🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت124
صدای زنگ در بلند می شود، فکر می کنم مرتضی است و چادرم را هول هولکی برمی دارم و از پله ها پایین می روم.
در را که باز می کنم خانم غلامی را می بینم که خندان به من زل زده است.
لبخند بی جانی می زنم و بغلش می کنم. انگار از حالات صورتم چیزهایی فهمیده و می پرسد:
_از دیدنم خوشحال نشدی؟
الکی می خندم و می گویم:" نه! منتظر یه نفر بودم. بیشتر شوکه شدم."
تعارفش می کنم و وارد می شود؛ می خواهم در را ببندم که میگوید:
_در رو نبند، یه مهمون دیگه هم داری!
در را باز می کنم. چند ثانیه بعد چهرهی حمید پیش چشمانم ظاهر می شود.
چند دقیقه ای نگاهش می کنم و بعد هم را بغل می گیریم. خوب عطرت وجودش را لمس می کنم و به خودم می چسبانمش.
با دیدن حمیده بیشتر یاد مرتضی می افتم. یاد تک تک روزهایی که در کنارم بود و از دردهایمان می گفتیم.
یاد شبی که به امام زاده صالح رفتیم، یاد آن روزی که به عیادت مرتضی رفتیم... یاد روزی که رفتیم خرید...
ناخودآگاه غنچه های اشک از چشمانم بیرون می پرند و تبدیل به شکوفه می شوند.
او هم بغضش می ترکد و کلی گریه می کنیم.
خانم غلامی ما را از هم جدا می کند و می گوید:
_میدونستم اینقدر از هم دیگه بدتون میاد و با دیدن هم گریه می کنین، حمیده خانمو نمیاوردم.
می دانستم شوخی می کند برای همین می خندم، حمیده هم می خندد.
راهنمایی شان می کنم و وارد خانه می شوند.
هردوشان ماشاالله ماشاالله گویان به خانه نگاه می کنند و از سلیقه من و مرتضی تعریف می کنند.
لبخند می زنم و چای دم می کنم.
حمیده از نشمین با صدای بلند می گوید:
_دلم برات خیلی تنگ شده بود، وقتی فهمیدم ساواک بیخیالمون شده سریع اومدم پیشت. آخ که چقدر دلم هواتو کرده بود. از وقتی رفتی انگار برکت از خونم رفته.
بچه ها هم همینو میگن و اولا بی تابی هم می کردن.
حمیده به من خیلی لطف داشت و واقعا من لایق حرف هایش نبودم.
از توی آشپزخانه می گویم:" منم دلم برات تنگ شده بود. خواستم همون روز که اومدم تهران بهت سر بزنم اما خانم گفتن ساواک بهتون شک کرده گفتم بیشتر از این مزاحم نشم.
خیلی نگرانتون شدم، راستی بچه ها رو چرا نیاوردی؟"
همانطور که نگاهش به در و دیوار است جوابم را می دهد.
_تو که میدونی مراحمی، بعدشم آقامرتضی اصلا به من نگفت کجا میرین فقط گفت میرین خونه ی پدر و مادرش. منم چیزی نمیدونستم، خودشونم چیز زیادی نمی دونستن. منم گفتم یه چند روزی بودی و بعد رفتی... بچه ها که مدرسه ان. اونام خیلی دوست داشتن بیان ولی خب نشد، ان شاالله دفعه بعدی.
شیرینی هایی که دیروز خانم صالحی بهم داده بود را توی ظرف می چینم و برایشان می برم.
خانم غلامی هم به حرف می آید و می گوید:
_بشین پیش ما، اومدیم خودتو ببینیم.
رو به روشان می نشینم و با خنده می گویم:" همچین دیدنی هم نیستما!"
حمیده قربان صدقه ام می رود و من و خانم غلامی می خندیم.
با صدای کتری به آشپزخانه برمی گردم و قوری چای را می گذارم و برمی گردم.
حمیده می پرسد:
_آقامرتضی کجاست؟ ستارهی سهیل شده!
الکی می خندم و می گویم:" اونم درگیره دیگه."
_باهم خوبین؟
باز هم دروغ می گویم و به ناچار سرم را پایین می اندازم. نقاب شادی به چهره ام می زنم و از پس بغض خفته ام می گویم:
_آره، مرد خوبیه.
هردوشان خدا را شکر می کنند و شیرینی برمی دارند.
خانم غلامی نگاهم می کند و می گوید:
_ببخشید دست خالی اومدیم، حمیده خانم خیلی عجله داشت."
می خندم و می گویم:" خوب کاری کردین، این به اون در."
_چی به چی؟
_بار اول که منم اومدم خونتون چیزی نیاورم. یادتونه؟
خانم می خندد و می گوید:" عه! راست میگی، چه زود گذشتا."
سری تکان می دهم و آه می کشم.
حمیده بلند می شود و مثل کارگاه ها خانه را جست و جو می کند و در آخر می گوید:
_جای جمع و جوریه، نباید اول زندگی خرج آنچنانی کرد."
من و خانم غلامی با سر تکان دادن حرفش را تایید می کنیم. چای می آورم و کنارهم می خوریم.
با شوخی و خنده های حمیده چند لحظه ای می توانم غم هایم و نبودن مرتضی را فراموش کنم.
نمی توانستم بگویم دو روز می شود که ندیدمش، بحثمان شد و او رفت...
میوه ای توی خانه نبود و حسابی شرمنده شدم. دلم میخواست برای ناهار بایستند که هر کدام گرفتاری هایشان را بازگو کردند.
توی پله ها کلی به حمیده اصرار کردم اما او گفت بچه ها مدرسه اند و آقامرتضی هم می آید، درست نیست بماند. مجبور می شوم که بگویم مرتضی ناهار نمی آید.
دلش برایم می سوزد و نمی تواند جلوی اصرار هایم بایستد.
می گوید برود و با بچه ها برگردد. تا دم در بدرقه شان می کنم و خداحافظی گرمی می کنیم.
با رفتنشان انگار خانه را خاک مرده پاشیدن، دوباره سکوت...
غذا ماهی می گذارم و برنج خیس می کنم. کلی بهشان می رسم و توی آبلیمو و پیاز استراحتشان می دهم. بعد هم سرخشان می کنم و برنج ها را دم می کنم.
#ادامه_دارد
#کپےبههیچوجهجایزنیست