؟ بخدا نمیخواستم بگم اما وقتی میبینم تویِ پر انرژی توی بستر خوابیدی یا تویِ جوونی دولا راه میری دلم میخواد کور باشم و اینا رو نبینم. غیرتم له شده اما نابودش که نکردن. مطمئن باش حسابشونو پس میدن! _اونا همین الانشم خیری نمیبینن. دنیا و آخرتشونو نابود کردن ولی درد من اینا نیست. بی اختیار لحن به بغض نشسته ام تبدیل به جویبار اشک می شود و از چشمم می چکد. دست گرمش را جلو می آورد و قطرات باران چشمانم را با دستش محو می کند. بشقاب را جلو می دهم و می گویم: _من آقاجونمو دیدم، توی زندان بود. نمیدونی نامردا چقدر اذیتش کرده بودن. آقاجون یه حرفی بهم زد که... شدت اشک ها به حدی است که مجال صحبت کردن را به من نمی دهند. دلم نمیخواهد مرتضی ناراحت شود و اشتهایش کور! اما اشک و غصه این چیزها را نمی‌فهمند. مرتضی لیوان آبی به دستم می دهد و می گوید: _گریه نکن! طاقت اشکاتو ندارم ریحانه جان. _آخه... آقاجون گفت ساواکیا شهیدش میکنن. گفت اسم دخترشو بزارم زینب. مرتضی آقاجون درست میگه؟ بنظرت شهیدش میکنن؟ سکوتش را که میبینم آه از نهادم برمی‌خیزد. _تو رو خدا یه چیزی بگو مرتضی! آقاجونم چی میشه؟ دست هایش را دور بازوهایم قلاب می کند:" تو رو خدا بی تابی نکن! جز دعا کاری ازمون برنمیاد." اشکم شدت می گیرد. به سختی بلند می شوم و خودم را به بستر می رسانم. پتو را روی خودم می اندازم و با فکر کردن به آقاجان و بغض پنهان به خواب می روم. همه اش کابوس! این کابوس های لعنتی خودشان را مثل بختک روی زندگی ام انداخته اند. نفس زنان بیدار می شوم و تا صبح با چشمان باز به سقف زل می زنم. دلم نمی‌خواهد با آن ماجرایی که شب درست کردم الان مرتضی را بیدار کنم. بیدار بشود و ترس مرا ببیند فکر و خیال می کند. بعد از نماز صبح آرامشی به من دست می دهد و باعث می شود بخوابم. میان خواب و بیداری هستم که با صدای در بلند می شوم. با چشمان نیمه باز به طرف در می روم و چادر را روی سرم مب اندازم. با بی حوصلگی می گویم:" بله؟ کیه؟" صدای مردانه ای می گوید من هستم. ترس برم می دارد و به تته پته می افتم. _اممم... شما؟ _افشار. دست و پایم را گم می کنم و می پرسم باز چه میخواهد. کمی طول می کشد تا در را باز کنم. سرک می کشم به کوچه، انگار کسی نیست. داخل می آید و به بهانه‌ی چای می‌روم توی آشپزخانه تا به مرتضی زنگ بزنم.
