🐚🌸
🌸
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت126
مرتضی هم کم نمی آورد و دوتا رویش می گذارد و تحویل حمیده می دهد.
_اختیار دارین، من؟ منو التماس؟ شما التماس می کردین بیام با ریحانه ازدواج کنم.
حمیده لب می گزد و همان طور ایستاده باهم حرف می زنند.
طولی نمی کشد که حمیده باز قصد رفتن می کند، به مرتضی می گویم حمیده را برساند اما او تعارف تکه پاره می کند .
می گوید خانه نمی رود و اگر مرتضی به مسیر شلوغ بازار بیاید به زحمت می افتد، خلاصه بعد کلی کش و قوص دادن تعارفات. می پذیرد و مرتضی می رود تا او را برساند.
وقتی که می روند ترس خودش را به جانم می اندازد که نکند مرتضی جلوی حمیده چیزی نگفته، الان که نباشم کلی گله کند و...
بعد نچ نچی می کنم و می گویم مرتضی هر چه باشد این قدرها هم بد نیست.
برای این که افکار بد به ذهنم هجوم نیاورند دفترم را باز می کنم و قلم را روی کاغذ به رقص در می آورم.
اسفند کوله بارش را بسته و تنها
چند قدم مانده تا زمستان به یغما برود...
بـه قاصدک گوش بسـپار
که آرام نجوا میکند:
با امید فهرست تمام آرزو هایت را بنویس
بـرای چاشـنی اش کمـی بـه آن
تلاش و پشتکار اضافه کن
و به دست مرغ آمین بسپار...
مطمئن باش به تکتکشان خواهی رسید
در کنار رود زلال بنشین
و هرچه هست و نیست به دستِ
آب روان بسپار...
با لبی خندان و دلی شاد به پیشواز بهار برو.
نمی دانم چطور با این روحیه چنین جملات انگیزشی روی کاغذ یادداشت می کنم. حالم که بهتر می شود چهارپایه را برمی دارم تا پرده ها را باز کنم و بشوییم.
از چهارپایه بالا می روم که در به صدا در می آید.
مرتضی با دیدن من به طرفم می آید و اصرار دارم پایین بیایم.
من هم لجم می گیرد و به حرفش گوش نمی دهم. پرده توی یک حلقه گیر کرده و بیرون نمی آید. مرتضی باز هم اصرار دارد اما آنقدر این ور و آن ورش می کنم تا در می آید.
بعد هم تمام پرده را جدا می کنم و از چهارپایه پایین می آییم.
صدایم می زند که بی اختیار می ایستم و می گوید:
_میزاشتی من انجام بدم خب!
دیگر تحمل این همه رفتار عادی را ندارم و با پرخاشگری می گویم:
_لازم نکرده تو این دو روز از این سخت ترشم انجام دادم. تو خجالت نکش که منو تنها گذاشتی و معلوم نیست کجا رفتی!
با خونسردی تمام نگاهم می کند و در حالی که شرمنده است می گوید:
_اشتباه نکن، من کار بدی کردم درست ولی دلیل دارم.
_بهتره بگی بهونه دارم.
_نخیر! اون شب رفتم بخاطر این بود که حرف دیگه ای بهت نزنم و تو ناراحت تر نشی. بعدشم روم نشد بیام.
صاف می ایستم و توی چشمانی که کلی دلم برایشان پر می کشید، زل می زنم و می گویم:
_پس چجوری روت میشه تو روز قیامت جواب خدا و اون مردم بیچاره رو بدی؟
_من کاره ای نبودم! فقط یه اسلحه دستم بود.
_تو اصلا میدونی اون روز بهم چی گفتن؟
_چی گفتن؟
_گفتن از شما هم چیزی دزدیدن، اونا فکر میکنن شما دزدین. این واسه سازمانتون خوبه؟ اصلا مردم شما رو نمیشناسن، میفهمی؟
_مردم خیلی چیزا میگن.
بیخیالش می شوم و پرده را توی تشک حمام می گذارم و شیر آب را داخلش باز می کنم.
فاب برمی دارم و داخلش می ریزم.
دم در حمام می ایستد و می گوید:
_اصلا میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود.
محلش نمی گذارم، تا کی به این حرف ها دل خوش کنم در حالی که فردا و پس فردا شاید عشقش ته بکشد؟ از کجا معلوم سازمان را انتخاب نکند؟
من از هر دری وارد شدم او آن در را بست. هر حرفی زدم از آن گوشش به در کرد. از منطق و احساس سخن گفتم اهمیتی نداد. چه کار باید می کردم که نکردم؟
حالا باید صبر کنم و روی خوش نشانش دهم تا بداند من روی چه اینقدر حساسم. بله! حق الناس شوخی نیست!
من دلم نمی خواهد آه مردم دنبال زندگی من باشد و به خاک سیاه بنشینم.
در حمام را می بندم و بعد پرده ها را خوب می شویم و می چلانم.
توی بالکن پرده را پهن می کنم و وارد خانه می شوم.
مرتضی آرام و به حالت پچ پچ دارد با تلفن حرف می زند، رفتارهای مشکوکش هم مرا دیوانه می کند!
محلش نمی گذارم و به اتاق می روم.
می خواهم با قلم و دفتر خودم را سرگرم کنم اما خبری از آن خونسردی نیست و هر کاغذی که زیر دستم می آید مچاله می کنم.
دلم میخواهد جیغ بکشم و مویه کنم. دلم می خواهد چشمانم را ببندم و وقتی باز کنم که مرتضی دست از این کارها برداشته باشد اما زهی خیال باطل...
من باید خودم یک فکری بردارم تا زندگی ام از هم نپاشد.
جدالی در من بر پا شده بود که یک سرش ایمان و دیگری عواطفم بود، اما همیشه پدر به ما یاد داده بود ایمان را به احساسات ترجیح دهیم.
همیشه به ما می گفت اگر کسی جلوی شما ایستاده و می خواهد عقایدتان را از شما بدزدد راحت و قاطع نه بگویید.
امروز احساسم و عشق به مرتضی نباید ایمانم را بدزدد.
من این بت را خواهم شکست!
از آن روز با خودم عهد می بندم با او سرسنگین رفتار کنم تا بتواند با حرف هایش خامم کند. درست و منطقی بپذیرد
#ادامه_دارد
#اینستاگرام:Instagram.com/aye_novel