eitaa logo
شهیدعبدالرحیم فیروزآبادی
628 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
❁﷽❁ ✳️ما در کانال «شهید عبدالرحیم فیروزآبادی» گامی هرچند کوچک در زمینه اجرایی شدن انتظارات مقام معظم رهبری در زمینه زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا برداشته ایم و از شهدای عزیز مطالبی هرچند کوتاه منتشر میکنیم.🌹 ارتباط باما: @khademe_shahid
مشاهده در ایتا
دانلود
🐚🌸 🌸 حالا بیشتر از هر وقت دلم آغوش پر مهر مادر و حرف های دلگرم کننده آقاجان را می خواهد. دوست دارم لیلا کنارم باشد و باز هم مثل دو خواهر باهم حرف بزنیم. او از گذشته بگوید و از کارهایی که فاطمه به تازگی یاد گرفته و من هم از اتفاقاتی که برایم افتاده. او دل بسوزاند و پای درد و دلم بنشیند. خدایا این کابوس کی تمام می شود؟ آنقدر این حرف ها را می زنم که سر درد به سراغم می آید. قرص مسکنی می خورم و طولی نمی کشد که خوابم می برد. در عالم رویا آقاجان را می بینم که کنار درخت چنار دم خانه ایستاده و تماشایم می کند. دستانش را باز می کند و به طرفش می روم تا بغلش کنم اما هر چه می دوم دورتر می شود تا اینکه خودش و درخت چنار ناپدید می شوند. یکهو از خواب می پرم که مرتضی را بالای سرم می بینم، متعجب نگاهم می کند و من هم متحیر از خوابم بهش زل می زنم. _خوبی؟ سری تکان می دهم که می گوید:" دخترای همسایه اومدن. چی بگم بهشون؟" از جا می پرم و می گویم: _بگو بیان داخل. سریع دستو صورتم را می شویم. برای این که کارهایمان سریع تر پیش برود به آنها گفته ام دو ساعت صبح و دو ساعت عصر بیایند. تکالیف شان را نگاه می کنم، چند سوالی از درس هایشان را شفاهی می پرسم. کتاب ریاضی را باز می کنم و از اتحادها برایشان می گویم. مثال هایم که تمام می شود، چند مسئله ای خودشان حل می کنند و بعد سراغ درس زبان می رویم. دو ساعت رو به اتمام است و بعد از خوردن چای و میوه می روند. تا دم در بدرقه شان می کنم که خانم فروزنده را می بینم. کلی تشکر می کند و مبلغی پول جلویم می گیرد، دستش را رد می کنم و می گویم من برای پول کار نمی کنم، اگر پول بدهد ناراحت می شوم. بنده خدا پشیمان می شود و بسته ای مرغ جلویم می گیرد و می گوید از مرغ های خودشان است. با اصرار به دستم می دهد و خداحافظی می کنیم. بالا می روم و مشغول تکه تکه کردن مرغ ها می شوم. مثل شب قبل مرتضی زود برمی گردد. همه اش هم چهره اش فرق می کند. اگر با کت رفته، بی کت برمی گردد. اگر کلاه نداشته، کلاه گذاشته برمی گردد. مرغ ها را توی فریزر می گذارم که مرتضی صدایم می زند. _بله! _میخوام باهات حرف بزنم. خیلی سرد نگاهش می کنم و می گویم: _حرف تکراری که نیست؟ لبش را کج می کند و می گوید: _نه، بیا بشین تا بگم. به پشتی تکیه می دهم و زیاد نزدیکش نمی روم. می پرسم:" خب؟" سرش را پایین می اندازد و شروع می کند به حرف زدن. _میدونم از من بدت میاد، برای همین درمورد خودم حرف نمی زنم. کمی مکث می کند و توی دلم جوابش را می دهم. می گویم من از او بدم نمی آید، از کارها و بی ارادگی اش بدم می آید. _یه خبر دارم، نمیدونم خوبه یا بد. _چی؟ _کمیل زندس، آوردنش توی زندان قصر. چشمانم را می بندم و سعی می کنم نفسم بالا بیاید. قطره اشکی از گوشه چشمم سُر می خورد. یاد دایی می افتم، چهره با ایمان و همیشه مهربانش توی ذهنم رژه می رود. نمی دانم از زنده بودنش خوشحال باشم یا غمِ درد کشیدنش را بخورم؟ شاید هم باید برای این که زندان رفته ناراحت باشم. دلم به هوای خانم جان آرام می گیرد، چقدر آرزو برای دایی دارد. چقدر از دامادی اش می گفت و شوق آن روز را کنج دلش مخفی می کرد. یاد جمله همیشگی آقاجان می افتم که می گفت و آن را تکرار می کنم. _خدا رو شکر. هرطور خدا راضی باشه ماهم راضی هستیم. _شنیدم حالش خوبه، فقط چند وقتیه که انفرادی رفته. یکهو ترس خودش را توی دلم جا می کند و ضربان قلبم تند می شود. _چرا؟ دستانش را بهم گره می زند و می گوید:" ظاهراً درگیر شده. تعجب می کنم، دایی هیچ وقت اهل دعوا و کتک کاری نبود. برای همین می پرسم: _با کی؟ _با چپی ها. چپی ها همان هایی که گرایش مارکسیستی و جنگ مدرن دارند. می دانستم دایی اهل دعوا نیست اما در این مورد بخصوص نه. حتما آنها دایی را تحت فشار قرار داده بودند. سکوتم که طولانی می شود، مرتضی می گوید: _زندان از دستی چپی ها و بقیه گرایش ها به انقلاب رو توی یک سلول میندازه، این طوری بدون این که چیزی بشه اونا به جون هم میوفتن. وقتی اختلافات زیاد بشه امکان رسیدن به هدف مشترک نیست. به همین راحتی! _ولی دایی اهل مشاجره و دعوا نیست، مطمئنم اونا یه کاری کردن، دایی هم از خودش دفاع کرده. _دیگه اونا رو نمی دونم. از این که چند کلامی با او حرف زده بودم، خوشحال بودم. صبح زود بیدار می شوم و بعد از خواندن دعا و نماز، جانمازم را جمع می کنم. مرتضی برای گذاشتن پتو و بالشت اش به اتاق می آید. به یاد حرف دیروزش می افتم با تردید می گویم: _واقعا گفتی که دیگه نرم بیرون، واسه اعلامیه؟ کمی خودش را با پتو و بالشت ها سرگرم می کند و می گوید:" نه برو!" سریع از اتاق بیرون می رود و نمی توانم حالات صورتش را ببینم. :Instagram.com/aye_novel 🚫 (آیه)