💜🍃 🍃 می ترسم از راه برسد و نقشه‌ی شومشان را اجرا کنند. هر چه شماره‌ی کارگاه و چاپخانه را می گیرم کسی برنمی دارد. سریع چای می گذارم و برای این که شک نکند به نشیمن برمی گردم‌. نگاهش میان در و دیوار خانه می پیچد و گاهی نچ نچی می کند که مرا بسیار آزار می دهد. _کارتون چیه؟ _کار خاصی ندارم، میخواستم ببینم مرتضی نیومده امروز. _نه، معمولا این ساعت از روز نمیاد. دوباره به بهانه‌ی چای به آشپزخانه سرک می کشم. صدای بوق ممتد گوش هایم را می خراشد و با استرس گوشی را سر جایش می گذارم. چای را مقابلش می گذارم که صدای در می آید. ضربان قلبم اوج می گیرد و خودش را به قفسه‌ی سینه ام می زند. با خودم می گویم الان است که از در و دیوار بریزند و او را ببرند. سریع به طرف در می روم و با باز کردن در مرتضی همه چیز را از چهره‌ی آشفته‌ام می خواند. ِدهانم خشک شده و به سختی زبان می چرخانم:" مرتضی برو!" رگه های تعجب در چهره‌اش نمایان می شود و می پرسد: _چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ فقط میتوانم سر تکان بدهم. با دستم اشاره می کنم برود و اضافه می کنم: _من سرگرمشون میکنم فقط تو برو! حالات چهره‌اش عوض می شود‌. دستم را می گیرد و می کشد. همان وقت صدایی را از پشت سرم می شنوم که می گوید: _من ساواکی نیستم! گفتم که میخوام حرف بزنم. فکر کنم باید فهمیده باشین ساواک اینقدرا هم هالو نیست. مرتضی مرا کنار می کشد و با دیدن چهره‌ی آن مرد چشمانش دو دو می زند. _شما اینجا چیکار میکنین؟ افشاز دستانش را باز می کند و به دور و بر اشاره می کند:" اشکالی داره؟ گفتم عروسیت که دعوتم نکردی. حداقل اینجا جبران کنم." _بزرگترین جبران اینکه از زندگی من برین بیرون. یک گوشه می ایستم و نظاره‌گر این معرکه هستم. انگار اصلا نمیفهمم به چه زبانی باهم صحبت می کنند! _به زنت گفتی من کیم؟ خودش که نخواست بدونه ولی فکر کنم الان مشتاق باشه. مرتضی با شنیدن حرفش به طرفم برمی گردد و نیم نگاهش را حواله‌ی تیله های براق چشمانم می کند. _خودش میفهمه. نکنه... آها باید حدس میزدم، واسه منت گذاشتن اومدین؟ چون ریحانه رو آزاد کردین؟ _ریحانه؟ خب بله... از من توقع نداشته باش عروسمو توی اون کثافت خونه تنها بزارم. تو چرا به دادش نرسیدی؟ دیدی قدرت یه جاهایی بدرد میخوره؟ حواسم را به کلی باخته ام. هر چه می گذرد ماجرا بیشتر بیخ پیدا می کند و ریشه‌ی این ماجرا عمیق تر فرو می رود. مرتضی اخمی به پیشانی اش می دهد و با غیض می گوید: _قدرت چیز بدی نیست البته به شرطی که همه چیزت رو فداش نکنی. شما پدر، همه چیزتون رو به قدرت باختین. من و مادرم رو قربانی عطش قدرتتون کردین. میدونم زندگی خوبی دارین. فریبا خانم هم که مثل پروانه دورتونه، دخترای عزیزتونم که اروپا درس میخونن. باز بوی چی شنیدین و یاد پسر نداشته‌تون کردین؟ افشار لب می گزد و با نگاهش پوزخندی را نثارم می کند. _تو هنوز حس پدری رو نفهمیدی پسر! من قبول دارم در حق مادرت کوتاهی کردم اما تو مثل مادرت حماقت نکن! این شجاعت نیست، خریته! _من از زندگیم راضیم. جالبه بدونین من به مادرم افتخار میکنم بخاطر همون حماقتش! چند قدمی جلو می آیم و میان بحث شان می پرسم:" میشه به منم بگین چیشده؟" مرتضی سرش را به طرفم می چرخاند:" یه زخم قدیمی سر باز کرده، ولی من خوب یاد دارم بخیه‌اش بزنم." _درست براش بگو مرتضی یا بهتره بگم سروش جان! یا اصلا بزار خودم بهش بگم، این حق عروسمه که بدونه چه چیزایی رو ازش مخفی کردی. مرتضی دستش را جلو می آورد و انگشت اشاره اش را مقابل صورت افشار تکان می دهد. _بسه! ریحانه به من اعتماد داره. ما زندگی جدیدی شروع کردیم و هر چی از گذشته لازم بوده بهش گفتم. من مادرمو بهش معرفی کردم. _پس در حق پدرت کوتاهی کردی! چرا منو بهش معرفی نمیکنی؟ تقریبا چیزهایی را میفهمم. تمام صحبت های گذشته‌ی مرتضی و سفرمان به کندوان مثل فیلمی با سرعت بالا در ذهنم مرور می شود. مطمئنم مرتضی دلیلی برای این کارش دارد. دوست ندارم در این موقعیت پشتش را خالی کنم و می گویم: _آقای تیمسار افشار مسلماً مرتضی گذشته‌شو خاک کرده و براش تموم شده که به من چیزی نگفته. الان که بحثش باز شده حتما راستشو به من میگه پس دلسوزی نکنین. افشار پوزخندی به من و مرتضی تحویل می دهد و با اشاره به خانه می گوید: _باشه، ولی از من نخواین نسبت به زندگی پسرم توی این آلونک بی تفاوت باشم‌. چکی از توی جیبش در می آورد و رو به مرتضی می پرسد:" چقدر بنویسم که دست عروسمو بگیری و ببری یه جا که خوشبخت بشه؟" از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
💜🍃 🍃 از چهره‌ی سرخ مرتضی همه چیز را میفهمم. سرکوفت های پدرش تمامی ندارد و بمباران غیرت اوست. _لطفا بزارین حرمتا حفظ شه. ما این آلونکو به قصر علاحضرتتون ترجیح میدیم. _خوب بلبل زبونی میکنی پسر! میترسم اخرش همین زبون کارتو یه سره کنه. من چک سفید بهت میدم هرچقدر خواستی بنویسو نقد کن. بزار به حساب این سالا که نشد باشم. بعد هم خداحافظی زیر لب می گوید و از خانه خارج می شود. نمیدانم چه باید بگویم؟ شاکی باشم یا قهر؟ اظهار به رضایت کنم یا مدام به جانش نق بزنم. هیچ چیز به ذهنم خطور نمی کند و روی زمین می نشینم. مرتضی آهسته کنارم می نشیند و شروع می کند به تعریف کردن: _نمیدونم چه حسی بهم داری. فکر میکنی من دروغگو یا مخفی کارم اما بدون من گذشته رو خاک کردم که نگفتم. سالهاست سلین جان و حاج بابا شدن همه‌ی کس و کارم. تنها یک کلمه می پرسم که:" چرا؟" _چرا چی؟ _چرا نخواستی بدونم؟ چرا پدرتو ترک کردی؟ چرا اونجوری باهاش رفتار کردی؟ ذهنم شده پر از چرا هایی که دارن لبریز میشن. نگاهش سرشار از اطمینان است. دلم نمی آید یک لحظه ام به او و کارهایش شک کنم. _داستانش طولانیه. _میشنوم. فقط بگو! _باشه، خیلی خب! مادر من دختر عموی پدرم بود. پدربزرگم بابام رو مجبور کرد تا دختر عموش رو بگیره. مادرم زن بزرگ و عاقلی بود، دار قالی داشت و گاهی برای خرید وسایل و فروش به شهر میرفت. با این که روستا بودن اما مادر من تمام مسائل روز رو میدونست. پدرم ازون مردای بلند پرواز و مقام دوسته، وقتی وارد ارتش شد و دم و دستگاهی بهم زد کلا رفتارش عوض شد. بعدش من بدنیا اومدم پدرم اسممو گذاشت سروش تا کسر شان‌ش نباشه اما مادرم دوست داشتن مرتضی باشم. افتخاره که رابطه‌ی اسمی با مولا دارم. اون موقع ها من ۱۰ یا ۱۱ ساله بودم. درست یادمه روزی که به اجبار پدر شال و کلاه کردیم و اومدیم تهران. مادرم بیشتر اوقات توی خونه حبس بود. آتیشش توی مسائل دین تند بود، بر عکس پدر که فقط به پول و جایگاه فکر میکرد. گاهی مادرم اعتراض میکرد و می گفت خودشو ازینا جدا کنه. تظاهرات که