🦋🌿
🌿
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت12
من با شنیدن حرف های زینب سرخ می شوم چون من یکی از آن اعلامیه ها را خوانده ام! من میدانم آیت الله خمینی از چه می گوید و برای چه می گوید.
زینب چپ چپ نگاهم می کند و می پرسد:
_حالت خوبه ریحانه؟
کمی مِن مِن می کنم و می گویم:
_آ... آره! چطور؟
_صورتت قرمز شدها! چیزی شده؟
دستی به صورتم می کشم و می گویم:
_نه چیزی نیست!
دو دلم که بگویم یا نگویم. اصلا این حرف ها اگر به گوش مدیر و ناظم برسند اخراج که هیچ! ما را تحویل شهربانی می دهند!
آب دهانم را قورت می دهم و با تردید و خیلی آرام می گویم:
_من میدونم توی اعلامیه ها چی نوشته.
چشمان زینب تا آخرین حد باز می شود و با صدای بلندی می پرسد:
_واقعااا؟
با دستم، دهانش را می گیرم و با جدیت می گویم:
_هیییس! چه خبرته؟ آره بابا یواش تر!
زینب شوکه شده است و قبول میکند، سر تکان میدهد و دستانم را از روی دهانش برمی دارم.
بعد آرام تر ادامه می دهم:
_آره میدونم چیه. آیت الله خمینی از مردم میخواد آگاه باشن و ظلم های شاه رو بدونن. اون میخواد انقلاب کنه اونم از جنس اسلامیش. اون وقت منو تو دیگه از مدیر و معلما واسه حجابمون تو سری نمیخوریم.
اون وقت دیگه بینمون فرق نمیزارن! تازه همه ی اینا چیزای پیش پا افتاده است.
انقلاب که بشه، افراد عادل افسار حکومت رو میگیرن و نفت رو به ارزونی نمیدن به آمریکا. ما روی پای خودمون می ایستیم و پیشرفت میکنیم.
زینب ذوق زده می شود و می پرسد:
_راست میگی ریحانه؟ واقعا آیت الله خمینی اینا رو میگه؟ چقدر آدم روشنفکر و خوبیه پس.
منم موافق انقلابم! اینطوری داره به همه ظلم میشه فقط امثال رحیمی تو رفاه ان. ما بدبختا هر روز بدبخت تر میشیم.
_آره زینب. البته انقلاب به همین راحتی نیستا! شاه کلی سرباز و تفنگ داره و مل دستمون خالیه.
خیلی از آدما باید از زندگیشون مایه بزارن و مبارزه کنن. میدونی ساواک اگه مبارزون رو بگیره چیکارشون میکنه؟
_نه!
_کلی اذیتشون میکنه. دایی منو یه بار گرفتن و ازون بار تشنج میکنه و رو تنش کلی زخمه!
یکهو یادم آمد که حرفی زدم! اصلا نمیدانم کار درستی کردم از دایی کمیل حرف زدم یا نه؟
زینب حرفم را می قاپد و می گوید:
_داییت؟
زنگ به صدا در می آید و بچه ها به کلاس می آیند.
وقت نمی شود گندی را که زدم پاک کنم.
بعد از زنگ آخر همگی خوشحال وسایلشان را در کیف می گذارند و راهس خانه می شوند.
زینب دم در مدرسه از من جدا می شود و به سمت خانه شان می رود.
امروز محمد حتما زود تعطیل شده است که دنبال من نیامده. مجبورم تنهایی راهس خانه شوم.
چند کوچه ای از مدرسه فاصله می گیریم و چادرم را سر میکنم.
فرانک رحیمی که از بچه های مرفه کلاس است و کلی ناز دارد با ماشین پدرش با جلویم رد می شود و با نگاه تمسخرآمیزی مرا می بیند.
من هم محلش نمی گذارم و به راهم ادامه می دهم.
از خیابان پیروزی می گذرم که متوجه میشوم مردی تعقیبم می کند.
دست و پایم را گم می کنم و ترس برم داشته است اما خیلی زود به خودم مسلط می شوم و تند تند راه می روم.
یکهو مردی که در پشت سرم در حال حرکت است جلویم می آید و شال گردنش را کنار می زند.
چشمان درشت و مشکی اش، ریش های نسبتا بلندش و لبخندش مرا یاد آقاجان می اندازد.
ذهنم قفل کرده است تا اینکه هضم کند این مرد آقاجان است!
از خوشحالی در پوست خود نمی گنجم که با ایما و اشاره به من می فهماند بدون هیچ گونه تابلوبازی پشت سرش حرکت کنم.
کمی با فاصله از او چندین خیابان را طی می کنم تا اینکه در کوچه ای میپیچد. انتهای کوچه یک بریدگی است که به داخل از عرض کوچه رفته.
آقاجان می ایستد و من هم به او نزدیک می شوم.
بغلش میکنم و می بوسم اش. آقاجان هم مرا در آغوش پرعطوفت غرق می کند. انگار هنوز در شوکم و لال شده ام.
آقاجان از احوالات مادر و محمد می پرسد. نمیدانم چه بگویم.
سکوتم را که میبیند نگران می شود و سوالش را تکرار می کند.
سرم را پایین می اندازم و سعی دارم بحث را عوض کنم. می گویم:
_محمد حالش خوبه و دست بوس شماست. خودتون چطورین؟
_مادرت چی ریحانه؟
نمی توانم دروغ بگویم. آقاجان هیچ وقت دروغ را یادم نداده است و تحت هیچ شرایطی دوست ندارد از من دروغ بشنود.
_مادر هم خوبه ولی یکم...
_یکم چی؟
_چیزی زیاد مهمی نیست.
آقاجان نگران تر می شود و با لحن پر از اندوهش می پرسد:
_چطور شده؟ چیزی رو داری مخفی میکنی ریحانه جان؟ دخترم راستشو بگو!
بغضم می گیرد. میدانم جان آقاجان به مادر گره خورده است. اگر نگویم از فکر و خیال خدایی نکرده دق می کند اما نمیدانم چرا زبان حاضر به گفتن نیست.
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel
#کپےبههیچوجهجایزنیست🚫
#نویسندهمبینارفعتی(آیه)