میشد سربازا و ارتشی میریختن توی خیابون و کتک میزدن و گاهی که کار از تیرهوایی میگذشت به مردم شلیک هم میکردن. خلاصه مادرم توی تظاهرات ها شرکت می کرد، طوری که سوژه‌ای شده بود برای خیلیا که زن یه ارتشی مقام بالا انقلابی و ازین حرفا. طولی نکشید که این حرفا زندگی سرد و بی روحی که برای بدست آوردن مقام به این حال و روز افتاده بود، از پا درومد. پدر مادرمو طلاق داد. مادرم تمام تلاششو کرد تا بابام رو آگاه کنه اما نشد... چیزی نگذشت که توی تظاهرات ۱۵خرداد با شلیک شهید شد‌. روز بدی بود. هنوز سوزش اشکهایی که روی گونه‌ام می ریخت رو یادمه. پیرهن مشکی‌مو تا دو سال از تن درنیاوردم. خیلی زود از خونه‌ی پدر بیرون زدم و رفتم کندوان تا پیش عمو و سلین جان زندگی کنم. سلین جان منو روی چشمشاش بزرگ کرد و از مادر کم نزاشت. انگار این زخم شر باز شده عمر عمیقی بر روح او دارد. کاش اصرار نمی کردم تا دلش له نمی شد. نمی‌توانم بگویم بس است و او همچنان می گوید: _پدر یا همون آقای افشار بعد از شهادت مامان رفت فامیلش رو عوض کرد تا کسی از گذشته‌اش نفهمه. خیلی زودم با دختر یکب از وزیر و وزرا ازدواج کرد و صاحب دو دختر شدن. دختراشم الان اروپا درس میخونن. می بینی؟ گفتن اینا چه فایده ای داره؟ براب این نگفتم چون پدر برام مرد. من حاج بابا و سلین جانو دارم که از همه‌ی دنیا عزیزترن. بعد هم بلند می شود و چک را ریز ریز می کند. از این که به مرتضی اعتماد کرده‌ام خوشحال هستم. با خودم می گویم کاش هیچ وقت به او شک نکنم. ................................. دو سال بعد... هر چه به دنبال لباس صورتی زینب می گردم پیداش نمی کنم. صدای گریه های محمدحسین لحظه ای قطع نمی شود و ذهنم را مختل کرده. بالاخره ساک لباس هایشان را می چینم و به سراغشان می روم. نمی دانم چطور هر دوشان را بغل کنم؟ زینب را به دست چپ می گیرم و محمدحسین را با دست راست در آغوشم می فشارم. کمی که ساکت می شوند شروع می کنم به حرف زدن با آن ها. در این چند وقته کارم شده حرف زدن با دو کودک یک سال و چندماهی! با آن که چیزی نمیفهمند اما دل من بار حرف هایش را زمین می گذارد و احساس سبکی می کنم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)
اےڪاش می دانستیم در دعــ🤲🏻ـا برای ظہورٺ چه اسرارے نہفته اسٺ و چہ برڪاٺ و آثارے با آن مرتبط اسٺ.↓ اول مظلوم عالم شڪایٺ خویش از مردم روزگارش را به نخلــ🌴ـستان می برد و درد دل با چاہ می گفٺ.🥺😢 اےڪاش مے دانستیم در ڪدام نخلستان سر بر ڪدامین چاه غربٺ از بےوفایے و غفلٺ ما شِکوه می ڪنے!  !!☺️🌸 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️ "روزانه" 🌸یک صفحه قرآن کریم به نیت شهیدفیروزآبادی و ظهور حضرت مَهدی(عج)🌸 صفحه۱۳۶ •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•
شهیدانہ 🍃 مادرشهیدمیگوید: هیچ‌وقت‌به‌خودم‌اجازه‌نمیدادم حتی‌لحظه‌ای‌فکرکنم‌ ڪہ‌من‌زنده‌باشم وحسینم‌نباشد ... :) آنقدراسترس‌داشتم‌ ڪہ‌‌شبها‌گوشی‌را روی‌قلبم‌میگذاشتم که‌نکند‌حسین‌پیام‌بدهد ‌ومن‌نفهمم روز‌مادر و تحویل‌سال‌باهم‌حرف‌زدیم مدام‌میگفت‌نگران‌نباش اماآخر‌خبرشهادتش‌را خودم‌درهمین ‌ڪانالهای‌تلگرامی‌خواندم:)))🥀 •🌱• |•|🌿 •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈• @shahid_rahimfiruzabadi •┈┈•••✾•♥️•✾•••┈┈•